دشنام گفتن به على عليه السلام بر فراز منبرها ، از جمله سياست هاى اصولى حزب اُموى بود تا اینکه پس از شصت سال عمر بن عبدالعزیز آن را ممنوع اعلام کرد.
دشنام گفتن به على عليه السلام بر فراز منبرها ، از جمله سياست هاى اصولى حزب اُموى بود كه در جهت تحكيم بنيادهاى حاكميّتِ حزب «طُلَقاء (آزادشدگان فتح مكّه)» بنيان گذاشته شد .
متون تاريخى و اسناد بر جاى مانده از روزگار كهن ، به روشنى نمايانگر آن اند كه معاويه در ادامه سياست «حذف رقيب» و «استوارسازى موقعيّت خويش» و با هدف ترويج فرهنگ بنياد نهاده شده در دمشق ـ كه شايسته است از آن به «اسلام اموى» ياد شود ـ ، شيوه دشنام گفتن به على عليه السلام و گاه ، دشنام گفتن به ياران و همگامان بزرگ و بزرگوار وى را پى نهاد و گسترش داد .
اين شيوه در حقيقت ، ادامه سياست «جلوگيرى از يادكردِ فضايل على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام » و مكمّل آن بود و اين همه ، با شكنجه ، آزار ، حبس و تبعيد ياران و شيفتگان على عليه السلام همراه بود .
سياست گزاران اموى به خوبى مى دانستند كه اگر نسل نو ، على عليه السلام را به درستى بشناسد و والايى ها و ارزش هاى وى را دريابد ، به وى گرايش پيدا خواهد كرد . نيز مى دانستند كه با دريافت درست نسل نو از شخصيّت ، منش و روش علوى انديشيدن بِدان و سنجش آن با شخصيّت معاويه و شيوه حاكميّت او و چگونگى به قدرت رسيدنِ حزب اموى ، ادامه حاكميّت آنان دشوار و سلطه آنان بر مردمان ، در خطر خواهد بود .
از اين رو ، حزب حاكم ، تلاش مى كرد تا كين ورزى به امام عليه السلام را از طريق منابر ـ كه در آن روزگار ، مهم ترين رسانه تبليغاتى بودند ـ در ميان مردم بگسترد ، دشمنى با وى را به زواياى اجتماع بكشاند و بدين سان ، كينه و دشمنى و بدبينى نسبت به او را در جان نسل نوخاسته و ناآگاه از حقايق بريزد و سرانجام به آرمان خويش دست يابد .
معاويه ، پس از استوارسازى پايه هاى سلطه خويش و حتّى آن هنگام كه در اوج قدرت بود ، نيز از اين شيوه دست بر نداشت و بر آن تأكيد ورزيد ، تا آن جا كه وقتى برخى از امويان ـ كه اندك انصافى داشتند و شايد اين سياست دشمنى گستر حزبى را در نمى يافتند ـ از او خواستند كه پس از رسيدن به آرزويش (در دست گرفتن حاكميّت) ، ديگر شيوه «دشنام گفتن به على عليه السلام » را پى نگيرد و از كين ورزى علنى به وى دست بشويد . او كه جانش لبريز از كينه على عليه السلام بود و حتّى اندكى از حضور نام و انديشه وى را بر نمى تافت و آن را در تضاد با منافع خويش تلقّى مى كرد ، در پاسخ آنان گفت :
تا هستم ، چنين خواهم كرد كه كوچك ترها با آن ، پرورش يابند و بزرگ ترها با آن ، كهن سال گردند .[۱]
نيز مروان بن حكم ، كه در دشمنى با اهل بيت عليهم السلام شهره بود ، در پاسخ امام سجّاد عليه السلام چنين گفت :
اين كار (حكومت) ، جز بدين وسيله (دشنام گفتن به على) براى ما سامان نمى يابد .[۲]اين سياست با تلاش پيگير حزب حاكم اموى ، تا حدود زيادى در ذهن و زبان مردمْ مؤثّر افتاد ، به گونه اى كه پس از شصت سال ، وقتى عمر بن عبد العزيز (در سال ۹۹ ق) دستور «منع دشنامگويى به على عليه السلام » را صادر كرد ، شمارى از مردم ناآگاه و غوطه ور در تبليغات امويان و نيز كسانى از وابستگان حزب حاكم ، گفتند سنّتى اسلامى ترك شده است ![۳]
انگيزه جلوگيرى از دشنامگويى به على
آنچه عمر بن عبد العزيز انجام داد ، آن هم پس آن همه تلاش و تأكيد امويان ، كارى بس مهم بود . از اين روى ، اين كارِ وى ، به لحاظ تاريخى حادثه اى مثبت در روزگار كوتاه حكومت او تلقّى شده ، و شخصيّت وى بدين جهت ، بسيار ستوده شده است .
