منبع :
چهل حدیث داستانی

چهل حدیث داستانی

بسم الله الرحمن الرحیم

بخش عمومي همايش ملي حديث رضوي

دریافت فایل ورد « چهل حدیث داستانی »

ارسال مقاله و داستا ن روايي

قابل توجه علاقه مندان به داستان نویسی روایات رضوی،

براي شركت در اين بخش لطفا به نكته هاي زير توجه نماييد:

- بیشتر روایات از کتاب عیون اخبار الرضا علیه السلام (اثر شیخ صدوق)، وترجمه غفاری و مستفید گزینش شده است.

- روایات به صورت اصلی باقی مانده و تغییر نکرده ولی قابلیت تغییر داشته و لازم است نویسندگان آن را تغییر و در قالب داستانک ارائه نمایند.

- بخشی از روایات درباره امام رضا علیه السلام و عصر ایشان و بخشی دیگر داستانهایی است که خود امام رضاعلیه السلام بیان داشته اند.

- در پردازش شماره داستان را نیز قید بفرمایید.

- آثار برگزیده با نام خود نویسنده در یک کتاب منتشر خواهد شد.

۱.

پیامبر خدا و نجمه

وقتى حميده مادر امام كاظم عليه السّلام نجمه (مادر امام رضا علیه السلام) را خريدارى نمود، گويد:

« در خواب، حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله را ديدم كه به من مى‏فرمود: حميده! نجمه را به پسرت «موسى» ببخش زيرا از او فرزندى به دنيا خواهد آمد كه بهترين انسان روى زمين خواهد بود».

من نيز او را به پسرم موسى بخشيدم، و زمانى كه نجمه حضرت رضا عليه السّلام را به دنيا آورد امام كاظم عليه السّلام او را «طاهره» ناميد، و اسامى ديگرى نيز داشت؛ از جمله: نجمه، اروى، سَكَن، سمانه و تكتم كه آخرين نام او بود.[۱]

۲.

ورود نجمه به خانواده معصومان

- هشام أحمر گويد: امام كاظم عليه السّلام به من فرمودند: آيا كسى از اهل‏ مغرب را مى‏شناسى كه به اين جا آمده باشد؟

عرض كردم: خير.

فرمودند: چرا، مردى سرخ روى آمده است، بيا با هم به نزد او برويم، با هم سوار شديم و نزد آن مرد رفتيم.

مردى بود از اهل مغرب كه تعدادى برده به همراه داشت، حضرت فرمودند: برده‏هايت را به ما نشان بده، آن مرد نُه كنيز به حضرت ارائه نمود، امام كاظم عليه السّلام در مورد هر يك از آنان مى‏فرمود: « اين را نمى‏خواهم »، سپس فرمودند: بقيّه را نشان بده!

مرد پاسخ داد: ديگر چيزى ندارم،

حضرت فرمودند: چرا، دارى، نشان بده،

مرد قسم خورد: نه به خدا، فقطّ يك كنيزك مريض باقى مانده است،

حضرت فرمودند: چه مانعى دارد كه آن را نيز نشان بدهى؟

ولى مرد امتناع نمود، سپس حضرت برگشتند و فرداى آن روز مرا به سراغ آن مرد فرستادند و فرمودند: «به او بگو: آخرش چند؟ و وقتى گفت: فلان قدر، بگو: قبول است، خريدم».

هشام گويد: «نزد آن مرد رفتم، او گفت: «از فلان قدر كمتر نمى‏دهم، گفتم: قبول است، اين پول مال تو، او نيز گفت: آن كنيزك هم مال تو ولى بگو ببينم مردى كه ديروز به همراهت بود، كيست؟

گفتم: مردى است از بنى هاشم،

گفت: از كدام تيره بنى هاشم؟

گفتم: از بزرگان آنها است،

مرد گفت: بيشتر از اين توضيح بده،

گفتم: بيشتر نمى‏دانم،

مرد گفت: بگذار برايت بگويم، اين كنيزك را از دورترين شهرهاى مغرب خريدارى كرده بودم كه زنى از اهل كتاب مرا ديد و گفت: اين كنيزك چطور با تو همراه است؟ گفتم: براى خود خريده‏ام، زن گفت: اين كنيز نمى‏تواند و شايسته نيست كه نزد امثال تو باشد، او بايد نزد بهترين مردم روى زمين زندگى كند و بعد از مدّت كمى در آن خانه فرزندى به دنيا خواهد آورد كه مشرق و مغرب عالم در مقابل او خاضع خواهند شد.

هشام گويد: «پس از خريدارى، او را به نزد امام كاظم عليه السّلام آوردم و امام با او ازدواج کرد و مدّتی بعد علىّ بن موسى عليهما السّلام را به دنيا آورد».[۲]

۳.

قتل فجیع سادات در یک شب به دستورهارون

عبيد اللَّه بزّاز نيشابورىّ كه مردى سالخورده بود چنين نقل مى‏كند:

من‏ با حميد بن قحطبه طوسىّ معامله داشتم، لذا عزم سفر كرده، به نزد او رفتم. خبر آمدن من به او رسيد، بلافاصله مرا احضار كرد، من نيز با لباس سفر در هنگام نماز ظهر به نزدش رفتم- و اين جريان در ماه رمضان اتّفاق افتاد- وقتى بر او وارد شدم، ديدم در خانه ای نشسته كه جوى آبى در آن روان بود ، سلام كردم و نشستم، سپس طشت و تنگى آوردند و او دستهايش را شست و سپس به من نيز دستور داد تا دستهايم را بشويم. سفره‏اى را انداختند و من فراموش كردم كه ماه رمضان است و من روزه هستم‏ مشغول شده سپس يادم آمد و دست كشيدم،

حميد به من گفت: چرا نمى‏خورى؟

گفتم: اى أمير، ماه رمضان است و من نه مريض هستم و نه ناراحتى خاصّى دارم كه لازم شود روزه‏ام را بخورم و شايد جناب أمير، عذر و يا مريضى و ناراحتى دارند و بدان سبب افطار مى‏كنند.

گفت: مريض نيستم و ناراحتى كه باعث روزه خوردن شود نيز ندارم و كاملا صحيح و سالم هستم، سپس‏ چشمانش پر از اشك شد و گريست.

بعد از اينكه از غذا خوردنش فارغ شد.

گفتم: چه چيز باعث شد گريه كنيد؟

گفت: زمانى كه هارون در طوس بود، شبى، غلامى را فرستاده مرا فراخواند. وقتى بر او وارد شدم، در مقابلش، شمعى روشن و شمشيرى سبز كه از غلاف در آمده بود ديدم، و در مقابلش نيز خادمى ايستاده بود، وقتى در حضورش ايستادم، سربرآورد و بمن خطاب كرد و گفت: تا چه حدّى از أمير المؤمنين اطاعت مى‏كنى؟

گفتم: با جان و مال در خدمتم. سر بزير افكند و اجازه داد، من بمنزلم بازگردم، هنوز مدّت كمى از برگشتنم به منزل نگذشته بود كه همان فرستاده قبلى نزد من آمد و گفت: أمير تو را فرا خوانده است، با خود گفتم: ديگر كارم تمام است و مى‏ترسيدم كه مبادا قصد كشتنم را داشته و احتمالا دفعه گذشته، از من خجالت كشيده است، به حضورش رفتم، گفت: تا چه حدّ از أمير المؤمنين اطاعت مى‏كنى؟

گفتم: با جان و مال و زن و فرزند، خنديد و به من اجازه بازگشت داد، همين كه به خانه داخل شدم، همان فرستاده‏ قبلى نزد من آمد و گفت: أمير تو را فرا خوانده است. به حضور أمير رفتم، با همان حالت سرش را سوى من بلند كرد

و گفت: تا چه حدّ از أمير المؤمنين اطاعت مى‏كنى؟

گفتم: با جان و مال و زن و فرزند و دين،

هارون لبخندى زد و گفت: اين شمشير را بگير و آنچه را كه اين خادم به تو دستور مى‏دهد، اجرا كن.

خادم شمشير را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه‏اى برد، درب خانه قفل بود، قفل را گشود، در وسط خانه چاهى قرار داشت و نيز سه اطاق كه دربهاى آنها قفل بود، درب يكى از اطاقها را باز كرد.

بيست نفر، پير و جوان كه همه در بند بودند و گيسوانشان بلند شده بود، در آنجا بودند، غلام مرا گفت أمير المؤمنين تو را مأمور قتل اينها كرده است.

حميد ادامه داد: و تمام آنها از سادات بودند، آن غلام، آنها را يكى يكى بيرون مى‏آورد و من گردن مى‏زدم تا بيست نفر تمام شد، سپس غلام اجساد و سرهاى‏ آنها را داخل آن چاه انداخت، آنگاه درب اطاق ديگر را باز كرد، در آنجا نيز بيست نفر از سادات زندانى و در بند بودند، غلام گفت أمير المؤمنين تو را مأمور قتل اينها كرده است! آنگاه درب را باز كرد و آنها را يكى يكى بيرون آورد و من گردن زدم، و او هم اجساد را داخل چاه انداخت، تا بالأخره بيست نفر تمام شد، سپس درب اطاق سوم را باز كرد، در آنجا نيز همانند دو اطاق ديگر بيست نفر از سادات با گيسوان بلند در بند و غلّ و زنجير بودند، غلام مجدّدا گفت: أمير المؤمنين تو را مأمور قتل اينها كرده است! و يكى يكى آنها را بيرون آورد و من سر از بدنشان جدا كردم و او جنازه‏ها را در چاه انداخت.

نوزده نفر بدين منوال كشته شدند و تنها پيرمردى با موهاى بلند باقى مانده بود كه رو به من كرد و گفت: خداوند تو را نابود كند اى پليد! روز قيامت كه به حضور جدّ ما حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله برسى، براى كشتن شصت نفر از سادات و اولاد آن حضرت چه عذرى دارى؟

در اين موقع دستم به رعشه افتاد و اندامم شروع به لرزيدن كرد، آن غلام نگاه غضب آلودى به من كرد و بر من نهيب زد! پيش رفتم و آن پيرمرد را نيز كشتم و غلام جسدش را داخل چاه انداخت.

حال كه از من چنين اعمالى سرزده و شصت نفر از اولاد رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله را كشته‏ام، نماز و روزه براى من چه نفعى دارد؟ شكّ ندارم كه تا ابد در جهنّم خواهم سوخت.[۳]

۴.

شهادتنامه

ياسر خادم امام رضا است . او می گوید:

در راه در جايى كه ميان ما و طوس هفت منزل راه باقى مانده بود، ابو الحسن الرضا عليه السّلام بيمار شد، و تا ما به طوس رسيديم بيمارى آن حضرت شدّت يافت، و چندين روز در طوس اقامت كرديم.

مأمون روزى دو بار بعيادت او مى‏آمد.

در روز آخرى كه در آن روز حضرت از دنيا رفت كه بسيار هم ضعيف شده بود، بعد از اينكه نماز ظهرش را بجاى آورد به من گفت: اى ياسر، چرا اين مردم(همراهان و غلامان ) چيزى نميخورند؟

عرضكردم با اين وضعى كه شما داريد اى سرور من چطور ميتوانند چيزى بخورند. حضرت‏ اين كلام را كه شنيد كمر خم خود را راست كرده فرمود: غذا را بياوريد، و همه كاركنان خود را خواند و احدى را باقى نگذاشت مگر بر سر سفره نشانيد، و از هر يك جدا جدا احوال پرسيد و از وضعشان جستجو كرد، و چون غذا را صرف كردند، فرمود: براى زنان طعام ببريد، براى آنان نيز غذا بردند و همه را سير نمودند، وقتى اين كار تمام شد ضعف شديدى بر او دست داد و بيهوش بيفتاد، و صداى شيون از حاضران برخاست، و كنيزان مأمون و همسرانش سر و پا برهنه به آنجا ريختند و فغان و شيون سراسر طوس را گرفت.

