خاطراتی از انقلاب اسلامی ایران (1)

خاطراتی از انقلاب اسلامی ایران (1)

در کتاب "خاطره های آموزنده" فصلی به خاطرات مربوط به انقلاب شکوهمند اسلامی در ایران اختصاص داشته و خاطرات جالب توجه و آموزنده ای در این فصل بیان شده است

حضرت آیت الله ری شهری در کتاب "خاطره های آموزنده" فصلی را به خاطرات مربوط به انقلاب شکوهمند اسلامی در ایران اختصاص داده و خاطرات جالب توجه و آموزنده ای را در این فصل بیان کرده اند، بخش دیگری از این خاطرات را در این نوشتار مرور می کنیم:

صاحب اصلی پرچم
آقای علی‌محمد بشارتی وزیر اسبق کشور نقل کرد:
در تابستان ۱۳۵۸ هنگامی که مسئول اطلاعات سپاه بودم، گزارشی داشتیم که آقای شریعتمداری در مشهد گفته است: من بالأخره علیه آقای خمینی اعلام جنگ می‌کنم.
آن هنگام امام خمینی قدس سره هنوز در قم بود. من خدمت امام رسیدم و ضمن ارائۀ گزارش‌های دیگر، خبر یاد شده را نیز مطرح کردم. ایشان موقع صحبت‌های من سرش پایین بود و گوش می‌داد، ولی همین‌که گزارش مربوط به سخن آقای شریعتمداری را گفتم، سر بلند کرده، فرمود: «این‌ها چه می‌گویند؟! پیروزی ما را خدا تضمین کرده است. ما موفق می‌شویم، در اینجا حکومت اسلامی تشکیل می‌دهیم و پرچم را به صاحب پرچم می‌سپاریم».
پرسیدم: خودتان؟
امام قدس سره سکوت کردند و پاسخ ندادند.

آیندۀ انقلاب اسلامی
در تاریخ ۶/۲/۱۳۸۷ در دیداری که همراه جمعی از دوستان در تهران با آقای سیّد حسن نصر الله رهبر حزب الله لبنان داشتیم، ایشان فرمود:
دو سه سال پیش از رحلت حضرت امام خمینی رحمه الله، شخصی به نام «الحارس» که از نیروهای استشهادی حزب الله بود، گفت: با اتومبیل شخصی از بیروت خارج می‌شدم. شخصی را با لباس و هیئت عربی دیدم که حدود شصت سال سن داشت. از او خوشم آمد و او را سوار کردم. در راه با روشن شدن ضبط صوت اتومبیل، صدای شعار مردی شنیده شد که می‌گفت: «حتی ظهور المهدی اِحفظ لنا الخمینی» و در ادامۀ آن می‌گفتند: «اِحفظ لنا المنتظری خلیفة الخمینی».
آن شخص وقتی شعار نخست را شنید، گفت: شما تصور می‌کنید که پرچم جمهوری اسلامی به دست امام خمینی تحویل حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه می‌شود؛ ولی اشتباه می‌کنید... .
در مورد شعار دوم هم گفت: منتظری خلیفۀ خمینی نخواهد شد؛ اما انقلاب ایران مشکلی پیدا نمی‌کند، به جای امام خمینی سیّدی خواهد آمد.
همچنین اضافه کرد: شما فکر می‌کنید جنگ ادامه پیدا می‌کند و سپاه ایران برای فتح قدس به لبنان خواهد آمد؛ اما اشتباه می‌کنید. جنگ ایران و عراق پایان می‌یابد و میان سربازان آن‌ها گُل رد و بدل می‌شود.
وی افزود: سه جنگ میان حزب الله و اسرائیل پیش می‌آید که در دو جنگ حزب الله پیروز می‌شود؛ ولی در جنگ سوم، پیروزی حزب الله خیلی گسترده است!
او گفت: در عراق، حکومت اسلامی برپا نمی‌شود؛ ولی حکومتی روی کار می‌آید که گویا عراق، جزئی از ایران است... .
نگارندۀ این سطور از آقای نصرالله پرسید: شما در چه تاریخی این مطالب را از «الحارس» شنیدید؟
ایشان پاسخ داد: من دو سه سال پس از آن پیشگویی؛ ولی دیگران، همان موقع، این مطالب را از وی شنیده بودند.
وی افزود: به استثنای دو مورد، همۀ پیشگویی‌های وی تحقق یافته است.