اكنون سزامند است كه در اين باره اندكى درنگ كنيم و اين پرسش را در ميان نهيم كه : عمر بن عبد العزيز ، چرا و در پى چه هدفى به اين كار ، همّت گمارد؟ چه انگيزه اى او را به جلوگيرى از دشنامگويى به على عليه السلام وا داشت؟ به واقع ، او براى اين كار ، انگيزه الهى داشت ، يا انگيزه سياسى و اجتماعى؟
پيش از آن كه پاسخ اين پرسش ها را بياوريم ، براى رسيدن به حقيقت ، بايد به دو نكته توجّه كنيم :
نكته اوّل . پيچيدگى شخصيّت عمر بن عبد العزيز
بررسى دقيق زندگانى عمر بن عبد العزيز ، نشانگر آن است كه او چهره اى سياسى و پيچيده با پيشينه فرهنگى بوده است . شايد بتوان او را در ميان امويان ، به مأمون در ميان عبّاسيان ، مانند كرد .
او در خردسالى ، قرآن را حفظ كرد و در نوجوانى براى تحصيل به مدينه رفت . وى در تحصيل ، سختكوش بود و با تلاش و پيگيرى ، در مدّتى كوتاه به عنوان چهره اى علمى مشهور شد .
عمر بن عبد العزيز ، در صفر سال ۹۹ هجرى به حكومت رسيد و در رجب سال ۱۰۱ هجرى ، در ۳۹ سالگى ، توسّط برادرش مسموم شد و از دنيا رفت .
نكته دوم . فضاى سياسى ـ فرهنگى جامعه اسلامى
با شهادت ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام ، حاكميّت امويان ضربه اى ويرانگر را متحمّل شد . پس از جريان كربلا ، براى مدّتى كوتاه ، جوّ سياه و خفقان زده اى بر جامعه اسلامى حاكم بود ؛ امّا با انديشيدن مردمان در چگونگى آنچه پيش آمده بود و نيز با تبليغات و حقْگسترى هاىِ اهل بيت عليهم السلام ، فضاىِ سياسى جامعه اندك اندك دگرگون شد .
واقعه «حَرّه»[۴]و چگونگى واكنش حاكميّت در مقابل آن و نيز خيزش هاىِ پى در پى و سرشار از حماسه اى كه پس از حادثه كربلا و با آهنگ «خونخواهى ابا عبد اللّه الحسين عليه السلام » شكل گرفتند (همانند : خيزش توّابين) ، نشانگر گسترش بيدارى مردم آن روزگارند .
در اين ميان ، نقش بيدارگرانه ، فرهنگساز و تحريف ستيز على بن حسين عليهماالسلامرا نبايد فراموش كرد كه به واقع ، فروغ گسترى معرفتىِ آن بزرگوار ـ كه بيشتر در قالب «دعا» بيان شده ـ در همين راستا بوده است .