مأمون خود سر و پا برهنه در حالى كه بر سر زنان ريش خود را گرفته و با اظهار تأسّف ميگريست و اشكش از ديده بر صورتش سرازير بود خود را ببالين جنازه حضرت رسانيد و ايستاد.

در اين موقع حضرت بهوش آمد، مأمون گفت: اى آقاى من! نميدانم كدام اين دو مصيبت سخت و مشكلتر است، اينكه تو را از دست ميدهم، يا تهمتى كه اين مردم بمن ميزنند و مرا متّهم بقتل تو ميدانند و ميگويند وى او را مسموم كرده و بقتل رسانيده است؟

امام گوشه چشم باز كرد و بمأمون رو كرده گفت: اى امير با ابو جعفر (فرزندم) بنيكى رفتار كن زيرا عمر تو و عمر او چنين است- و دو انگشت سبّابه خود را نزد هم‏ آورد- چون شب شد و پاسى از آن گذشت كار آن حضرت تمام شد و ديده از دنيا بر بست، صبح روز بعد مردم جمع شدند، و ميگفتند: اين مرد او را با حيله بقتل رسانيد، و مرادشان مأمون بود، و شعار ميدادند كه فرزند رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كشته شد، و اين شعار را زياد تكرار ميكردند، و صداها بهم پيچيد.[۴]

۵.

علم غیب

حسن بن علىّ وشّاء می گوید: مدتی بود که از شهادت امام کاظم می گذشت و من به امامت علىّ بن موسى عليهما السّلام یقین نداشتم. من تا امام هفتم را امامان شیعه می دانستم و خود که سالها علم آموخته بودم را شیعه می دانستم. البته ما شیعه هفت امامی بودیم و علی بن موسی را امام نمی دانستیم.

من مسائل بسيارى را بصورت يادداشت نوشته بودم و بهمراه خود آنها را هميشه برمي داشتم. آن يادداشتها را بصورت كتابى در آورده بودم كه حاوى‏ رواياتى از پدرانش عليهم السّلام و غير آنان بود، و ميخواستم كه او را بيازمايم و در باره امامتش تحقيقى بعمل آورده باشم. لذا كتاب را با خود برداشته و در آستين پنهان كردم و بسوى منزل او روان شدم و دوست داشتم كه وقتى با حضرت تنها باشم و كتاب را به او بدهم و نظرخواهى كنم، و بدانم تا چه حدّ قدرت علمى دارد، لذا در كنارى از فضاى خانه‏اش نشستم و بفكر طلب اذن بودم و بر در حجره جماعتى نشسته و با يك ديگر گفتگو داشتند و همين طور كه من بفكر چاره‏اى براى تشرّف بحضورش بودم.

ناگاه غلامى با كتابى كه آن را در دست داشت بيرون آمد و با صداى بلند گفت: حسن بن علىّ وشّاء پسر دختر الياس بغدادى كيست؟

من برخاسته گفتم: منم، چه ميخواهى؟

گفت: من مأمور شده‏ام اين كتاب را بتو بدهم، بگير آن را.

من آن كتاب را گرفته و برون شدم و بگوشه‏اى نشستم و كتاب مزبور را مطالعه كردم، بخدا سوگند تمام مسائلى كه خود در يادداشتهاى خود ثبت كرده بودم كه بپرسم همه را عنوان كرده و پاسخ داده بود، و از آن پس قطع پيدا كردم كه او امام است، و مذهب وقف (مذهب هفت امامی که منکر امامت امامان هشتم به بعد هستند)را رها كردم.[۵]

۶.

یاران بصیر

يونس بن عبد الرّحمن گويد: وقتى امام كاظم عليه السّلام از دنيا رفت، نزد هر يك از نمايندگان و كارگزاران آن حضرت اموال زيادى جمع شده بود و همين‏ امر باعث شد، مرگ آن حضرت را انكار كنند و در امام پس از ايشان توقّف نمايند، از جمله نزد «زياد (بن مروان) قندى» هفتاد هزار دينار و نزد «علىّ ابن أبى حمزه بطائنى» سى هزار دينار بود.

يونس ادامه داد: وقتى اين قضيّه را ديدم و حقّ برايم روشن شد و قضيّه امامت امام رضا عليه السّلام را دانستم، لب به سخن گشوده، مردم را به سوى آن حضرت دعوت مى‏نمودم، آن دو نفر (زياد و بطائنى) به سراغ من فرستاده، گفتند: چرا اين كارها را مى‏كنى؟ اگر بدنبال مال هستى، ما تو را بى‏نياز مى‏كنيم، و ده هزار دينار به من وعده دادند و گفتند: از اين كار دست بردار، ولى من امتناع ورزيدم و به آنها گفتم: از آن دو امام عليهما السّلام روايت شده است كه «هر گاه بدعت‏ها ظاهر شد، بر فرد عالم واجب است كه دانسته خود را آشكار كند. و اگر اين كار را نكرد، نور ايمان از او سلب خواهد شد» و من كسى نيستم كه كوشش و فعّاليت در راه خدا را كنار بگذارم، و لذا آن دو با من دشمن شدند.[۶]

۷.

پیر زن زرنگ و پُرتوقع

حسن بن علىّ بن فضّال گويد: امام رضا عليه السّلام فرمودند:

مدّتى ماه بر بنى اسرائيل طلوع نكرد، و خداوند عزّ و جلّ به موسى وحى فرمود كه استخوانهاى يوسف عليه السّلام را از مصر خارج كن، و وعده داد كه هر وقت استخوانها را خارج كرد، ماه طلوع كند.

موسى عليه السّلام به جستجوى كسى پرداخت كه محلّ استخوانها را بداند، به او گفتند: پيرزنى اينجاست كه از اين مطلب اطّلاع دارد.

حضرت بدنبال او فرستاد، پيرزنى زمين‏گير و نابينا را آوردند، حضرت سؤال كرد: آيا محلّ قبر يوسف را ميدانى؟

گفت: بله،

حضرت فرمود: محلّ قبر را بگو،

زن گفت: به چهار شرط! پايم را شفا دهى، جوانى‏ام را به من بازگردانى، بينايى‏ام را نيز بازگردانى و مرا در بهشت همراه خودت قرار دهى.

حضرت رضا عليه السّلام در ادامه فرمود:

اين خواسته‏ها بر موسى عليه السّلام گران آمد، خداوند وحى فرمود كه: اى موسى خواسته‏هايش را اجابت كن اين كار را بحساب من ميكنى از وى بپذير.

موسى عمل كرد، زن قبر را نشان داد و موسى آن را كه در يك صندوق مرمر بود، از ساحل نيل بيرون آورد و در اين موقع ماه بر آنان طلوع كرد، و سپس آن را به شام برد و لذا اهل كتاب، اموات‏ خود را به شام مى‏برند.[۷]

۸.

پنج فرمان

ابو الصّلت هروىّ گويد: از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه فرمود:

خداوند- عزّ و جلّ- به يكى از انبيايش وحى فرمود كه: فردا صبح، اوّلين چيزى را كه ديدى، بخور، و دومى را پنهان كن، و سوّمى را قبول كن، و چهارمى را نااميد نكن و از پنجمى فرار كن.[۸]

فردا صبح، حركت كرد و در راه به كوهى سياه و بزرگ برخورد كرد، ايستاد و گفت: پروردگارم- عزّ و جلّ- مرا امر فرموده كه اين را بخورم و (از اين فرمان) متحيّر ماند، سپس با خود گفت: پروردگارم جلّ جلاله مرا به چيزى امر ميكند كه توان آن را داشته باشم. آنگاه بطرف آن حركت كرد كه آن را بخورد، و هر قدر كه به آن نزديك مى‏شد، كوه كوچكتر ميگرديد تا به آن رسيد و آن را به اندازه يك لقمه يافت، آن را خورد و از هر غذايى لذيذتر يافت.

سپس حركت كرد و تشتى از طلا يافت و گفت: پروردگارم مرا امر فرموده كه اين را پنهان كنم، حفره‏اى حفر كرد و تشت را درون آن قرار داد و خاك بر آن ريخت و حركت كرد، پشت سر خود را نگاه كرد و متوجّه شد كه تشت نمايان شده است، با خود گفت: من، كارى را كه پروردگارم دستور داده بود، انجام دادم، آنگاه براه خود ادامه داد و پرنده‏اى ديد كه عقابى در پى اوست، پرنده اطراف آن پيامبر مى‏چرخيد، پيامبر با خود گفت: پروردگارم- عزّ و جلّ- مرا امر فرموده كه اين را بپذيرم، پس آستين خود را باز كرد و پرنده داخل آن شد، عقاب گفت: صيدم را كه چند روز است در پى آن هستم گرفتى؟! گفت: پروردگارم- عزّ و جلّ- مرا امر كرده است كه اين را نااميد نكنم، پس قطعه‏اى از ران خود را كند و سوى او انداخت و براه خود ادامه داد، در بين راه به گوشت مردارى بدبو كه كرم گذاشته بود برخورد، گفت: پروردگارم- عزّ و جلّ- مرا امر كرده كه از آن بگريزم و فرار كرد و بازگشت .

آنگاه در خوابچنين ديد كه گويا به او مى‏گويند: تو كارى كه بدان مأمور بودى انجام دادى، آيا ميدانى آنها چه بودند؟

گفت: نه،

گفته شد، و امّا كوه، سمبل غضب بود، انسان وقتى غضبناك شود، خود را نمى‏بيند و از شدّت و بزرگى غضب، قدر و ارزش خود را فراموش مى‏كند، و وقتى كه خود را حفظ نمايد و ارزش خود را بشناسد و غضبش آرام گيرد، عاقبتش همچون يك لقمه گوارائى است كه آن را بخورد،

و امّا تشت طلا، سمبل عمل صالح باشد كه وقتى انسان آن را پنهان كند، خداوند مى‏خواهد آن را آشكار كند تا علاوه بر ثواب آخرتى كه خدا برايش ذخيره مى‏كند، او را با آن عمل زينت دهد،

و امّا پرنده سمبل كسى بود كه تو را نصيحت مى‏كند، او و نصيحتش را بپذير،

و امّا عقاب سمبل حاجتمندى بود كه نزد تو مى‏آيد، هيچ وقت چنين كسى را نااميد نكن، و امّا گوشت بدبو سمبل غيبت بود، هميشه از آن فرار كن.[۹]

۹.

نصیحت ممنوع

ريّان بن صلت گويد: عدّه‏اى به خراسان و به خدمت امام رضا عليه السّلام رفتند و گفتند: - بعضی از بستگان شما كارهاى قبيح انجام مى‏دهند، خوب‏ بود آنان را نهى مى‏فرموديد، - حضرت فرمودند: اين كار را نمى‏كنم،

- گفتند: چرا؟

- حضرت فرمودند: چون از پدرم شنيدم كه فرمود: نصيحت ناخوشايند و تلخ است.[۱۰](توجه: مراد از كارهاى قبيح، كارهاى پست است نه محرّمات).

۱۰.