نوید پیروزی ایران در جنگ تحمیلی
در ایامی که مقام معظم رهبری حضرت آیة الله خامنه‌ای برای دیدار با اقشار مختلف مردم قم در این استان بودند، شبی (۲۸/۷/۱۳۸۹) به دیدار ایشان رفتم. جمعی از علما حضور داشتند، از جمله آیة الله حاج آقا نصرالله شاه آبادی _ فرزند استاد بزرگِ امام خمینی رحمه الله _ که در کنار من نشسته بود. فرصت را غنیمت شمردم و ضمن اشاره به خاطره‌ای که از ایشان در کتاب عارف کامل آمده، عرض کردم: آیا آن مطلب را تأیید می‌کنید؟
آقای شاه‌آبادی ضمن تأیید اصل مطلب، برخی از آنچه را در آن کتاب از ایشان نقل شده، نادرست خواند. من از ایشان خواستم آنچه را صحیح است، بفرمایند. ایشان شروع به نقل خاطرۀ خود کرد. به ذهنم رسید که مقام معظم رهبری هم بی‌میل نیست این خاطره را بشنود. با توجه به این که با ایشان قدری فاصله داشتیم و لازم بود سکوت در مجلس رعایت شود، من به مقام معظم رهبری عرض کردم: آقای شاه آبادی خاطرۀ جالبی از امام دارند. اگر اجازه دهید، تعریف کنند.
ایشان از این پیشنهاد، استقبال کردند و جلسه را سکوت فرا گرفت و آقای شاه آبادی به تفصیل، خاطرۀ خود را بازگو کرد؛ خاطره‌ای که برای حاضران جلسه شگفت‌آور بود. بعد از این که از دفتر رهبری بیرون رفتیم، من از آقای شاه آبادی تقاضا کردم که ترتیبی دهیم که خاطره یاد شده را ضبط کنیم. ایشان اجابت کرد و در تاریخ
۱۱/۹/۱۳۸۹ در منزل آیة الله علی‌اکبر مسعودی مجدداً خاطرۀ خود را بدین شرح، بازگو فرمود:
زمانی که مرحوم امام _ رضوان الله علیه _ در ترکیه (شهر بورسا) تبعید بودند، من در نجف خوابی دیدم. خواب دیدم که آمدم ایران و در خوزستان هستم. جنگی بین ایران و دشمنانی واقع شده. معیّن هم نبود که چه کسانی هستند. حضرت سید الشهداء علیه السلام هم در همان میدان جنگ، منزل داشتند و این جنگ، زیر نظر ایشان بود. جنگ خیلی طولانی شد، خیلی‌ها کشته شدند، حتی یکی از دایی‌زاده‌های من به اسم حبیب الله هم شهید شد. همۀ ‌درخت‌ها سوخت، نخل‌ها هم شکست و سوخت، تا بالأخره ما پیروز شدیم. ما که پیروز شدیم، من زود دویدم بروم به حضرت سید الشهداء علیه السلام تبریک بگویم.
در عالم رؤیا دیدم که حضرت، منزلی چوبی داشتند، مانند منزل ما در مازندران، و من می‌دانستم اینجا دو تا اتاق دارد و اتاق دست راست برای حضرت سید الشهداء علیه السلام است. من فوراً دویدم و از پله‌ها بالا رفتم و رفتم خدمت حضرت. دیدم حضرت چهار زانو نشسته‌اند،‌ یک متّکایی هم روی دامنشان هست که به آن تکیه داده‌اند. حضرت، قیافه‌ای نورانی داشتند، اما عمامه سرشان ندیدم؛ ولی خیلی زیبا و خوشگل بودند.
به ایشان تبریک گفتم: که الحمد لله ما غالب شدیم.
ایشان تبسم و خندۀ مختصری کردند که برخلاف توقع من بود. من توقعم این بود که آقا خیلی خوشحال و شادمان می‌شوند.
عرض کردم: آقا! آن طوری که انتظار داشتم شاد نشدید. ناراحتی‌تان چیست؟
حضرت فرمود: از دست این دو.
گفتم: آن‌ها کجایند؟
فرمودند: در آن اتاق.
من رفتم آن اتاق، بنا کردم به آن‌ها تشر زدن و فحاشی کردن، و در این دعواها از خواب پریدم.