در مجموعه ادعيه امام على بن الحسين عليهماالسلام ، مطرح ساختن مكانت و معرفت اهل بيت عليهم السلام جايگاه ويژه اى دارد .[۵]در اين مورد ، دست كم از اشاره به يك نكته تأمّل برانگيز نمى توان تن زد و آن ، تكرار بسيار زياد «صلوات فرستادن بر محمّد و آل محمّد» است كه در آن روزگاران ، بى گمان در فرا ياد آوردن چهره هاى منوّر اهل بيت و على بن ابى طالب عليهم السلام ، نقش ارجمندى داشته است .[۶]
اين همه به همراه مسائل بسيار ديگر ـ كه اكنون مجال پرداختن به آنها نيست ـ عملاً و به تدريج ، امّت اسلامى را با واقعيّت سياسى جهان اسلام ، آشنا ساخت و جنايات و تباهى هاى بنى اميّه را در پيش ديده ها نهاد و جايگاه پيشوايان الهى را آشكار نمود . حتّى مى توان گفت زمينه را براى قيامى همه جانبه و سراسرى آماده ساخت ، بدان سان كه به سال ۱۳۱ ق ، حكومت بنى اميّه فرو ريخت و بنى عبّاس بر روى كار آمدند .
نگاهى دوباره به انگيزه هاى جلوگيرى از دشنامگويى به على
اكنون ، در پرتو آنچه آورديم و با توجّه به نكات ديگرى كه ياد مى كنيم ، بايد چگونگى و چرايى جلوگيرى عمر بن عبد العزيز از دشنامگويى به على عليه السلام را با نگاهى دوباره تحليل كنيم :
در بخش متون تاريخى آورديم كه يك بار ، معلّمِ عمر بن عبد العزيز با تمهيدى شايسته ، او را به زشتى «لعن على عليه السلام » متوجّه مى سازد و شخصيّت على عليه السلام را به گونه اى تأمّل برانگيز و شايسته در فكر و ذهن وى جاى مى دهد .
نيز در همان بخش آورديم كه وقتى پدرش در خطبه ها به «دشنامگويى به على عليه السلام » مى رسيد ، زبانش مى گرفت و هنگامى كه وى از چرايى آن سؤال كرد ، پدرش به تكريم على عليه السلام پرداخت و گفت :
اگر مردم ، آنچه را ما درباره على مى دانيم ، مى دانستند ، همگى از ما مى بريدند .[۷]
اين گونه موارد، بى گمان، ذهن او را مشغول ساخت و وى را در چگونگى مسئله لعن ، به تأمّل وا داشت.
او زمام امور را به دست گرفت ، در حالى كه از يك سو به لحاظ فكرى ، درباره لعن ، شبهه اساسى داشت و از سوى ديگر ، مردم ، نه تنها به «لعن» ، رويكرد خوبى نداشتند ، بلكه به گونه اى از آن ، نفرت داشتند . بنا بر اين ، شخصيّت فكرى و فرهنگى او اجازه نمى داد تا چهره اى بزرگ و شخصيّتى بى مانند در جهان اسلام را دشنام بگويد .
از سوى ديگر ، هوشمندى سياسى و سياست مدارى اش اقتضا مى كرد كه رويكرد مردم را نسبت به جريان هاى اجتماعى ، فكرى و سياسى ، براى استوارسازى حاكميّتِ خويش مراعات نمايد . همين مسئله او را وادار كرد تا از اين موقعيّت و فضاى سياسى ـ فرهنگى و نيز جوّ فكرى جامعه بهره گيرد و به چنين كار شايسته اى اقدام كند ؛ كارى كه به تدريج ، ديگر مردم نيز از آن ، استقبال مى نمودند ، چنان كه در گزارش ابن اثير ـ كه نقل كرديم ـ آمده بود :
اين كار در نظر مردم ، جايگاه شايسته اى يافت و آنان ، وى را به خاطر آن ، بسيار ستودند .[۸]
اين اقبال عمومى و رويكرد ستايش آميزِ مردم ، نشان مى دهد كه در روزگار عمر بن عبد العزيز ، جريان «دشنامگويى به على عليه السلام » كاملاً نتيجه عكس داشته ، به «ضدّ تبليغ» تبديل شده بود .
از اين رو و با توجّه به آنچه آورديم ، به صراحت مى توان گفت كه : «جلوگيرى از دشنامگويى به على عليه السلام » ، «باز گرداندنِ فدك» و برخى اصلاحات ديگر در روزگار حاكميّت عمر بن عبد العزيز ، گو اين كه با نگاه تاريخى ، كارى شايسته است و در «حُسن فعلى» آن نمى توان ترديد نمود ، امّا «حُسن فاعلى» آن جدّا مورد ترديد است و باور به بودن انگيزه الهى در آن ، بسى دشوار .
