تبليغ - صفحه 361

8 / 8

تأثير نيكى كردن به گناهكار

۴۸۶.الطبقات الكبرىـ به نقل از سالم ، غلام امام باقر عليه السلام ـ :هشام بن اسماعيل ، على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام و خانواده ايشان را آزار مى رساند . بالاى منبر در خطبه چنين مى كرد و به على عليه السلام اهانت مى كرد . هنگامى كه وليد بن عبد الملك به حكومت رسيد ، او را عزل كرد و دستور داد كه او براى بازجويى ، نزد مردم ، نگاه داشته شود .
هشام بن اسماعيل با خود مى گفت : براى خدا چنين مكنيد ! من از هيچ كس به اندازه على بن الحسين، بيمناك نيستم . نيز با خود مى گفت : على بن الحسين ، مرد صالحى است و گفتار او مورد توجّه خواهد بود [و اگر لب به شكايت بگشايد ، وليد بن عبد الملك ، مرا كيفر خواهد داد] .
بدين ترتيب ، او را نگاه داشتند ؛ امّا على بن الحسين عليه السلام ، فرزندان و خاندان خود را گِرد آورد و آنان را از تعرّض [به هشام] ، باز داشت . على بن الحسين براى كارى ره سپار شد و خود را با او رو به رو نكرد . در اين هنگام ، هشام بن اسماعيل ، او را مخاطب ساخت كه : خداوند ، داناتر است كه رسالت هاى خود را كجا قرار دهد !

۴۸۷.العُدَد القَويّةـ به نقل از زُهْرى ـ :روزى [زين العابدين عليه السلام ] از مسجد بيرون آمد . مردى او را دنبال كرد و دشنامش داد . بندگان و غلامان ، سر رسيدند و به آن مرد ، هجوم آوردند . ايشان فرمود : «او را وا گذاريد !» . آن گاه [به آن مرد ]فرمود : «آنچه از كار [و قدرت] ما كه خداوند بر تو پنهان داشته ، بيشتر است . آيا كارى دارى كه تو را يارى رسانم ؟» .
آن مرد ، شرم كرد . زين العابدين جامه اى را كه بر دوش داشت ، بر او افكند و به او هزار درهم داد . آن مرد ، پس از آن روز ، هر گاه ايشان را مى ديد ، مى گفت : شهادت مى دهم كه تو از فرزندان پيامبرى .

۴۸۸.الإرشادـ به نقل از ابو محمّد حسن بن محمّد ، از جدّش ، از بسيارى از ياران و اساتيدش ـ :مردى از فرزندان عمر بن خطّاب كه در مدينه بود ، امام كاظم عليه السلام را مى آزرد و هر گاه ايشان را مى ديد ، به ايشان و على عليه السلام دشنام مى داد .
روزى برخى از هم نشينان ايشان گفتند : «ما را وا گذار تا اين فاجر را بكُشيم» ؛ امّا ايشان به شدّت ، آنان را از اين كار ، نهى كرد و آنان را به شدّت ، باز داشت و از حال آن عُمَرى پرسيد . به ايشان گفته شد كه او در اطراف مدينه ، مشغول زراعت است . امام عليه السلام ، سوار مَركب شد و او را در مزرعه اى يافت . با الاغش وارد آن مزرعه شد . عُمَرى فرياد زد : زراعت ما را لگدمال مكن !
امام كاظم عليه السلام با الاغش به ميان مزرعه رفت تا به او رسيد و از مركب ، فرود آمد و نزد او نشست و با او به خوش رويى و شوخى پرداخت و به او فرمود : «در اين زراعت خود ، چه قدر خرج كرده اى ؟» .
گفت : صد دينار .
فرمود : «چه قدر اميد دارى كه از اين زراعت نصيبت شود ؟» .
گفت : غيب نمى دانم .
فرمود : «به تو گفتم كه چه قدر اميد دارى كه از اين زراعت ، نصيبت شود ؟» .
گفت : اميدم در آن ، دويست دينار است .
امام كاظم عليه السلام كيسه اى بيرون آورد كه در آن ، سيصد دينار بود و فرمود : «زراعت تو نيز مال تو باشد و خداوند ، همان مقدار كه اميد دارى ، به تو روزى مى رسانَد» .
عُمَرى برخاست و سر امام عليه السلام را بوسيد و از ايشان درخواست كرد كه از جسارتش در گذرد . ايشان به او لبخند زد و دور شد . آن گاه روانه مسجد شد و عُمَرى را نشسته يافت . هنگامى كه چشم او به امام عليه السلام افتاد ، گفت : خداوند ، داناتر است كه رسالت هاى خود را كجا قرار دهد !
يارانش دور او جمع شدند و به او گفتند : داستان تو چيست ؟ پيش از اين ، چيز ديگرى مى گفتى !
عمرى به آنان گفت : آنچه اينك گفتم ، شنيديد . و شروع به دعوت به امامت امام كاظم عليه السلام كرد و متقابلاً ميان ايشان ، جدال در گرفت .
هنگامى كه امام كاظم عليه السلام به خانه اش بازگشت ، به هم نشينان خود كه خواهان كشتن عُمَرى بودند ، فرمود : «كدام بهتر بود ؟ آنچه شما مى خواستيد ، يا آنچه من مى خواستم ؟ من با همين مقدارى كه ديديد ، او را اصلاح كردم و شرّ او را از خود ، باز داشتم» .

صفحه از 424