این خواب گذشت. یادم رفت تا امام رحمه الله مشرّف شدند نجف. مدتی طول کشید. بعد از دید و بازدیدها که ظاهراً یک سال از تشریف‌فرمایی ایشان گذشته بود، روزی همین آقا عبد العلی  آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند.
رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویۀ اولیۀ ایشان سکوت بود. حرفی نمی‌زدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوال‌پرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟
ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمی‌دانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در بورسا بودید، من خوابی دیدم، و خواب را عیناً نقل کردم.
وقتی نقل کردم، ایشان دست‌هایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّة الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ می‌شود.
برای من خیلی اعجاب‌آور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً ‌احتمال این که ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد... .
من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی می‌فرمایید؟
من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. وقتی اصرارم زیاد شد، ایشان تصمیم گرفت که بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نکند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط این که تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی!
من گفتم: خدا می‌داند این خواب دفعتاً یادم افتاد.
فرمودند: این، تخطیطی  است که پدرت برای ما کشیده و این برنامه، می‌شود و ما هم باید برویم و جنگ هم می‌شود و ما هم پیروز خواهیم شد.
این را فرمودند. ما هم گفتیم: چشم! و دیگر دنبال نکردیم.
این مسئله را فراموش کردم، تا این که در سال ۱۳۴۹ که به تهران آمده بودم، ممنوع الخروج شدم. بالأخره انقلاب پیروز شد و آخر شهریور جنگ شروع شد. آبادان محاصره شد. اعلام شد که به آبادان کمک کنید. ما یک کامیون ارتشی جنس بار کردیم برای آبادان و بردیم اهواز. روز آخر مهرماه پنجاه و نه رسیدیم آنجا. رفتیم استانداری، آقای مهندس غرضی استاندار بود. آقای خامنه‌ای _ حفظه الله _ هم تشریف داشتند. دکتر چمران و چند نفر دیگر هم بودند، ما هم رفتیم آنجا. ناهار آبگوشتی داشتند که خوردیم.
به ایشان گفتیم: آقا جنس آوردیم به کی بدهیم؟
ایشان گفتند: حاجی شوشتری زینبیه را مهیا کرده و به من گفته که زینبیه برای کمک‌رسانی به مردم آماده است.
رفتیم آنجا،‌حاجی شوشتری سلام علیکی با ما کرد و سربازی را صدا زد. گفت: این سرباز الان از آبادان آمده و جنس‌ها را تحویل می‌گیرد.
صورت جنس‌ها را نگاه کرد و دید تمام اجناس را آوردیم، الّا بیل و کلنگ. حاجی شوشتری گفت: ما بیل و کلنگ داریم.
دیدم حاجی شوشتری دارد از آنجا می‌رود. به سرباز گفتم: کجا می‌رود؟
گفت: بندر امام.
گفتم: ما هم می‌توانیم برویم؟
گفت: بله.
ما هم راه اتفادیم به سمت بندر امام، اسکلۀ سی و پنج یا سی و شش. وقتی می‌رفتیم بندر، از نخلستان‌ها که رد می‌شدیم، همین که نگاهم به نخل‌های شکسته افتاد، یاد آن خواب و تعبیری که امام فرمودند، افتادم... .