چنين است ؛ زيرا در نگاه ژرف امامان عليهم السلام ـ كه تحليل كارها با ديدى فراتر از ديد زودگذر دنيوى صورت مى پذيرد ـ اين همه كارِ به ظاهر موجّه و نيكوى وى ، توجيه گرِ حضور ناشايست و غاصبانه او در منصب مسلمانان نبود . به تعبير امام سجّاد و امام باقر عليهماالسلام ،[۹]او در نگاه عِلْويان و ساكنان آسمان ، هرگز به نيكى ياد نشد و همچنان «ملعون» تلقّى شد .
اين حقيقت ، بسى قابل تأمّل است . بايد به دقّت نگريست كه : عمر بن عبد العزيز در چه جايگاهى نشسته بود و آيا شايستگى نشستن در آن جايگاه را داشت يا نه؟ به عبارت ديگر ، آيا او هرگز حقّ پيشوايى و رهبرى امّت را ـ كه جايگاهى بس بلند است ـ داشته است؟
در نگاه امامان عليهم السلام ، اين مسئله ، بسى مهم ، و تحليل مواضع از اين زاويه بسيار درس آموز و تنبّه آفرين است . متفكّرى هوشمند ، با تكيه كردن بر اين نكته و نگاه نمودن از اين زاويه ، عملِ عمر بن عبد العزيز را ارزيابى كرده و نوشته است :
شيعه ، «ولايت» را شعار خويش كرده ... [ و پذيرش حكومت و ولايت على عليه السلام را ، در برابر آنچه جريان داشت ، شيوه خود ساخته] است ؛ چرا كه «ولايت» يعنى پذيرفتن حكومت على عليه السلام و يا حكومتى على وار ، و جز اين ، حتّى حكومت عمر بن عبد العزيز نيز قابل قبول نمى تواند باشد ؛ هر چند كه وى اداى يك مصلح متّقى ، معتقد ، زاهد و انقلابى را خيلى خوب در آورده بود و افكار عمومى را جلب كرده بود .
و اين ، تنها شيعه بود كه «ملاك» داشت و بر ولايت و امامت ... تكيه مى كرد و مى دانست كه در يك رژيم غلط ، حاكمِ درست ، بى معناست و اين است كه در آن حال كه عوامِ ناآگاه و حتّى خواصّ شبه روشن فكر ، سخت مجذوبِ زُهدنمايى هاىِ عمر بن عبد العزيز شده بودند و تحت تأثير شخصيّت فردى او و در مقايسه با اسلاف پليدش،حكومت او را قلبا پذيرفته بودند، شيعه (به تعبير عميق و زيباى امام باقر عليه السلام ) او را كسى مى ديد كه : «در زمين ، آفرينَش مى گويند و در آسمان ، نفرينَش مى كنند» ؛ زيرا سخن در «رژيم» است و نه «فرد» .[۱۰]
در كلام امام باقر عليه السلام ، به اين نكته اين متفكّر ، تصريح شده است :
يَجلِسُ فى مَجلِسِنا ، و لا حَقَّ له فيهِ .[۱۱]در جايگاه ما مى نشيند ، در حالى كه شايستگى آن را ندارد .
اكنون ، داورى هاى پيشوايان عليهم السلام را درباره وى مى آوريم :
عبد اللّه بن عطاء مى گويد :
در مسجد با على بن حسين عليهماالسلام بودم كه عمر بن عبد العزيز ، در حالى كه [ لباس] تورى نقره اى به تن داشت ، از آن جا گذشت . وى از زيباترينِ مردم و در سنين جوانى بود .
على بن حسين عليهماالسلام به وى نگاه كرد و [ آن گاه به من] فرمود : «اى عبد اللّه بن عطاء! اين خوش گذرانِ فرو رفته در لذّت ها و هوس ها را مى بينى؟ وى زنده خواهد ماند تا بر مردم ، حكومت كند» .