مُحرّم

ريّان بن شبيب گويد: در اوّلين روز محرّم به خدمت امام رضا عليه السّلام رسيدم، حضرت فرمودند: آيا روزه هستى؟

عرض كردم: خير،

فرمود: امروز، روزى است كه زكريّا عليه السّلام پروردگارش را خواند و گفت: «رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ» (پروردگارا! فرزندى پاك به من مرحمت فرما، همانا تو دعاى بندگان را ميشنوى- آل عمران: ۳۸) و خداوند دعاى او را مستجاب كرد و به ملائكه دستور داد كه به زكريّا- كه در محراب در حال نماز بود- بگويند كه خدا به تو يحيى را مژده مى‏دهد، پس هر كس اين روز را روزه بدارد و سپس دعا كند، خداوند همان طور كه دعاى زكريّا را مستجاب كرد، دعاى او را نيز مستجاب مى‏كند، سپس فرمود:

اى ابن شبيب! محرّم ماهى است كه اهل جاهليّت به احترام آن، ظلم و جنگ را حرام كرده بودند ولى اين امّت، احترام آن و احترام پيغمبر خود را حفظ نكردند، در اين ماه اولاد او را كشتند و زنانش را اسير كردند و وسائلش را غارت نمودند، خداوند هرگز اين كارشان را نبخشد!

اى ابن شبيب! اگر ميخواهى گريه كنى، بر حسين بن علىّ ابن ابي طالب عليهما السّلام گريه كن، زيرا او را همچون گوسفند ذبح كردند و از بستگانش، هيجده نفر به همراهش شهيد شدند كه در روى زمين نظير نداشتند، آسمانهاى هفتگانه و زمين‏ها بخاطر شهادتش گريستند، و چهار هزار فرشته براى يارى او به زمين آمدند، ولى تقدير الهى نبود، و آنها تا قيام قائم عليه السّلام در نزد قبرش با حال نزار و ژوليده باقى هستند و از ياوران قائم عليه السّلام هستند و شعارشان‏

«يا لثارات الحسين» است.

اى ابن شبيب! پدرم از پدرش از جدّش عليهم السّلام به من خبر داد كه: وقتى جدّم حسين- صلوات اللَّه عليه- شهيد شد، از آسمان خون و خاك قرمز باريد.

اى ابن شبيب! اگر به گونه‏اى بر حسين گريه كنى كه اشكهايت بر گونه‏هايت جارى شود، خداوند هر گناهى كه مرتكب شده باشى- چه كوچك، چه بزرگ، چه كم و چه زياد- خواهد بخشيد.

اى ابن شبيب! اگر دوست دارى پاك و بدون گناه به ملاقات خدا بروى، به زيارت حسين برو،

اى ابن شبيب! اگر دوست دارى با پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله در غرفه‏هاى بهشت همراه باشى، قاتلان حسين را لعنت كن،

اى ابن شبيب! اگر دوست دارى ثوابى مانند ثواب كسانى كه همراه حسين بن علىّ عليهما السّلام شهيد شدند داشته باشى، هر گاه بياد او افتادى بگو: «يا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِيماً» (اى كاش با آنان مى‏بودم و به فوز عظيم ميرسيدم).

اى ابن شبيب! اگر دوست دارى با ما در درجات عالى بهشت همراه باشى، در اندوه ما اندوهگين و در خوشحالى ما، خوشحال باش، و بر تو باد به ولايت ما، زيرا اگر كسى سنگى را دوست داشته باشد، خداوند در روز قيامت اورا با آن سنگ محشور خواهد كرد.[۱۱]

۱۱.

هول قیامت و جدایی از دوستان

امام رضا از پدران بزرگوار خود از امام حسين عليهم السّلام چنين نقل كردند:

وقتى زمان فوت امام حسن عليه السّلام فرا رسيد، آن حضرت گريستند، به ايشان عرض شد: آيا با اين موقعيّت و خويشاوندى كه با رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله دارى و با آن فرمايشات آن حضرت در باره شما، و با وجود اينكه بيست بار پياده به حجّ رفته‏ايد و سه بار تمام اموالتان حتّى كفش‏هايتان را با خداوند قسمت كرده‏ايد، آيا با همه اينها باز هم گريه مى‏كنيد؟!

حضرت فرمودند: بخاطر دو چيز گريه ميكنم، یکی از هول موقف قیامت ودیگری فراق دوستان.[۱۲]

۱۲.

حمله دزدان به قافله امام صادق علیه السلام

امام هشتم داستانی را در باره امام صادق علیه السلام از پدرش موسى بن جعفر عليهم السّلام اینگونه نقل کرد:

امام صادق عليه السّلام با گروهى كه اموالى براى تجارت به همراه داشتند از راهى ميگذشتند، به ايشان خبر دادند كه راهزنانى مسلّح در راه هستند و اموالتان را به سرقت مى‏برند، همراهان به خود لرزيدند و همگى به وحشت افتادند، پس امام صادق عليه السّلام به آنان فرمود: چه شده است شما را كه‏ اين چنين پريشانيد؟

گفتند: با ما اموالى است و ميترسيم كه از ما به سرقت ببرند آيا تو آنها را از ما مى‏ستانى؟

شايد دزدان چون ببينند از آن توست نگيرند و صرف نظر كنند و مزاحم نشوند!

امام فرمود: شما از كجا مى‏دانيد، ممكن است آنها غير مرا قصد نداشته باشند و مرا بدين سبب در معرض تلف مى‏افكنيد.

گفتند: پس چه كار كنيم؟ آيا آن را دفن كنيم؟

فرمود: اين بدتر است شايد غريب تازه واردى آن را بفهمد و مال را ببرد يا اينكه شما پس از دفن بدان راه نيابيد.

گفتند: پس چه كنيم؟ ما را راهنمائى كن!

حضرت فرمود: آن را نزد كسى به وديعه گذاريد، كسى كه آن را كاملا حفظ نمايد و نگهدارى كند و نموّش دهد و هر واحدى از آن را بزرگتر از دنيا و آنچه در آنست نمايد، سپس به شما باز گرداند با زياده و بهره، هنگامى كه شما سخت بدان محتاج باشيد.

پرسيدند كه او كيست؟

فرمود: او خداوند عالم است.

پرسيدند چگونه بدو وديعه سپاريم؟

فرمود: به ضعفا و تهى‏دستان از مسلمانان صدقه دهيد.

گفتند: اكنون به ضعفا دسترسى نداريم (چه كنيم)؟

فرمود: قصد كنيد كه يك سوّم آن را صدقه دهيد تا خداوند از ما بقى آن دفاع كند و آن را از آنچه شما از آن مى‏ترسيد حفظ نمايد.

گفتند: قبول كرديم و عهد كرديم كه چنين كنيم.

فرمود: اكنون در امان خداوند عزّ و جلّ هستيد، پس حركت كنيد.

همه به راه افتادند، ناگهان علامت حراميان ظاهر گشت و همه قافله را خوف گرفت، امام عليه السّلام فرمود: چرا اين چنين مى‏هراسيد، شما در امان خداى تعالى هستيد، هرگز بيم نكنيد، گروه راهزنان سواره رسيدند، و از اسبان به زير آمده نزد امام صادق شدند و دست مبارك آن حضرت را بوسيده و اظهار نمودند كه دوش در خواب رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را ديديم و به ما فرمان داده تا خود را به تو معرّفى كنيم و اكنون در اختيار شما هستيم و از شما و اين گروه جدا نمى‏شويم تا همه را محافظت نموده به منزل رسانيم.

امام صادق عليه السّلام فرمود: ما نيازى به شما نداريم، همان كس كه ما را از خطر شما حفظ فرمود همو حافظ و يار و ياور ما خواهد بود و از شرّ دشمنان حفظمان خواهد فرمود.

پس همگى به سلامت گذشتند و به منزل رسيدند و ثلث مال را به عنوان صدقه به فقرا و بى‏نوايان دادند و مال التجاره ايشان سود كرد و هر درهمى ده برابر شد، و آنان با خود مى‏گفتند:

چه بسيار بود بركت (همراهى با حضرت) صادق!

سپس امام بايشان فرمودند: اكنون بخوبى دانستيد كه معامله با خداوند چقدر پربركت و سودمند است، پس بر آن مداومت كنيد.

مترجم گويد: «مراد آنست كه صدقه دادن علاوه بر اينكه جان و مال را حفظ مى‏كند سبب ازدياد و بركت مال و عمر نيز هست».[۱۳]

۱۳.

داغ فرزند؛ مصیبت کوچک!

از امام هشتم از پدرش موسى بن جعفر عليهم السّلام روايت كرده كه فرمود:

امام صادق عليه السّلام مردى را كه سخت بر مرگ فرزندش بيتابى ميكرد ديد و به او فرمود: اى مرد در مصيبت كوچكى بيتابى مى‏كنى و از مصيبت بزرگترى غافلى! و اگر خود را براى مصيبت فرزندت قبلا آماده و مهيّا ميساختى هرگز اين چنين ناشكيبا نبودى، پس مصيبت بر عدم آمادگى بزرگتر است از مصيبت فرزند.[۱۴]

۱۴.

وداع با حرم نبوی

حسن بن علىّ بن فضّال از شاگردان امام رضا علیه السلام بود. او می گوید:

امام هشتم عليه السّلام را در مدينه ديدم قصد عمره داشت و براى وداع بالين قبر جدّش پيغمبر خدا صلى اللَّه عليه و آله آمده بود و پس از نماز مغرب بالاى سر آمد و بر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله سلام كرد و خود را به ستون چسبانيد، و آنگاه برگشت و از بالاى سر به كنارى آمد و مشغول به نماز شد و شانه چپ خود را به ضريح نزديك به ستونى كه بعد از ستون بالاى سر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله است چسبانيد و شش يا هشت ركعت نماز بجاى آورد.

ابن فضّال ادامه داد و گفت:

مقدار مكثش در ركوع و سجود به اندازه گفتن سه بار تسبيح و يا بيشتر بود، و چون از نماز فارغ شد به سجده رفت و طول داد تا حدّى كه‏ قطرات عرقش سنگ ريزه‏ها را تر كرد. امام گونه و صورت مباركش را به روى زمين مسجد گزاشته بود.[۱۵]

۱۵.

سه روز گرسنگی

امام رضا به سند خودش فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

ما در حفر خندق در كنار رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بوديم كه فاطمه آمد و پاره نانى بهمراه داشت و به رسول خدا داد و آن حضرت عليه الصّلاة و السّلام فرمود: اين پاره نان از كجاست؟ عرض كرد گرده نانى براى فرزندانم حسن و حسين پختم و قدرى از آن را براى شما آوردم، حضرت فرمود: بعد از سه شبانه روز اين اوّلين لقمه‏اى است كه به گلوى پدرت رسيده است.[۱۶]

۱۶.

گردنبند زرین

امام رضا به سند خودش فرمود: على بن الحسين عليهما السّلام فرمود:

أسماء بنت عميس‏ گفت: من نزد فاطمه عليها السّلام بودم كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله وارد شد- در حالى كه بر گردن فاطمه گردنبند زر بود كه علىّ عليه السّلام از سهميّه غنائم خود براى او تهيّه كرده بود- پيامبر صلى اللَّه عليه و آله رو به فاطمه نموده فرمود: اى فاطمه! اين طور نباشد كه مردم بگويند فاطمه دختر محمّد به زىّ جبّاران رفته و لباس آنان را در بردارد، بى‏درنگ فاطمه آن را از گردن باز كرد و بفروخت و بقيمت‏ آن بنده‏اى خريد و آزاد كرد، پس رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله از اين عمل مسرور گشت.[۱۷]

.

