آنچه عمر بن عبد العزيز انجام داد ، آن هم پس آن همه تلاش و تأكيد امويان ، كارى بس مهم بود. از اين روى ، اين كارِ وى ، به لحاظ تاريخى حادثه اى مثبت در روزگار كوتاه حكومت او تلقّى شده ، و شخصيّت وى بدين جهت ، بسيار ستوده شده است.
پيش از آن كه پاسخ اين پرسش را بياوريم ، براى رسيدن به حقيقت ، بايد به دو نكته توجّه كنيم :
نكته اوّل. پيچيدگى شخصيّت عمر بن عبد العزيز
بررسى دقيق زندگانى عمر بن عبد العزيز ، نشانگر آن است كه او چهره اى سياسى و پيچيده با پيشينه فرهنگى بوده است. شايد بتوان او را در ميان امويان ، به مأمون در ميان عبّاسيان ، مانند كرد.
او در خردسالى ، قرآن را حفظ كرد و در نوجوانى براى تحصيل به مدينه رفت. وى در تحصيل ، سختكوش بود و با تلاش و پيگيرى ، در مدّتى كوتاه به عنوان چهره اى علمى مشهور شد.
عمر بن عبد العزيز ، در صفر سال ۹۹ هجرى به حكومت رسيد و در رجب سال ۱۰۱ هجرى ، در ۳۹ سالگى ، توسّط برادرش مسموم شد و از دنيا رفت.
نكته دوم. فضاى سياسى ـ فرهنگى جامعه اسلامى
با شهادت ابا عبد اللّه الحسين(ع) ، حاكميّت امويان ضربه اى ويرانگر را متحمّل شد. پس از جريان كربلا ، براى مدّتى كوتاه ، جوّ سياه و خفقان زده اى بر جامعه اسلامى حاكم بود ؛ امّا با انديشيدن مردمان در چگونگى آنچه پيش آمده بود و نيز با تبليغات و حقْگسترى هاىِ اهل بيت عليهم السلام ، فضاىِ سياسى جامعه اندك اندك دگرگون شد.
واقعه «حَرّه»[۱]و چگونگى واكنش حاكميّت در مقابل آن و نيز خيزش هاىِ پى در پى و سرشار از حماسه اى كه پس از حادثه كربلا و با آهنگ «خونخواهى ابا عبد اللّه الحسين(ع) » شكل گرفتند (همانند : خيزش توّابين) ، نشانگر گسترش بيدارى مردم آن روزگارند.
در اين ميان ، نقش بيدارگرانه ، فرهنگساز و تحريف ستيز على بن حسين عليهماالسلامرا نبايد فراموش كرد كه به واقع ، فروغ گسترى معرفتىِ آن بزرگوار ـ كه بيشتر در قالب «دعا» بيان شده ـ در همين راستا بوده است.
در مجموعه ادعيه امام على بن الحسين عليهماالسلام ، مطرح ساختن مكانت و معرفت اهل بيت عليهم السلام جايگاه ويژه اى دارد.[۲]در اين مورد ، دست كم از اشاره به يك نكته تأمّل برانگيز نمى توان تن زد و آن ، تكرار بسيار زياد «صلوات فرستادن بر محمّد و آل محمّد» است كه در آن روزگاران ، بى گمان در فرا ياد آوردن چهره هاى منوّر اهل بيت و على بن ابى طالب عليهم السلام ، نقش ارجمندى داشته است.[۳]
اين همه به همراه مسائل بسيار ديگر ـ كه اكنون مجال پرداختن به آنها نيست ـ عملاً و به تدريج ، امّت اسلامى را با واقعيّت سياسى جهان اسلام ، آشنا ساخت و جنايات و تباهى هاى بنى اميّه را در پيش ديده ها نهاد و جايگاه پيشوايان الهى را آشكار نمود. حتّى مى توان گفت زمينه را براى قيامى همه جانبه و سراسرى آماده ساخت ، بدان سان كه به سال ۱۳۱ ق ، حكومت بنى اميّه فرو ريخت و بنى عبّاس بر روى كار آمدند.