گفتم : اين فاسق؟
فرمود : «آرى . بر حكومت نمى مانَد و در مى گذرد ، و آن گاه كه مُرد ، آسمانيانْ بر وى ، نفرين مى كنند و زمينيان برايش طلب آمرزش مى نمايند» .[۱۲]
ابو بصير ، ديدگاه امام باقر عليه السلام را درباره عمر بن عبد العزيز ، چنين گزارش مى كند :
در مسجد با امام باقر عليه السلام بودم كه عمر بن عبد العزيز ، در حالى كه دو قطعه لباس آراسته پوشيده و بر برده اش تكيه داده بود ، وارد شد .
امام عليه السلام فرمود : «اين جوان به حكومت مى رسد و عدالت را آشكار مى سازد . وى چهار سال زندگى مى كند و آن گاه مى ميرد و مردم روى زمين بر وى مى گريند و آسمانيان نفرينش مى كنند» .
گفتيم : اى فرزند پيامبر خدا! [ مگر] از عدالت و انصاف وى ياد نكردى؟
فرمود : «در جايگاه ما مى نشيند و حقّ چنين كارى را ندارد» .
او به حكومت رسيد و در راهِ عدالت ، تلاش كرد .[۱۳]
ابن ابى الحديد نيز در نقد دين باورى ، تقوا و زهد عمر بن عبد العزيز ، گزارشى آورده است كه به خوبى نشانگر انگيزه هاى سياسى وى در اصلاحات است ، نه رويكردهاى معنوى و الهى :
عمر بن عبد العزيز ، خُبَيب بن عبد اللّه بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى زمستانى بر سرش دلو آب سرد ريخت . [ خُبَيب] ، كُزاز گرفت و مُرد ؛ ولى [ عمر بن عبد العزيز] نه به خون وى اقرار كرد و نه حقّ صاحب خون را به وى داد (هيچ ديه اى نپرداخت) .
خُبَيب از كسانى نبود كه حدود الهى و احكام و قصاص ، در حقّ وى ثابت شده باشد تا گفته شود : عمر در اقامه حدّ الهى مطيع فرمان خدا بود و اجراى حدود ، جان خُبَيب را گرفت . اگر آنان كتك زدن به وى را تأديب و تعزير به شمار مى آورند ، عذرش در ريختن آب سرد بر سر وى در زمستان و در پى شلّاق زدن سنگين ، چه مى تواند باشد؟
به عمر بن عبد العزيز ، خبر رسيد كه سليمان بن عبد الملك ، تصميم به وصيّت كردن دارد . آمد و در مسير كسانى كه با سليمانْ نشست و برخاست داشتند و يا بر او وارد مى شدند ، نشست و به رجاء بن حيات ـ كه در رفت و آمدها پيش سليمان بود ـ گفت : خدا خيرت دهد! در نزد سليمان ، مرا هم براى حكومت ، يادآورى كن ، يا در اين خصوص به وى سفارش كن . سوگند به خدا ، براى اين كار ، بى تاب شده ام .
رجاء به وى گفت : خدا تو را بكُشد . چه قدر بر اين كار ، حريصى!
هنگامى كه وليد بن عبد الملك ، خبر مرگ حَجّاج را به عمر بن عبد العزيز رساند ، وليد به وى گفت : اى ابو حفص! آيا باورت مى شود كه حَجّاج ، مُرده است؟
عمر بن عبد العزيز گفت : آيا جز اين است كه حَجّاج ، يكى از ما اهل بيت بود؟
او در زمان خلافتش گفت : «اگر بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم نبود ، حكومت را به شورا در بين رئيس منطقه اعوص[۱۴](اسماعيل بن اميّة بن عمرو ابن سعيد اشرق) ، دلير قريش (قاسم بن محمّد بن ابى بكر) و سالم بن عبد اللّه ابن عمر ، قرار مى دادم» ، در حالى كه اگر مى گفت : «بين على بن عبّاس و على ابن حسين بن على» ، هيچ زيان ، حرج ، گناه و يا نقصى بر وى نبود .