۱۷.

نيشابور، و خانه «پسنده»

محمّد بن احمد بن اسحاق نيشابورىّ گويد: از جدّه ام خديجه دختر حمدان بن پسنده شنيدم وقتى حضرت رضا عليه السّلام به نيشابور وارد شدند به «لاشاباذ» كه در ناحيه غربى شهر است در خانه جدّم پسنده نزول اجلال فرمودند، و وى را پسنده گفتند براى اينكه حضرت در ميان تمام خانه‏ها خانه او را اختيار كرد، و «پسنده» كلمه فارسى است و معنايش بعربى «مرضىّ» است كه مراد شخص مورد رضايت است،

چون به خانه ما وارد شد نهال بادامى در زاويه‏اى از زواياى آن خانه كاشت، و آن نهال روئيد و در عرض يك سال درختى شد و ثمر داد، و مردم اين را فهميدند، و از بادام آن براى شفاى بيماران ميبردند، و هر كس را كه دچار نوعى بيمارى بود به يك بادام آن درخت تبرّك مى‏جست و آن را بعنوان شفايابى مى‏خورد و بهبود مى‏يافت، و هر كس را ناراحتى چشم بود دانه‏اى از آن بادام را روى چشم خود مى‏گذاشت و شفا مى‏يافت، و زن باردار اگر درد ز ايمان بر او سخت ميشد يك حبّه از مغز بادام آن تناول ميكرد و وضع حمل بر او آسان، و در حال فارغ ميشد، و هر گاه حيوانى از چهارپايان اهلى مبتلا بقولنج ميگشت تركه‏اى از شاخ آن درخت بر زير شكمش ميسودند عافيت مى‏يافت، و باد قولنج ببركت حضرت رضا عليه السّلام از او دور ميشد، روزگارى چند گذشت تا آن که درخت خشك شد.[۱۸]

۱۸.

خروج از نيشابور

گزارش اول:

اباصّلت هروى روايت گوید:

هنگامی که حضرت رضا عليه السّلام از نيشابور كوچ مي كرد من بهمراه او بودم و آن جناب بر استرى ابلق در عمارى سوار بود، ناگاه محمّد بن- رافع و احمد بن حارث و يحيى بن يحيى و اسحاق بن راهويه ـ که هرکدام عالمی بزرگ در نیشابور و حتی جهان اسلام بودند ـ با جماعتى از محدّثين و علماء اطرافش را گرفتند و لجام استر را بدست گرفته عرضكردند:

يا ابن رسول اللَّه بحقّ آباء پاك و طيّبت سوگندت ميدهيم حديثى از پدر بزرگوارت براى ما بگو.

حضرت در حالى كه رداى دوروئى از خزّ بر دوش داشت سر مبارك از عماريه بيرون آورد و فرمود:

« حديث كرد مرا پدر بزرگوارم بنده صالح خدا موسى بن جعفر و فرمود: حديث كرد مرا پدرم، پدر عزيز راستگويم جعفر بن محمّد، و گفت: حديث كرد مرا پدرم ابو جعفر محمد بن علىّ باقر، شكافنده علوم انبياء، گفت: حديث كرد مرا پدرم سرور عبادت‏كنندگان عليّ- ابن الحسين، گفت: حديث كرد مرا پدرم سرور جوانان بهشتى حسين بن عليّ و گفت: حديث كرد مرا پدرم عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام و گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ميفرمود: شنيدم از جبرئيل كه ميگفت: خداوند جلّ جلاله فرمود: براستى كه من خود معبودم، خدائى جز من نيست، پس مرا پرستش كنيد كه هر كس با شهادت به اين كلمه «لا اله الّا اللَّه» از روى خلوص بيايد، وارد در قلعه و حصار من شده است، و هر كس كه داخل در قلعه و حصار و برج و باروى من شود از عذاب من ايمن خواهد بود».[۱۹]

گزارش دوم:

اسحاق بن راهويه ـ محدث و استاد برجسته اهل سنت ـ گوید: در زمانى كه علىّ بن موسى عليهما السّلام‏ به نيشابور وارد شد، روزى كه از آنجا بسوى مأمون خارج ميشد، محدّثينى كه در اين ديار بودند جمله فرا راه او آمده، گفتند: يا ابن رسول اللَّه! از ميان ما ميروى و ما را بحديثى از احاديث جدّت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه از آن بهرمند شويم آگاه نمى‏سازى؟

اين در حالى بود كه آن حضرت در عمارى نشسته بود. سر خويش از عمارى بيرون آورد و فرمود:

« شنيدم از پدرم موسى بن جعفر كه گفت: شنيدم از پدرم جعفر بن محمّد كه گفت: شنيدم از پدرم محمّد بن علىّ كه گفت:

شنيدم از پدرم علىّ بن الحسين كه گفت: شنيدم از پدرم حسين بن علىّ كه گفت:

شنيدم از پدرم امير مؤمنان علىّ بن ابى طالب عليهم السّلام كه گفت: شنيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه فرمود: شنيدم از جبرئيل كه ميگفت: شنيدم خداوند عزّ و جلّ فرمود:

كلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏» حصار و قلعه منست، پس هر كس بقلعه من داخل گردد از عذاب من ايمن خواهد بود»

ابن راهويه گويد: هنگامى كه عمارى حركت كرد آن جناب به آواز بلند فرمود: اين شروطى دارد، و من خود از جمله شروط آن هستم.[۲۰]

شیخ صدوق در توضیح این روایت می نویسد:

از شروط اقرار بكلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏» اقرار به امامت آن حضرت است كه از جانب خداوند عزّ و جلّ معين شده است، و طاعتش بر همگان فرض و واجب است.

۱۹.

در راه سرخس

حسين بن احمد گفت: از پدرم و او گفت: از جدّم شنيدم كه ميگفت:

هنگامی که علىّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام در زمان مأمون به نيشابور آمد من در خدمتش بودم، و بكارهاى شخصى آن بزرگوار اقدام مى‏كردم تا روزى كه بقصد سرخس از نيشابور خارج شد و من او را بدرقه كردم و ميخواستم تا مرو بهمراه او باشم، و چون يك مرحله از راه را طىّ كرديم سر از محمل بيرون آورد و فرمود:

« باز گرد با كمال موفّقيّت، تو به واجب خود اقدام كردى و تا حدّ مشايعت انجام وظيفه نمودى، بس است».

عرضكردم: ترا بحقّ جدّت محمّد مصطفى و پدرت علىّ مرتضى و مادرت فاطمه زهرا، كه يك حديث از احاديث براى من بگو تا مرا شفا باشد تا بازگردم.

فرمود: تو از من حديث ميپرسى؟! من خود از جوار جدّم بيرون شدم، و حال آنكه نمى‏دانم عاقبت امرم بكجا خواهد كشيد.

عرضه داشتم بحقّ محمّد مصطفى و علىّ مرتضى و فاطمه زهرا حديثى برايم بگو كه مرا شفا و عافيت بخشيده باشى تا بازگردم بسوى وطنم.

فرمود: حديث كرد مرا پدرم از جدّم از پدرش كه او از پدرش شنيد و او نيز از پدرش كه گفت: شنيدم از پدرم علىّ بن ابى طالب عليهم السّلام كه ميگفت: شنيدم از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: خداوند جلّ جلاله فرموده:

«لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏» نام و نشان من است، هر كس از روى اخلاص قلب آن را بگويد در حصن و حصار محكم من داخل شده، و هر كس در حصن و حصار من داخل شود از عذاب من ايمن خواهد بود.[۲۱]

- شیخ صدوق - رحمه اللَّه- گويد : اخلاص در این روایت يعنى اينكه اين كلمه وى را از آلوده شدن بمعصيت حفظ كند، و از نافرمانى باز دارد.

۲۰.

نماز باران [۲۲]

هنگامی که مأمون علىّ بن موسى عليهما السّلام را وليعهد خويش قرار داد مدّتى باران نيامد. بعض از اطرافيان مأمون و مخالفين حضرت رضا عليه السّلام شروع بياوه گوئى كرده گفتند: اين از شومى علىّ بن‏ موسى است، از زمانى كه وى باين سرزمين قدم نهاده باران از آسمان نباريده و خداوند از فرستادن باران دريغ فرموده، اين خبر بمأمون رسيد و بر او گران آمد.

خلیفه روز جمعه نزد حضرت آمده تقاضا كرد كه ايشان نماز استسقاء (طلب باران) بخواند و گفت: اى كاش (حضرت) دعا ميكرد و خداوند باران ميفرستاد،

امام عليه السّلام فرمود: بسيار خوب، و بدینوسیله پذیرفت.

مأمون سؤال كرد: در چه روز اين كار را انجام ميدهى؟

امام فرمود: روز دوشنبه، چون من جدّم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را در خواب ديدم كه جدّم امير مؤمنان علىّ عليه السّلام با او بود، بمن فرمود:

« پسر جانم تا روز دوشنبه صبر كن آنگاه بصحرا رو و از خداوند طلب باران كن، خداوند متعال براى مردم باران خواهد فرستاد. و به آنان خبر ده آنچه را خداوند عزيز بتو بنماياند كه مردم بدان آگاه نيستند از موقعيّت وجود تو در ميان آنان، تا تو را بشناسند و علمشان در باره تو زياد شود، و بفضل و مقام و اعتبار تو در نزد خداوند عز و جلّ آگاه گردند». روز دوشنبه رسيد. حضرت روى بصحرا نهاد، و مردمان جمله بيرون آمدند و همه مي نگريستند، آن جناب بمنبر رفت و حمد و ثناى الهى را بجا آورد، و آنگاه گفت:

- اى پروردگار من توئى كه حقّ ما اهل بيت را عظيم مقرر داشتى، تا مردم بامر تو دست بدامن ما شوند و از ما يارى طلبند، و اميدوار كرم تو باشند و رحمتت را بجويند و به احسان تو چشم دوزند، و بخششت را طلبند، پس سيراب كن ايشان را ببارانى پر سود، فراگير، بى‏وقفه و بى‏درنگ، و بى‏ضرر و زيان. ابتدايش پس از بازگشتن ايشان از اين صحرا بمنازلشان و قرارگاههايشان باشد!

راوى گوید: قسم به آن كس كه محمّد صلى اللَّه عليه و آله را بحقّ به نبوّت مبعوث كرد: ناگاه بادها وزيدن گرفت و (بدين سبب) ابرها بوجود آورد و آسمان برعد و برق افتاد، و مردم به جنبش افتادند، گويا قصد گريز از باران داشتند. حضرت رضا عليه السّلام فرمود: اى مردم آرام باشيد، صفوف را بهم نزنيد اين ابرها از آن شما نيست بسوى فلان بلد ميروند، ابرها همه رفتند و نباريدند،

سپس ابرى ديگر آمد كه شامل رعد و برق بود، باز مردم از جا حركت كردند امام فرمود: بر جاى خود آرام باشيد، اين ابر نيز براى شما نيست بفلان بلد ميرود و براى اهل آنجا ميبارد، و پيوسته ابرها آمدند و رفتند ..... و حضرت عليه السّلام هر كدام را مي گفت: اين مربوط بشما نيست، اين از آن اهل فلان شهر است شما حركت نكنيد و بر جاى خود آرام بمانيد و آشوب‏ نكنيد، تا اينكه ابری پديد آمد، در اين بار امام فرمود:

- اين ابر را خداوند عزّ و جلّ بسوى شما برانگيخته پس او را بجهت تفضّلى كه بر شما كرده است سپاس گوئيد، اكنون برخيزيد و بقرارگاهها و منزلهاى خود برويد، و اين ابر بالاى سر شما است و نميبارد تا بخانه و منازل خود برسيد آنگاه باريدن ميگيرد، و آن مقدار بر شما خير ميبارد كه شايسته كرم خداوندى است، و سزاوار شأن و جلال اوست.