درخواست امام خمینی در آغاز قیام، از حضرت رضا علیه السلام
آیة الله سیّد جواد علم الهدی فرمودند:
امام خمینی در آغاز نهضت، در سال ۱۳۴۲ مرا خواستند و دَه نامه‌ای را که برای شماری از علمای بزرگ شهرهای: سمنان، شاهرود، مشهد، بیرجند، تربت و زاهدان، نوشته بودند، به من دادند که برای آنها ببرم. ضمناً فرمودند: «به خانواده‌ات هدف مسافرتت را نگو. بگو: زود بر می‌گردم».
همچنین فرمودند: «وقتی به مشهد رسیدی، منزل پدرت نرو؛ بلکه به محض رسیدن به مشهد، وضو بگیر و به محضر حضرت رضا علیه السلام مشرف شو و از جانب من خدمت ایشان عرض کن: آقا! من امر بسیار خطیری را در نظر گرفته‌ام و این منوط به تأیید اهل بیت علیهم السلام است. اگر شما این حرکت را تأیید می‌فرمایید و این اقدام صحیح است، عنایت کنید کمک بدهید و اگر مصلحت نیست، همین الآن جلوی مرا بگیرید».
من هم طبق فرمایش ایشان عمل کردم و عین عبارت ایشان را خدمت حضرت، عرض کردم.
خدمت آیة الله سیّد هادی میلانی رسیدم که نامۀ امام را به ایشان بدهم، عرض کردم امانتی است که باید خصوصی تقدیم شود. اجازه فرمودند به اندرون بروم. نامه را باز کردند و بلند خواندند. مضمون آن این بود: «قصد کرده‌ایم ان شاء الله این نظام طاغوتی را منهدم کنیم و نظام صالحی را جایگزین آن نماییم و اگر آمریکا از او حمایت کرد، با او هم مبارزه خواهیم کرد...».
آیة الله میلانی پس از قرائت نامۀ امام فرمودند: «جواب نامه را بعداً می‌نویسم. من همه جا همراه ایشان خواهم بود. اگر به تهران بیایند، من هم خواهم آمد؛ اما مقابله با آمریکا به نظرم مشکل است».
یکی دیگر از مخاطبان نامه‌های امام، آیة الله حاج شیخ احمد کفایی بود. وقتی نامه را خواند، گفت: «این نامه بوی خون می‌دهد. من در جریان مشروطه بوده‌ام. می‌دانم چه می‌شود؛ اما بسیار خوب! چَشم! من آن را به اطرافیان خواهم داد».
یکی دیگر از مخاطبان نامه‌ها، امام جمعۀ زاهدان آقای کفعمی بود. از نامۀ امام، خیلی استقبال کرد. آن را به چشم خود کشید و فرمود: «چه وقت خوبی آمدی! ما با اهل سنّت زاهدان قرار گذاشته‌ایم که یک هفته آنها به نماز جمعۀ ما می‌آیند و یک هفته ما به نماز جمعۀ آنها می‌رویم. فردا جمعه است و نوبت آنهاست که به نماز جمعۀ ما بیایند. من نامۀ ایشان را در نماز جمعه برای همه خواهم خواند!»
فردای آن روز، ایشان در حالی که کفن پوشیده بود و شمشیر در دست داشت، در خطبه‌های نماز جمعه، متن نامه امام را به عنوان نامۀ مرجع تقلید برای مردم نمازگزار قرائت کرد. همچنین دستور داد موضوع نامه را در پارچۀ سفیدی نوشتند و از مردمی که به نماز آمده بودند، خواست که آن را امضا کردند.
به من فرمود: این طومار را به وسیلۀ دیگری برای آیة الله خمینی می‌فرستم. مصلحت نیست شما آن را ببرید.