كمال الدين محمّد وحشى بافقى كرمانى ، از شاعران عهد صفوى است و سال تولّد وى معلوم نيست . او در جوانى به يزد و سپس به كاشان رفت و به تدريس پرداخت . وى سپس به يزد برگشت و تا آخر عمر در همان جا ماند . وى شاه طهماسب و نيز حاكم يزد و فرمانرواى كرمان را مدح كرده است . ديوان وى شامل قصيده ، قطعه ، تركيب بند ، ترجيع بند و رباعى است . وى چند مثنوى هم به نام هاى خُلد برين ، ناظر و منظور و فرهاد و شيرين دارد . وى در سال ۹۹۱ ق ، درگذشت .
او در مورد امام علی(ع) چنین سروده است:
نه هر دل ، كاشف اسرارِ «اسرا»ست
نه هر كس ، محرم رازِ «فَأَوْحى» است
نه هر عقلى كند اين راه را طى
نه هر دانش به اين مقصد برَد پى
نه هر كس در مقامِ «لى مع اللّه »
به خلوت خانه وحدت برَد راه
نه هر كو بر فراز منبر آيد
«سَلونى» گفتن از وى درخور آيد
سَلونى گفتن از ذاتى است از بر
كه شهر علم احمد را بُود دَر
چو گردد شه نهانى خلوت آراى
نه هر كس را در آن خلوت بُود جاى
چو صحبت با حبيب افتد نهانى
نه هر كس راست راز هم زبانى
چو راه گنج ، خاصان را نمايند
نه بر هر كس كه آيد ، در گشايند
چو احمد را تجلّى رهنمون شد
نه هر كس را بُود روشن كه چون شد
كس از يك نور بايد با محمّد
كه روشن گرددش اسرار سرمد
بُود نقش نبى نقش نگينش
سُرايد «لو كُشِف» نطق يقينش
جهان را طى كند چندى و چونى
كلامش را طراز آيد «سَلونى»
به تاجِ «إنّما» گردد سرافراز
بدين افسر، شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت ، جا دهندش
كنند از «إنّما» رايت بلندش
مَلَك بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش به جاى سبزىِ خوان
ولايش عروة الوثقى ، جهان را
بدو نازِش زمين و آسمان را
زپيشانيش نور وادىِ طور
جبين و روى او ، نورٌ على نور
دو انگشتش درِ خيبر چنان كَند
كه پشت دست حيرت ، آسمان كَند
سرانگشت ار سوى بالا فشاندى
حصار آسمان را در نشاندى
يقينِ او ز گرد ظنّ و شك پاك
گمانش برتر از اوهام و ادراك
دو لُمعه نوك تيغ او ز يك نور
دو بينان را از او چشم دو بين كور
شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت
براى چشم شرك و شك ، دو انگشت
سرِ تيغش به حفظ گنج اسلام
دهانى اژدهايى لشكر آشام
چو لاى نفى ، نوك ذوالفقارش
به گيتى ، نفى كفر و شرك ، كارش
سرِ شمشير او در صَفدرى داد
ز لاى «لا فتى إلّا على» ياد
كلامش نايب وحى الهى
گواه اين سخن ، مَه تا به ماهى
لغتْ فهمِ زبانِ هر سخن سنج
طلسم آراى راز نقد هر گنج
وجودش ز اوّلين دَم تا به آخر
مبرّا از كباير وز صغاير
تعالى اللّه ، زهى ذات مطهّر
كه آمد نَفْس او نَفْس پيمبر
دو نهر فيض از يك قُلزُم جود
دو شاخ رحمت از يك اصل موجود
بعَينه همچو يك نور دو ديده
كه آن را چشم كوته بين ، دو ديده
دويى در اسم ، امّا يك مسمّا
دو بين ، عارى ز فكر آن معمّا
بس اين شاهد كه بودند از دويى دور
كه احمد خواند با خويشش ز يك نور
گر اين يك نور بر رُخ پرده بستى
جهان ، جاويد در ظلمت نشستى.[۱]
[۱]
ديوان وحشى بافقى (مقدمه : سعيد نفيسى ، حواشى : م .درويش ، ۱۳۴۲ش) : ص ۴۹۸ـ۵۰۰ .