با اين حال، او حكومت را براى فردى تميمى يا عَدَوى (از بنى عَدى) نمى خواست؛بلكه كار را براى شخصى اموى در نظر گرفته بود . از نظر او هيچ كس از هاشميان ، صلاحيّت [ عضو بودن در] شورا را نداشت .
او كار را چنان سامان مى داد كه پس از وى ، براى برادرش (ابو بكر بن عبد العزيز) ، بيعت گرفته شود . آن گاه با سم ، كشته شد .[۱۵]
ابن ابى الحديد ، در پاسخ به حُسن شهرتِ وى به عدالت و نيكوكارى مى گويد :
آنچه سبب شد كه كار وى نيكو جلوه كند و براى افراد نادانْ مشتبه گردد ، اين بود كه : او در پى گروهى به حكومت رسيد كه احكام دينى و سنن پيامبر صلى الله عليه و آله را تغيير داده بودند . پيش از وى ، مردمْ چنان در زير فشار ظلم و تحقير بودند كه آنچه از وى مى ديدند ، در مقايسه با رفتار حاكمان پيشين ، به نظرشان ناچيز مى آمد و آن را از وى مى پذيرفتند .
نيز به خاطر اندك بودنِ كارهاى نادرستى كه انجام داد ، مردم ، او را در شمار پيشوايانِ هدايتگر برشمردند . پيشينيانِ او ، در منبرهايشان على عليه السلام را لعن مى كردند . طبيعتا هنگامى كه عمر بن عبد العزيز از اين كار نهى كرد ، در شمار نيكوكاران به حساب آمد .[۱۶]
[۲]
أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۴۰۷ .
[۳]
بحر المعارف ، همدانى .
[۴]
واقعه حَرّه در تاريخ اسلام ، مشهور است و يكى از جنايات يزيد بن معاويه به شمار مى آيد . اين جريان ، پس از اخراج اُمَويان از مدينه توسط ساكنان آن و خلع يزيد از حكومت به وجود آمد . يزيد براى تثبيت خلافت خود و بازگرداندن بنى اميّه به مدينه ، سپاهى به فرماندهى مسلم بن عقبه به سوى مدينه گسيل داشت . آنان در اين جريان ، قتل عام فجيعى در مدينه انجام دادند و بسيارى را كشتند . (م)
[۵]
استاد محمّد رضا حكيمى در كتاب خواندنى و سودمند امام در عينيّت جامعه (ص ۲۴) ، بدين نكته اشاره كرده است .
[۶]
در اين مورد ، مراجعه به كتاب جهاد الإمام السجّاد عليه السلام از استاد سيّد محمّد رضا حسينى جلالى ، و بويژه فصل دومِ آن ، توصيه مى شود.
[۷]
ر . ك : ص ۵۶۷ ح ۶۳۲۰ .
[۸]
ر . ك : ص ۵۶۵ ح ۶۳۱۹ .
[۹]
اين تعابير ، در سطور آينده با ذكر منبع ، ياد شده اند.
[۱۰]
مجموعه آثار دكتر على شريعتى : ش ۷ (شيعه) ص ۲۰۴ .
[۱۱]
الخرائج و الجرائح : ج ۱ ص ۲۷۶ ح ۷ .
[۱۲]
بصائر الدرجات : ص ۱۷۰ ح ۱ ، الخرائج و الجرائح : ج ۲ ص ۵۸۴ . نيز ، ر . ك : المناقب ، ابن شهر آشوب : ج ۳ ص ۱۴۳ ، الثاقب فى المناقب : ص ۳۶۰ ح ۱ ، دلائل الإمامة: ص ۸۸ .
[۱۳]
الخرائج و الجرائح : ج ۱ ص ۲۷۶ ح ۷ ، مشارق أنوار اليقين : ص ۹۱ ، إثبات الهداة : ج ۵ ص ۲۹۳ .
[۱۴]
اَعوَص ، نام منطقه اى نزديك مدينه به سمت اُحُد بود (معجم البلدان : ج ۱ ص ۲۲۳) .
[۱۵]
شرح نهج البلاغة : ج ۱۵ ص ۲۵۴ .
[۱۶]
شرح نهج البلاغة : ج ۱۵ ص ۲۵۶ .