اين بگفت و از منبر بزير آمد، و مردم بازگشتند، و ابر همچنان بود و نمى‏باريد تا همگان نزديك منازل خود شدند، آنگاه بشدّت شروع بباريدن نمود، و رودها و استخرها و گودالها و صحراها را همگى آب فرا گرفت، و مردم شروع كردند به تبريك و تهنيت گفتن به فرزند رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بسبب كرامتى كه خداوند عزّ و جلّ بدو مرحمت فرموده است، و ميگفتند:

گوارا باد او را اين كرامت! آنگاه حضرت ميان جمعيّت آمدند و مردم بسيارى حاضر شدند، آنگاه فرمود:

- ايّها النّاس! از خدا بترسيد و نعمت‏هاى او را قدر بدانيد و بنافرمانى كردن، نعمتها را از خود گريزان ننمائيد، بلكه (نعم الهى) را بطاعت و بندگى و شكرگزارى بر آنها و بر عطاياى پى در پى خداوندى، دائمى و هميشگى‏ كنيد، و بدانيد كه شما بهيچ چيز او را شكر نكنيد- پس از ايمان بخدا و اعتراف بحقوق اولياء او از آل محمّد پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله- كه نزد او محبوبتر باشد از: يارى رساندن مؤمنين بيكديگر در امر دنيايشان كه محلّ عبورى است براى آنان تا خود را به بهشت پروردگارشان برسانند، آرى هر كس چنين كند (يعنى برادران دينى خود را در امورشان يارى دهد و اعانت نمايد و افتاده و بينوايشان را دستگيرى كند) بى‏شكّ از خاصّان خداوند تبارك و تعالى شمرده خواهد شد ...

امام جواد علیه السلام فرمود این جریان بر بعضی از عباسیان بسیار گران آمد وگفتند سحر بوده است .[۲۳]

۲۱.

امام در خانه

محمّد بن يحيى صولى گوید:

مادر پدرم كه نامش غدر يا غدرا بود براى من نقل كرد كه من با عدّه‏اى كنيز در كوفه خريدارى شديم و من در آنجا بدنيا آمده بودم، و ما را سواره بسوى مأمون بردند، و ما در خانه مانند بهشت مأمون از خوردنى و آشاميدنى و بوى خوش و پول فراوان كاملا بهره‏مند بوديم، و مأمون مرا بحضرت رضا عليه السّلام بخشيد وقتى بخانه آن بزرگوار رفتم همگى آن نعمتها را از دست دادم، و زنى را بر ما گماشتند كه مربّيه ما بود و شبها ما را از خواب بيدار مى‏كرد و به نماز واميداشت، و اين كار بسيار بر ما سخت و ناگوار بود، و من همه آرزويم اين بود كه از آنجا بيرون شوم، تا اينكه مرا بجدّ تو عبد اللَّه بن عبّاس بخشيد، چون به منزل او آمدم گويا به بهشت شده‏ام.

صولىّ گويد: من در عقل و سخاوت دست هرگز زنى را مانند جدّه خود نديدم، وى در سال دويست و هفتاد فوت كرد و نزديك بيكصد سال عمر نمود.

بسیاری از مردم نزد او می آمدند و از وضع حضرت رضا عليه السّلام مى‏پرسيدند، در پاسخ آنان مى‏گفت:

- چيزى از وى ياد ندارم مگر اينكه مى‏ديدم كه خود را بعود هندى خام بخور ميداد، سپس با گلاب و مشك خود را خوشبو ميكرد، و نماز صبح را اوّل وقت انجام ميداد و بعد بسجده مى‏رفت و سر بر نمى‏داشت تا آفتاب بالا مى‏آمد، آنگاه بر ميخاست و به نياز مردم مى‏نشست، و يا سوار مى‏شد، و احدى در خانه او قدرت صدا بلند كردن نداشت هر كس كه بود، و غير اين نبود كه با مردم بنرمى و آهسته و شمرده سخن ميگفت.

و جدّم عبد اللَّه به اين كنيز تبرّك ميجست، و همان روزى كه وى را بدو بخشيدند با او تدبير كرد؛ يعنى قرارداد بست كه وى پس از مرگ او آزاد باشد.[۲۴]

۲۲.

زندان سرخس

عبد السّلام بن صالح هروى می گوید:

من در سرخس بدر خانه‏اى كه علىّ بن موسى عليهما السّلام را در آن زندانى كرده بودند رفتم و او در قيد بود، از زندانبان طلب ملاقات كردم، گفت: ممكن نيست، پرسيدم چرا؟ گفت: براى اينكه در شبانه روز هزار ركعت نماز مى‏خواند، و تنها ساعتى در اوّل روز نزديك زوال و نزديك غروب و زردى آفتاب نماز نمى‏گذارد، ولى از جاى حركت نمى‏كند و مشغول ذكر است و با خداى خود مناجات مى‏كند.

عبد السّلام گفت: من از زندانبان خواستم كه براى من اذن ملاقات گيرد كه من نزد ايشان شرفياب شوم.

زندانبان اذن گرفت و من در ساعت معيّن بخدمت آن حضرت رفتم و ديدم در مصلّاى خويش نشسته و بفكر فرو رفته است.

گفتم: يا ابن رسول اللَّه! اين چيست كه مردم از شما شايع كرده‏اند؟

فرمود: آن كدام است؟

عرضكردم ميگويند: شما ادّعا كرده‏ايد كه مردم بنده زر خريد ما هستند!

آن حضرت گفت:

- خداوندا! اى كسى كه آسمانها و زمين را آفريده‏اى و به ناپيدا و پيدا آگاهى، تو شاهدى كه من چنين مطلبى را هرگز نگفته‏ام، و از احدى از پدرانم عليهم السّلام نشنيده‏ام كه چنين كلامى گفته باشند،

- بار الها! تو خود ميدانى كه از اين مردم چه ستمهائى بما وارد شده است، و اينكه اين افترا هم از ستمهاى ايشانست كه در باره ما روا داشته‏اند.

آنگاه بمن روى كرده فرمود:

اى عبد السّلام! اگر اينان بنا بر گفتار خودشان- كه بما نسبت ميدهند- كه ما گفته‏ايم همگى بنده زر خريد ما هستند، پس بگويند از چه كسى ما آنان را خريده‏ايم؟

عرضكردم: راست گفتى يا ابن رسول اللَّه!

سپس فرمود: اى عبد السّلام آيا تو منكرى آنچه را خداوند تعالى از ولايت و امامت ما بر تو و ديگران واجب فرموده است چنان كه ديگران منكرند؟

گفتم: پناه بخدا، هرگز! بلكه من بولايت و امامت شما اقرار دارم.[۲۵]

۲۳.

پرهیز از صله رحم

عمير ابن يزيد گفت:

من نزد ابو الحسن الرّضا عليه السّلام بودم، و آن حضرت سخن از محمّد بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام[۲۶]بميان آورد و فرمود:

« من بر خود واجب كردم كه با او در زير يك سقف نمانم».

من در دلم با خود گفتم: امام ما را امر به صله رحم و نيكى با خويشان مى‏كند، و در باره عموى خود چنين ميگويد!!

حضرت نظرى بمن كرد و فرمود: اين كار خود برّ و صله است، زيرا وقتى او نزد من رفت و آمد كند در باره من چيزهائى ميگويد و مردم باورشان مى‏شود و او را تصديق مى‏كنند و چون آمد و رفتى نباشد و او نزد من نيايد، اگر مطلبى بگويد قولش مقبول ديگران نخواهد بود.[۲۷]

۲۴.

چه کسی در آستانه مرگ است؟

محمّد بن داود گفت:

من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السّلام بوديم كه خبر آوردند دهان محمّد بن جعفر كليد شد (يعنى چانه‏اش را بستند) امام برخاست و روان شد و ما نيز بهمراه او رفتيم و ديديم كه چانه‏محمّد را بسته‏اند، و اسحاق بن جعفر و فرزندان او و جماعتى از اولاد ابى طالب گرد جنازه‏اش مى‏گريند، امام عليه السّلام ببالين او نشست و نگاهى بروى او كرده و لبخندى زد و حاضران مجلس از اين عمل روى در هم كشيدند و ناراحت شدند، پاره‏اى گفتند: اين لبخند، شماتت او بعمويش بود، راوى گفت:

حضرت برخاست كه در مسجد نماز بخواند، ما باو عرضكرديم فدايت شويم اينان از خنده شما خوششان نيامد و آن را حمل بر غرض كردند و حرفهائى از آنان شنيديم وقتى شما تبسم نموديد، حضرت فرمود: خنده‏ام از تعجّب در گريستن اسحاق بود، و بخدا سوگند او پيش از محمّد از دنيا ميرود و محمّد بر او خواهد گريست، پس از آن محمّد بهبود يافت، و اسحاق قبل از او جان سپرد.[۲۸]

۲۵.

هدیه امام

معمر بن خلّاد گوید: ريّان بن صلت در مرو زمانى كه فضل بن سهل او را به پاره‏اى از شهرهاى خراسان بعنوان والى ارسال داشته بود بمن گفت:

دوست دارم از ابو الحسن عليه السّلام براى من اجازه بگيرى كه خدمتش برسم و سلامى عرض كنم، و خيلى ميل دارم كه از لباسهايش چيزى بمن دهد و همچنين از پول نقد درهمى چند از آن دراهمى كه بنام او سكّه زده‏اند، گويد:

من بر حضرتش وارد شدم، قبل از اينكه اظهارى كنم خود ابتداء فرمود:

« راستى ريّان بن صلت خواسته است بر ما وارد شود، و از لباس ما و از دراهم بنامم چيزى درخواست داشته كه باو عطا كنيم، من او را اذن ميدهم كه نزد ما بيايد، بعد ريّان آمد و سلام كرد و امام عليه السّلام دو دست لباس و سى درهم از همانها كه بنام او سكّه زده بودند بوى بخشيد».[۲۹]

۲۶.

خبر از آینده

حسين بن موسى بن جعفر بن محمّد علوىّ گفت:

ما جماعتى از جوانان بنى هاشم در كنار ابو الحسن عليّ بن- موسى عليهما السّلام بوديم كه جعفر بن عمر علوىّ با وضعى بد و لباسهايى مندرس بر ما گذشت، پاره‏اى از ما بديگران نظر انداختند و بتمسخر از وضع لباس نامطلوبى كه جعفر در برداشت خنديدند. امام عليه السّلام فرمود: شما بزودى او را ثروتمند و با پيروان بسيارى خواهيد ديد، يكماه يا حدود آن گذشت كه جعفر ابن عمر والى مدينه شد و كارش بالا گرفت و وضع مادّيش سر و سامان يافت. و وقتى از كنار ما گذشت خواجگان اطرافش را گرفته و سوارانى بهمراه او بودند.[۳۰]

شیخ صدوق گويد: وى جعفر بن محمّد بن عمر بن حسن بن عليّ بن- عمر بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبى طالب عليهم السّلام ميباشد.

۲۷.