نگاهى دوباره به انگيزه هاى جلوگيرى از دشنامگويى به على
اكنون ، در پرتو آنچه آورديم و با توجّه به نكات ديگرى كه ياد مى كنيم ، بايد چگونگى و چرايى جلوگيرى عمر بن عبد العزيز از دشنامگويى به على(ع) را با نگاهى دوباره تحليل كنيم :
يك بار ، معلّمِ عمر بن عبد العزيز با تمهيدى شايسته ، او را به زشتى «لعن على(ع) » متوجّه مى سازد و شخصيّت على(ع) را به گونه اى تأمّل برانگيز و شايسته در فكر و ذهن وى جاى مى دهد.
وقتى پدرش در خطبه ها به «دشنامگويى به على(ع) » مى رسيد ، زبانش مى گرفت و هنگامى كه وى از چرايى آن سؤال كرد ، پدرش به تكريم على(ع) پرداخت و گفت : اگر مردم ، آنچه را ما درباره على مى دانيم ، مى دانستند ، همگى از ما مى بريدند.[۴]
اين گونه موارد، بى گمان، ذهن او را مشغول ساخت و وى را در چگونگى مسئله لعن ، به تأمّل وا داشت.
او زمام امور را به دست گرفت ، در حالى كه از يك سو به لحاظ فكرى ، درباره لعن ، شبهه اساسى داشت و از سوى ديگر ، مردم ، نه تنها به «لعن» ، رويكرد خوبى نداشتند ، بلكه به گونه اى از آن ، نفرت داشتند. بنا بر اين ، شخصيّت فكرى و فرهنگى او اجازه نمى داد تا چهره اى بزرگ و شخصيّتى بى مانند در جهان اسلام را دشنام بگويد.
از سوى ديگر ، هوشمندى سياسى و سياست مدارى اش اقتضا مى كرد كه رويكرد مردم را نسبت به جريان هاى اجتماعى ، فكرى و سياسى ، براى استوارسازى حاكميّتِ خويش مراعات نمايد. همين مسئله او را وادار كرد تا از اين موقعيّت و فضاى سياسى ـ فرهنگى و نيز جوّ فكرى جامعه بهره گيرد و به چنين كار شايسته اى اقدام كند ؛ كارى كه به تدريج ، ديگر مردم نيز از آن ، استقبال مى نمودند ، چنان كه در گزارش ابن اثير ـ كه نقل كرديم ـ آمده بود :
اين كار در نظر مردم ، جايگاه شايسته اى يافت و آنان ، وى را به خاطر آن ، بسيار ستودند.[۵]
اين اقبال عمومى و رويكرد ستايش آميزِ مردم ، نشان مى دهد كه در روزگار عمر بن عبد العزيز ، جريان «دشنامگويى به على(ع) » كاملاً نتيجه عكس داشته ، به «ضدّ تبليغ» تبديل شده بود.
از اين رو و با توجّه به آنچه آورديم ، به صراحت مى توان گفت كه : «جلوگيرى از دشنامگويى به على(ع) » ، «باز گرداندنِ فدك» و برخى اصلاحات ديگر در روزگار حاكميّت عمر بن عبد العزيز ، گو اين كه با نگاه تاريخى ، كارى شايسته است و در «حُسن فعلى» آن نمى توان ترديد نمود ، امّا «حُسن فاعلى» آن جدّا مورد ترديد است و باور به بودن انگيزه الهى در آن ، بسى دشوار.
چنين است ؛ زيرا در نگاه ژرف امامان عليهم السلام ـ كه تحليل كارها با ديدى فراتر از ديد زودگذر دنيوى صورت مى پذيرد ـ اين همه كارِ به ظاهر موجّه و نيكوى وى ، توجيه گرِ حضور ناشايست و غاصبانه او در منصب مسلمانان نبود. به تعبير امام سجّاد و امام باقر عليهماالسلام ،[۶]او در نگاه عِلْويان و ساكنان آسمان ، هرگز به نيكى ياد نشد و همچنان «ملعون» تلقّى شد.