وداع با امام

ريّان بن صلت روايت كرد كه گفت:

وقتى كه ميخواستم بعراق روم بقصد وداع خدمت حضرت رضا عليه السّلام رفتم، و با خود فكر ميكردم كه از حضرت پيراهنى از لباسهاى شخصيش كه بر تن كرده است بخواهم تا آن را كفن خود كنم و مبلغى هم پول تا براى دخترانم انگشترى تهيّه نمايم، و چون با حضرت وداع كردم از ناراحتى جدائى و فراقش چنان گريه گلوگيرم شد كه بكلى فراموش كردم آنچه را فكر كرده بودم از او بخواهم، چون بيرون آمدم و براه افتادم به آواز بلند مرا صدا زد و فرمود:

اى ريّان باز گرد!

من باز گشتم،

فرمود: آيا دوست دارى از پيراهن‏هائى كه خود بر تن كرده‏ام يكى را بتو دهم تا براى كفن خود كنار گذارى؟ آيا دوست دارى چند درهمى بتو دهم تا براى دخترانت انگشترى تهيّه كنى؟

عرضكردم: اى سرور من، خود قبل از رسيدن بخدمت شما در اين فكر بودم كه از شما درخواست چنين چيزى بكنم لكن شدّت حزن و اندوه فراق شما بكلّى آن را از يادم برد، حضرت پشتيش را كنار زد و پيراهنى بيرون آورد و بعد كنار سجّاده را بالا زد و دراهمى چند برداشت و بمن‏ داد و من آن را شمردم سى درهم بود.[۳۱]

۲۸.

مهمان امام

بزنطىّ روايت كرد كه گفت:

حضرت رضا عليه السّلام مركبى برايم فرستاد كه نزد او روم، من سوار شده بر آن حضرت وارد شدم و تا پاسى از شب نزد او ماندم، چون امام خواست تا برخيزد بمن گفت: فكر نميكنم در اين موقع بتوانى بمدينه باز گردى،

عرضكردم آرى فدايت شوم،

فرمود: امشب را نزد ما بمان و صبح بيارى خداى- عزّ و جلّ- حركت كن،

عرضه داشتم مانعى ندارد همين كار را مى‏كنم- فدايت شوم-،

حضرت جاريه‏اش را فرمود: بستر خواب مرا براى وى بگستر، و ملحفه مرا كه در زير آن ميخوابم بر آن بستر بيفكن، و مخدّه و بالش مرا زير سر او بگذار!

من با خود گفتم: كيست كه اين مقدار مقام و منزلت كه نصيب من گشته او را نصيب شده باشد؟! خداوند در نزدش مقامى بمن عطا فرمود كه باحدى از اصحاب ما عطا نكرده: مركب خود را فرستاد تا سوار شدم، فراش خود را گسترده تا در لحاف و بالش او شب را بروز آوردم، و احدى از اصحاب ما را نصيبى اين چنين نشده است،

احمد گفت: من نشسته بودم و اين خيالات را در دل مى‏گذراندم و آن بزرگوار در كنار من بود كه ناگهان مرا ندا داد:

كه اى احمد امير مؤمنان از صعصعه عيادت كرد و به او گوشزد كرد كه اين عيادت را سبب فخر و مباهات خود بر خويشانت نگير و تواضع پيشه كن تا خداوند مقام ترا بلند كند.

بعد آن حضرت عليه السّلام تكيه بر دست خويش كرده از جا برخاست.[۳۲]

۲۹.

هشدار به هارون

حمزة بن جعفر گفت:

هارون از مسجد الحرام از يك در خارج شد و حضرت رضا عليه السّلام از در ديگر، و از روى عبرت به هارون گفت:

« چقدر خانه دور است و ملاقات در طوس نزديك!!

اى طوس، اى طوس!

بزودى من و او را در يك جا خواهى آورد».[۳۳]

۳۰.

وداع با پیامبر در آستانه سفر به خراسان

مخوّل سیستانى گفت:

هنگامی که فرستاده مأمون براى گسيل حضرت رضا عليه السّلام بخراسان، به مدينه وارد شد، من در مدينه بودم، آن حضرت بمسجد رفت كه با رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله وداع كند، چند بار وداع كرد و اجازه مرخصى خواست و هر بار قدمى چند دور ميشد و باز بسوى قبر مطهّر بازمى‏گشت و صدايش به گريه و ناله بلند ميشد.

من پيش رفته و به ايشان سلام كردم، جواب سلام مرا داد، و من او را بدين سفر بسوى مأمون تهنيت گفتم.

فرمود: دست بردار و مرا واگذار، من از جوار جدّ بزرگوارم ميروم و در غربت جان ميسپارم، و در كنار قبر هارون دفن ميشوم.[۳۴]

۳۱.

پاسخ به نیاز

ابو محمّد غفارىّ روايت كرد كه گفت:

بدهكارى سنگينى پيدا كرده بودم، و با خود گفتم: هيچ كس غير از مولا و آقايم ابو الحسن عليه السّلام نيست كه براى اداى دينم بمن كمكى كند، چون آفتاب برآمد بدر خانه آن حضرت رفتم و اذن طلبيدم، بمن اجازه ورود مرحمت فرمود، چون بر او داخل شدم گفت: اى ابا محمّد حاجتت را دانستيم و بر ماست كه دينت را ادا كنيم.

چون شام گشت و طعامى براى افطار آوردند و صرف كرديم.

فرمود: اى ابو محمّد امشب ميمانى يا بمنزلت باز ميگردى،

عرض كردم: اى سرور من اگر حاجتم را روا سازى بهتر ميدانم بروم،

گويد: حضرت از زير فرش مشتى زر بمن داد، و چون‏ نزديك چراغ بردم ديدم سكّه‏هائى زرد و سرخ است، اوّلين سكّه‏اى كه بدستم آمد بر آن نوشته بود: اى ابو محمّد سكّه‏ها پنجاه دينار است، بيست و شش دينار آن براى اداى دين تو است، و بيست و چهار دينار آن براى مخارج خانواده‏ات.

گفت: چون صبح شد آن سكّه‏اى كه مطلب مذكور در آن بود نيافتم و بقيّه همان طور ۲۶ دينار و ۲۴ دينار بدون كم و كاست باقى بود.[۳۵]

..........................

.................

۳۲.

ثواب زیارت امام

ابو صلت هروىّ گوید: از حضرت رضا عليه السّلام شنيدم ميفرمود:

بخدا قسم هيچ يك از ما ائمّه نيست مگر آنكه بقتل ميرسد و شهيد ميگردد، از او سؤال شد: چه كسى (شخص) شما را بقتل ميرساند اى فرزند رسول خدا؟

فرمود: « بدترين خلق خدا در زمان من مرا با خورانيدن زهر ميكشد، سپس مرا در خانه‏اى تنگ در شهرى غريب دفن ميكند، آگاهى ميدهم كه هر كس مرا در غريبيم زيارت كند، خداوند متعال اجر يك صد هزار شهيد، و يك صد هزار صدّيق، و يك صد هزار حاجّ و معتمر (كسى كه بحجّ و عمره رفته) و يك صد هزار مجاهد و مبارز در راه حقّ در نامه عمل او بنويسد، و او را در زمره ما محشور فرمايد، و در بهشت او را رفيق ما در درجات بلند قرار دهد».[۳۶]

۳۳.

حمام الرضا

شیخ صدوق در قرن چهارم می زیسته او می گوید:

هنگامی که حضرت به نيشابور وارد شد، در محلّه‏اى كه آن را فروينى گويند بحمّام رفت، و در آن محلّ حمّامى بود كه همين حمّام معروف است و آن را در اين زمان حمّام الرّضا مى‏گويند، و در كنارى از آن محلّ چاهى بود، كه رو بخشكيدن نهاده بود، حضرت كسى را گماشت كه آن چاه را لايروبى كرد و آبش فراوان گشت، و در بيرون درب چاه حوضى ساخت كه با پلّه به آن وارد ميشدند و آن را از آب آن چاه پر كردند و حضرت در آن حوض غسل كرد و بيرون آمد و در پشت آن حوض نماز گزارد، و مردم بنوبت در آن داخل شده غسل ميكردند و بيرون آمده نماز مى‏خواندند و از آن آب بقصد تبرّك قطره‏اى چند مينوشيدند و خداوند عزّ و جلّ را ستايش مينمودند، و از درگاه كرمش حاجت مى‏خواستند، و آن همين چشمه‏اى است كه امروزه معروف به چشمه كهلان است، و مردم از هر طرف بسوى آن (براى تبرّك جستن) مى‏آيند.[۳۷]

۳۴.

گذر از طوس و سناباد

ابا صلت هروى نقل كرد:

وقتى كه علىّ بن موسى الرضا عليهما السّلام بسوى مأمون رهسپار شد در بين راه به قريه حمراء كه رسيد به آن جناب عرض شد: (هنگام) ظهر شده آيا نماز نمى‏خوانيد؟

حضرت از مركب فرود آمد و فرمود: آبى برايم بياوريد.

گفتند: يا ابن رسول اللَّه آبى با ما نيست.

حضرت با دست خويش زمين را بسود آبى پديد آمد كه خود و اصحابش كه با او بودند بدان وضو ساختند، و آثار آن آب اكنون و تا اين روزگار باقى است، و چون به سناباد وارد شد تكيه بكوهى- كه امروزه از آن ديگ سنگى مي سازند- كرده و گفت:

«اللّهم انفع به، و بارك فيما يجعل فيه و فيما ينحت منه»(خداوندا! اين كوه را آن طور قرار ده كه از آن نفع برند، و بركت ده آنچه در آن مينهند و آنچه از آن ميسازند)

سپس دستور داد كه براى حضرت از سنگ آن كوه چند ديگ ساختند، و ميفرمود: در ظرف ديگر براى من چيزى نپزيد مگر در همين ظرفهاى سنگى.

حضرت بسيار كم خوراك بود و چيزهاى ساده‏ ميخورد. و از اين رو مردم بسوى حضرت هدايت يافته و بركت دعاى حضرت در آن كوه ظاهر شد.

آنگاه بخانه حميد بن قحطبه وارد شد و به بقعه‏اى كه قبر هارون در آنجا بود رفت، و با دست مباركش بر كنار قبر هارون خطّى كشيد و فرمود:« اين مكان محلّ قبر من است، و در اينجا دفن خواهم شد، و خداوند اين مكان را محلّ زيارتگاه و آمد و شد شيعيان من و دوستانم قرار خواهد داد، و بخدا سوگند زائرى مرا زيارت نكند و سلام دهنده‏اى بر من سلام نفرستد جز آنكه آمرزش و رحمت خداوند بشفاعت و وساطت ما اهل بيت نصيب او گردد».

سپس روى بقبله كرده و چند ركعت نماز كرد و دعاهائى بخواند و چون از دعا فارغ شد بسجده رفت و سجده را بسيار طول داد، و من شمردم كه پانصد بار در آن سجده خدا را تسبيح كرد سپس برخاست.[۳۸]

۳۵.

گزارشی از عبادات امام در طول سفر به خراسان

رجاء بن ابى الضحاك ـ مامور مامون بود که در طول سفر از مدینه تا مرو همراه امام رضا بوده است. او به دقت اعمال امام را زیر نظر داشت و دیده های خود را برای مامون نیز گزارش کرده است. بخشهایی از این گزارش چنین است:

در وصف نماز امام رضا عليه‏السلام:

سپيده دم، نماز صبح را مى‏خواند و پس از سلام دادن در نمازگاهش به تسبيح و حمد و تكبير و لا اله الّا اللّه گفتن، مى‏نشست و بر پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآلهص مى‏فرستاد تا اينكه خورشيد طلوع كند. سپس به سجده ميرفت و در آن مى‏ماند تا روز بالا بيايد. سپس به مردم رو مى‏كرد و تا نزديك زوال‏خورشيد (ظهر) با آنان گفتگو مى‏كرد و به ايشان جايزه مى‏داد.

سپس از نو وضو مى‏گرفت و به نمازگاهش باز مى‏گشت، هنگام زوال خورشيد بر مى‏خاست و شش ركعت نماز مى‏گزارد كه در ركعت نخست سوره «حمد» و «قل يا ايها الكافرون» و در ركعت دوّم، سوره «حمد» و «قل هو اللّه احد» و در هر يك از چهار ركعت ديگر سوره «الحمد للّه» و «قل هو اللّه» را مى‏خواند و در پايان هر دو ركعت سلام مى‏داد و در ركعت دوّم آن‏ها، پيش از ركوع و پس از قرائت، قنوت مى‏خواند. سپس اذان مى‏گفت و دو ركعت نماز مى‏گزارد و پس از آن اقامه مى‏گفت و نماز ظهر را مى‏خواند. پس از سلام نماز هر اندازه كه خدا مى‏خواست به تسبيح وحمد و تكبير و لا اله الّا اللّه گفتن مى‏پرداخت و سپس سجده شكر مى‏گزارد و در آن صدبار «شكرا للّه» مى‏گفت و هنگامى كه سر بر مى‏داشت، بر مى‏خاست و شش ركعت نماز مى‏گزارد كه در هر ركعت آن، «حمد» و «قل هو اللّه احد» مى‏خواند و در پايان هر دو ركعت سلام مى‏داد و در ركعت دوّم هر دو ركعتى پيش از ركوع و پس از قرائت، قنوت مى‏خواند. سپس اذان مى‏گفت و پس از آن، دو ركعت نماز مى‏گزارد و در ركعت دوّم آن قنوت مى‏خواند. هنگامى كه سلام مى‏داد بر مى‏خاست و نماز عصر را مى‏خواند و پس از سلام دادن، در نمازگاهش آن اندازه كه خدا مى‏خواست به تسبيح و حمد و تكبير و لا اله الّا اللّه گفتن، مى‏پرداخت. سپس سجده مى‏كرد و در آن صدبار «حمدا للّه» مى‏گفت.

هنگامى كه خورشيد ناپديد مى‏شد، وضو مى‏گرفت و سه ركعت نماز مغرب را با اذان و اقامه مى‏گزارد و در ركعت دوّم آن پيش از ركوع و پس از قرائت، قنوت مى‏خواند، و پس از سلام دادن، در نمازگاهش مى‏نشست و آن اندازه كه خدا مى‏خواست به تسبيح و حمد و تكبير و لا اله الّا اللّه گفتن مى‏پرداخت، سپس سجده شكر مى‏گزارد و پس از آن سر بر مى‏داشت و با كسى سخن نمى‏گفت تا بر مى‏خاست و چهار ركعت نماز با دو سلام ميگزارد و در ركعت دوّم هر يك، پيش از ركوع و پس از قرائت قنوت مى‏خواند و در ركعت نخست اين چهار ركعت، «حمد» و «قل يا ايها الكافرون» ودر ركعت دوّم، «حمد» و «قل هو اللّه احد» و در دو ركعت ديگر، «حمد» و «قل هو اللّه احد» مى‏خواند. پس از سلام دادن آن اندازه كه خدا مى‏خواست به ذكر و دعا مى‏نشست و سپس افطار مى‏كرد. سپس اندكى درنگ مى‏كرد تا نزديك به يك سوّم شب سپرى شود. پس بر مى‏خاست و

چهار ركعت نماز عشاء آخر را مى‏گزارد و در ركعت دوّم آن پيش از ركوع و پس از قرائت، قنوت مى‏خواند. پس از سلام دادن، آن اندازه كه خدا مى‏خواست در نمازگاهش به ذكر خداوند عز و جل و تسبيح و حمد و تكبير وتهليل‏او مى‏پرداخت وپس از ذكر و دعا، سجده شكر مى‏گزارد.

سپس به بسترش مى‏رفت و در پاره سوّم شب از بسترش با تسبيح و حمد و تكبير و لا اله الّا اللّه و استغفراللّه گفتن بر مى‏خاست، مسواك مى‏زد، وضو مى‏گرفت و سپس به نماز شب مى‏ايستاد و هشت ركعت نماز با سلام دادن در پايان هر دو ركعت، مى‏گزارد كه در هر ركعت از دو ركعت نخست آن، يك بار «حمد» و سى بار «قل هو اللّه» مى‏خواند. سپس چهار ركعت نماز جعفر بن ابيطالب با سلام در پايان هر دو ركعت مى‏گزارد و در ركعت دوّم هر يك از آن‏ها، پيش از ركوع و پس از تسبيح قنوت مى‏خواند و آن را جزو نماز شب به حساب مى‏آورد. سپس برمى‏خاست و دو ركعت باقيمانده را مى‏گزارد. در ركعت نخست سوره «حمد» و سوره «مُلك» و در ركعت دوّم، سوره «الحمد للّه» و «هل أتى على الانسان» را مى‏خواند. سپس بر مى‏خاست و دو ركعت (نماز) شفع مى‏گزارد كه هر ركعت آن يك بار «الحمد للّه» و سه بار «قل هو اللّه احد» مى‏خواند و در ركعت دوّم پيش از ركوع و پس از قرائت، قنوت مى‏خواند.

هنگامى كه سلام مى‏داد بر مى‏خاست و يك ركعت نماز وتر با توجّهى تمام مى‏گزارد و در آن يك بار «حمد»، سه بار «قل هو اللّه احد»، يك بار «قل اعوذ برب الفلق» و يك بار «قل اعوذ برب الناس» مى‏خواند و پيش از ركوع و پس از قرائت، قنوت مى‏خواند و در آن‏ مى‏گفت: خدايا بر محمد و خاندانش درود فرست، خدايا ما را جزو آنان كه ره نمودى، ره بنما و جزو آنان كه سلامت دادى، سلامت ده و جزو آنان كه سرپرستيشان كردى، سرپرستى كن و در آنچه به ما داده‏اى بركت ده و ما را از آسيب حُكمت، نگاه دار كه تو حكم مى‏رانى و بر تو حكم نمى‏رود. بى‏گمان هر كه را تو دوست دارى، خوار نمى‏شود و هر كه را تو دشمن دارى، سربلند نمى‏گردد. پروردگار ما، مبارك و والايى. سپس هفتاد بار مى‏گفت: از خدا آمرزش و بازگشت به او را مى‏خواهم و هنگامى كه سلام مى‏داد آن اندازه كه خدا مى‏خواست به ذكر و دعا مى‏نشست و هنگامى كه نزديك سپيده دمان مى‏شد، بر مى‏خاست و دو ركعت نماز فجر مى‏گذاشت و در ركعت نخست آن، «حمد» و «قل يا ايها الكافرون» و در ركعت دوّم، «حمد» و «قل هو اللّه احد» مى‏خواند. هنگامى كه سپيده ميدميد، اذان و اقامه مى‏گفت و دو ركعت نماز صبح مى‏گزارد. پس از سلام دادن، تا طلوع خورشيد به ذكر و دعا مى‏نشست و سپس سجده شكر مى‏گزارد (و در آن مى‏ماند) تا روز بالا بيايد.[۳۹]

۳۶.

تواضع امام

روايت شده است كه روزی امام رضا عليه‏السلام به حمّام رفت.

فردى به ايشان گفت: اى مرد! مرا كيسه بكش. حضرت عليه‏السلامهم او را كيسه كشيد. مردم، حضرت عليه‏السلامرا به آن مرد معرفى كردند، او از امام پوزش طلبيد و حضرت عليه‏السلام دل آن مرد را آرام مى‏كرد و همچنان كيسه‏اش مى‏كشيد.[۴۰]

۳۷.

تعيين مزد

نقل از سليمان بن جعفر جعفرى: براى كارى همراه امام رضا عليه‏السلام بودم. من خواستم به منزلم برگردم كه فرمود: «با من بيا و امشب را نزد من بمان».

من با ايشان رفتم. با مُعتّب، وارد خانه‏اش شد. ديد غلامانش مشغول گِلكارى آخور و استطبل ستوران و غير آن هستند و در ميانشان، غلام سياهى است كه جزو غلامان ايشان نيست.

فرمود: «اين مردى كه با شماست، كيست؟».

گفتند: به ما كمك مى‏كند و [در عوض،] چيزى به او مى‏دهيم.

فرمود: «مزدش را تعيين كرده‏ايد؟».

گفتند: خير. هر چه به او بدهيم، راضى است.

در اين هنگام، امام عليه‏السلام با تازيانه شروع به تأديب آنها كرد و از اين كارِ غلامان، به شدّت عصبانى شد.

من گفتم: فدايت شوم! چرا خودتان را ناراحت مى‏كنيد؟

فرمود: «من بارها اينها را از چنين كارى نهى كرده‏ام كه كسى با آنها كار كند، مگر آن كه مزدش را تعيين كنند. اين را بدان كه هر كس بدون آن كه مزدش را تعيين كنى، برايت كارى انجام دهد و بعد، تو براى آن كار، سه برابر مزدش را هم بدهى، باز خيال مى‏كند كه مزدش را كم داده‏اى؛ ولى اگر با او طى كنى و سپس مزدش را به او بدهى، از اين كه مزد او را كامل داده‏اى، از تو سپاس‏گزارى مى‏كند و اگر يك دانه بيشتر بدهى، قدرشناسى مى‏كند و مى‏داند كه بيشتر به او داده‏اى».[۴۱]

۳۸.

انفاق

مردى از آل ابي رافع آزادشده پيامبر كه فلان نامش بود از من طلبكار بود از من مطالبه كرد و بسيار سخت گرفت. وقتى سخت‏گيرى او را ديدم نماز صبح را در مسجد پيغمبر خواندم آنگاه خدمت حضرت رضا رسيدم آن وقت امام در عريض بود همين كه بدر خانه‏اش رسيدم ديدم آن جناب سوار الاغى است و مى‏آمد و پيراهنى بر تن داشت با ردائى همين كه چشم من به آن جناب افتاد خجالت كشيدم بمن كه رسيد ايستاد نگاهى بمن كرده سلام دادم ماه رمضان بود عرضكردم: آقا فدايت شوم غلام شما فلانى از من طلبكار است آبرويم را برده است.

من با خود خيال ميكردم دستور خواهد داد كه فعلا از من دست بردارد.

بخدا نگفتم چقدر طلب او است و نه چيزى در اين مورد تعيين كردم دستور داد بنشينم تا برگردد همان جا بودم تا نماز مغرب را خواندم در حال روزه دلم گرفت تصميم ببازگشت گرفتم در اين موقع ديدم امام عليه السّلام مى‏آيد مردم اطرافش را گرفته‏اند و گداها سر راهش نشسته‏اند امام بآنها كمك ميكرد بعد بخانه‏اش رفت سپس خارج شده مرا خواست خدمتش رسيدم و با آن جناب وارد شدم شروع كردم بصحبت كردن از پسر مسيب كه فرماندار مدينه بود. خيلى وقتها من از او با امام صحبت ميكردم حرفم كه تمام شد فرمود: خيال نميكنم كه افطار كرده باشى. عرضكردم نه. غذا برايم آوردند جلو من گذاشت و بغلام خود دستور داد با من غذا بخورد من با غلام غذا خوردم.

غذا كه تمام شد فرمود: بالش را بلند كن هر چه زير آن هست براى خود بردار بالش را كه يكطرف كردم ديدم زير آن مقدارى دينار طلا است برداشته در جيب نهادم دستور داد بچهار نفر از غلامانش كه بهمراه من بيايند تا بمنزل برسم عرضكردم فدايت شوم شبگرد امير مدينه در حال گردش است دلم نميخواهد مرا با غلامان شما ببيند. فرمود صحيح است خدا ترا رهبرى كند فرمود هر وقت او گفت، برگرديد

نزديك منزل خود كه رسيدم و ترس از من زائل شد آنها را برگرداندم و وارد منزل شدم چراغ خواستم نگاهى بپولها كردم در ميان آنها يك دينار ميدرخشيد از زيبائى آن خوشم آمد برداشته نزديك چراغ بردم ديدم بخطى روشن نوشته است حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است باقيمانده پولها از تو است بخدا قسم من كاملا قرض او را نميدانستم كه چقدر است بطور يقين.[۴۲]

۳۹.

تذکر سیاسی به خلیفه

ياسر خادم امام رضا می گوید :

هر گاه حضرت رضا عليه السّلام خلوت مى‏كرد تمامى كارگزاران و خدمتكاران خويش را از صغير و كبير گرد خود جمع ميكرد و براى آنان سخن ميگفت و با آنان گفتگو مينمود و انس ميگرفت و همصحبت مى‏شد، و روش آن حضرت در هنگام صرف غذا اين بود كه همه را سر يكسفره ميخواند، و فرو نميگذاشت هيچ كوچك و بزرگ و مهتر و كهترى را حتّى تيمارگر اسبان و حجامت كن را مگر آنكه بر سر سفره حاضر ميساخت.

روزى ما با حضرت نشسته بوديم كه ناگاه صداى قفل درى كه از قصر مأمون به منزل حضرت باز ميشد شنيديم.

امام فرمود: برخيزيد و متفرّق شويد،

ما برخاستيم و مأمون با نامه‏اى بلند كه در دست داشت وارد شد،

حضرت خواست برخيزد و احترام كند، مأمون قسم داد كه تو را بحقّ پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله برنخيز، آنگاه آمد و خود را بحضرت رسانيد و روى او را بوسيد و در مقابلش روى تشك و مخدّه نشست، و نامه را خواند.

در نامه خبر فتح بخشى از قريه‏هاى كابل بود و نوشته بود كه ما قلعه فلان را گشوديم و چنان و چنين نموديم.

چون از خواندن نامه فارغ شد، حضرت به او فرمود: آيا فتح قريه‏اى از قريه‏هاى اهل شرك تو را خشنود مى‏كند؟

مأمون گفت: آيا در اين فتح، سرور و خوشحالى نيست؟

امام فرمود:

- اى امير از خدا پروا كن در (مراعات) امّت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و مأموريتى كه خدا بتو داده! سرزمينهائى كه بر آنها حكومت- دارى ضايع گذاشته‏اى و بامورشان رسيدگى نميكنى و آن را بعهده ديگران محوّل كرده‏اى، و آنان بر اين امّت حكومت مى‏كنند بخلاف آنچه خدا فرموده، و بكلّى از مدينه دار الهجرة غافل غافل‏شده‏اى كه آن مهبط و محلّ ريزش رحمت و نزول وحى است، و اولاد مهاجر و انصار در آنجا مظلوم واقع شده‏اند و با بودن تو بآنان مرتّب ظلم و ستم مى‏شود و دادرسى ندارند و كسانى كه بر آنان مسلّط ميباشند ملاحظه و رعايت هيچ گونه پيمان و عهدى نه با خدا و نه با خلق نميكنند، و روزگارى بر مردم مظلوم آن سامان ميگذرد كه كاملا در مشقّت و بدبختى ميگذرانند، و از نفقه و مخارج خود عاجزند، و كسى را ندارند يا نمى‏يابند كه حال پريشان خود را به او شكايت كنند، و دست آنان بدامن كبريايى نمى‏رسد، اى امير از خدا بترس و به امور مسلمانان رسيدگى نما، و نظرى بخانه نبوّت و مركز مهاجرين و انصار بينداز، آيا نميدانى اى امير كه والى‏ و سرپرست مسلمين حكمش حكم عمود خيمه است، هر كس آهنگ آن خيمه ميكند عمود را ميگيرد؟!

مأمون عرض كرد: اى سيّد من! اكنون چه كنم، رأى شما چيست؟

امام فرمودند: نظر من اينست كه از اين بلاد بيرون روى و بمركزى كه پدرانت در آنجا بودند رحل اقامت افكنى، (پايتخت و مركز خلافت) و در آنجا بامور مسلمانان رسيدگى كنى، و آنان را بديگران وانگذارى، زيرا خداوند تعالى از تو درباره کارهایت سؤال خواهد كرد.

مأمون برخاست و عرضكرد: نظر شما درست و پسنديده و صحيح است، و بيرون رفت، و فرمان داد كه همگى براى رفتن (بعراق) حاضر شوند- خانواده و اركان دولتش همگى-.

اين ماجرا بگوش فضل رسيد، او را غم فرا گرفت، زيرا امور بدست او بود و كاملا مسلّط و نظر مأمون مهم نبود، زيرا جرأت مخالفت نداشت سهل بمأمون گفت: اى امير! اين چه رأيى است كه بدان امر كرده‏اى؟!

مأمون گفت: آقاى من ابو الحسن مرا بدين كار امر فرموده است، و اين رأى در نظر من صواب است،

ذو الرّياستين هر کار کرد نتوانست در مقابل تصمیم خلیفه ایستادگی کند.[۴۳]

۴۰.

شرم نیاز

يسع بن حمزه: در خدمت امام رضا عليه‏السلام با ايشان سخن مى‏گفتم، گروه فراوانى در خدمت ايشان بودند و از حضرت عليه‏السلام، پيرامون حلال و حرام مى‏پرسيدند كه مردى بلند قامت وگندمگون وارد شد و عرض كرد: سلام بر تو اى فرزند رسول خدا، مردى هستم از دوستداران تو و دوستداران پدران و نياكان تو. از حج باز مى‏گردم، خرجى خود را گم كرده‏ام و چيزى ندارم تا با آن، خود را به‏

جايى برسانم. اگر صلاح مى‏دانى مرا به شهرم برسان، از فضل خدا توانگر هستم و هرگاه به شهر خود رسيدم، آن مقدار كه به من داده‏اى به عوض تو صدقه مى‏دهم، چه، به من صدقه تعلّق نمى‏گيرد. امام عليه‏السلامفرمود: بنشين، رحمت خدا بر تو باد.

امام عليه‏السلام به مردم رو كرد و با آنها سخن گفت تا همه پراكنده شدند و آن مرد ماند به همراه سليمان جعفرى و خيثمه و من. امام عليه‏السلام فرمود: آيا به من اجازه مى‏دهيد به اندرونى روم؟ سليمان عرض كرد: خداوند شما را مقدم بدارد. امام عليه‏السلامبرخاست و داخل اتاق شد و اندكى باقى ماند و بيرون آمد و در را بست و دستش را از بالاى در بيرون آورد و فرمود: آن خراسانى كجاست؟ عرض كرد:

اين جا هستم. امام عليه‏السلام فرمود: اين دويست دينار را بگير و آن را كمك خرج خود كن و با آن بركت بجوى و از سوى من صدقه نده و برو، تا نه من، تو را ببينم و نه تو، مرا ببينى. آن مرد رفت. سليمان به امام عليه‏السلام عرض كرد، قربانت گردم، با نظر بلندى، بخشيدى و رحم آوردى، امّا چرا چهره‏ات را از او پوشاندى؟ امام عليه‏السلامفرمود: از ترس اين كه خوارى خواهش را به سبب اين كه آن را برآوردم، در چهره‏اش ببينم، آيا اين سخن پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله را نشنيده‏اى كه: نيكويى كردن پنهانى، همسنگ هفتاد حج است و آن كه پرده از بدى بردارد، بى‏يار، وا نهاده مى‏شود و آن كه بدى را بپوشاند، خدا او را مى‏آمرزد؟ آيا اين سخن پيشينيان را نشنيده‏اى كه:

هرگاه من براى طلب نيازى نزد او آيم به سوى خانواده‏ام باز مى‏گردم در حالى كه آبرويم باقى است.[۴۴]


[۱]. عیون اخبار الرضا، باب دوم حدیث ۳

[۲]. عیون اخبار الرضا، باب دوم حدیث ۴.

[۳]. عیون اخبار الرضا، باب نهم حدیث ۱.

[۴]. عیون اخبار الرضا، باب شصت و دوم حدیث ۱.

[۵]. عیون اخبار الرضا، باب پنجاه و پنجم حدیث ۱.

[۶]. عیون اخبار الرضا، باب دهم حدیث ۲.

[۷]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و ششم حدیث ۱۸.

[۸]. با توجه به قرینه ای که در پایان حوادث در این روایت آمده، به نظر می آید که کل حوادثی را که این پیامبر دیده است در خواب بوده است.

[۹]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۱۲.

[۱۰]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۳۷.

[۱۱]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۵۴.

[۱۲]. عیون اخبار الرضا، باب بیست و هشتم حدیث۵۷.

[۱۳]. عیون اخبار الرضا، باب سی ام حدیث۹.

[۱۴]. عیون اخبار الرضا، باب سی ام حدیث۱۰.

[۱۵]. عیون اخبار الرضا، باب سی ام حدیث ۴۰.

[۱۶]. عیون اخبار الرضا، باب سی و یکم حدیث ۱۲۳.

[۱۷]. عیون اخبار الرضا، باب سی و یکم حدیث ۱۶۱.

[۱۸]. عیون اخبار الرضا، باب سی و شش حدیث ۱.

[۱۹]. عیون اخبار الرضا، باب سی و هفت حدیث ۱.

[۲۰]. عیون اخبار الرضا، باب سی و هفت حدیث ۴.

[۲۱]. عیون اخبار الرضا، باب سی و نه حدیث ۲.

[۲۲]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و یک حدیث ۱.

[۲۳]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و یک حدیث ۱.

[۲۴]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و چهار حدیث ۳.

[۲۵]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و چهار حدیث ۶.

[۲۶]. وی عموی امام رضا و فرزند امام صادق بود ولی کارهای ناشایستی انجام می داد که شیعیان را ناراحت و امام را آزارده می نمود.

[۲۷]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱.

[۲۸]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۶.

[۲۹]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۰.

[۳۰]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۱.

[۳۱]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۷.

[۳۲]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۱۹ رجال کشی حدیث ۴۸۱.

[۳۳]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۲۴.

[۳۴]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۲۶.

[۳۵]. عیون اخبار الرضا، باب چهل و هفت حدیث ۲۹.

[۳۶]. عیون اخبار الرضا، باب شصت و شش حدیث ۹.

[۳۷]. عیون اخبار الرضا، باب سی و هفت حدیث ۴.

[۳۸]. عیون اخبار الرضا، باب شصت و نه حدیث ۱.

[۳۹]. عيون أخبار الرضا عليه السلام باب چهل ح ۵.

[۴۰]. المناقب ابن شهر آشوب جلد ۴ صفحه ۳۶۲.

[۴۱]. الكافي: ج ۵ ص ۲۸۸ ح ۱.

[۴۲]. الارشاد ج ۲ ص ۲۵۵..

[۴۳]. عيون أخبار الرضا ج‏۲، ص: ۳۶۳ ح ۲۳.

[۴۴]. الكافي: جلد ۴ص ۲۳ ح ۳.

دریافت فایل ورد « چهل حدیث داستانی »