اين حقيقت ، بسى قابل تأمّل است. بايد به دقّت نگريست كه : عمر بن عبد العزيز در چه جايگاهى نشسته بود و آيا شايستگى نشستن در آن جايگاه را داشت يا نه؟ به عبارت ديگر ، آيا او هرگز حقّ پيشوايى و رهبرى امّت را ـ كه جايگاهى بس بلند است ـ داشته است؟
در نگاه امامان عليهم السلام ، اين مسئله ، بسى مهم ، و تحليل مواضع از اين زاويه بسيار درس آموز و تنبّه آفرين است. متفكّرى هوشمند ، با تكيه كردن بر اين نكته و نگاه نمودن از اين زاويه ، عملِ عمر بن عبد العزيز را ارزيابى كرده و نوشته است :
شيعه ، «ولايت» را شعار خويش كرده... [ و پذيرش حكومت و ولايت على(ع) را ، در برابر آنچه جريان داشت ، شيوه خود ساخته] است ؛ چرا كه «ولايت» يعنى پذيرفتن حكومت على(ع) و يا حكومتى على وار ، و جز اين ، حتّى حكومت عمر بن عبد العزيز نيز قابل قبول نمى تواند باشد ؛ هر چند كه وى اداى يك مصلح متّقى ، معتقد ، زاهد و انقلابى را خيلى خوب در آورده بود و افكار عمومى را جلب كرده بود.
و اين ، تنها شيعه بود كه «ملاك» داشت و بر ولايت و امامت... تكيه مى كرد و مى دانست كه در يك رژيم غلط ، حاكمِ درست ، بى معناست و اين است كه در آن حال كه عوامِ ناآگاه و حتّى خواصّ شبه روشن فكر ، سخت مجذوبِ زُهدنمايى هاىِ عمر بن عبد العزيز شده بودند و تحت تأثير شخصيّت فردى او و در مقايسه با اسلاف پليدش،حكومت او را قلبا پذيرفته بودند، شيعه (به تعبير عميق و زيباى امام باقر(ع) ) او را كسى مى ديد كه : «در زمين ، آفرينَش مى گويند و در آسمان ، نفرينَش مى كنند» ؛ زيرا سخن در «رژيم» است و نه «فرد».[۷]
در كلام امام باقر(ع) ، به اين نكته اين متفكّر ، تصريح شده است :
يَجلِسُ فى مَجلِسِنا ، و لا حَقَّ له فيهِ.[۸]در جايگاه ما مى نشيند ، در حالى كه شايستگى آن را ندارد.
اكنون ، داورى هاى پيشوايان عليهم السلام را درباره وى مى آوريم :
عبد اللّه بن عطاء مى گويد :
در مسجد با على بن حسين عليهماالسلام بودم كه عمر بن عبد العزيز ، در حالى كه [ لباس] تورى نقره اى به تن داشت ، از آن جا گذشت. وى از زيباترينِ مردم و در سنين جوانى بود.
على بن حسين عليهماالسلام به وى نگاه كرد و [ آن گاه به من] فرمود : «اى عبد اللّه بن عطاء! اين خوش گذرانِ فرو رفته در لذّت ها و هوس ها را مى بينى؟ وى زنده خواهد ماند تا بر مردم ، حكومت كند».
گفتم : اين فاسق؟
فرمود : «آرى. بر حكومت نمى مانَد و در مى گذرد ، و آن گاه كه مُرد ، آسمانيانْ بر وى ، نفرين مى كنند و زمينيان برايش طلب آمرزش مى نمايند».[۹]
ابو بصير ، ديدگاه امام باقر(ع) را درباره عمر بن عبد العزيز ، چنين گزارش مى كند :
در مسجد با امام باقر(ع) بودم كه عمر بن عبد العزيز ، در حالى كه دو قطعه لباس آراسته پوشيده و بر برده اش تكيه داده بود ، وارد شد.
امام(ع) فرمود : «اين جوان به حكومت مى رسد و عدالت را آشكار مى سازد. وى چهار سال زندگى مى كند و آن گاه مى ميرد و مردم روى زمين بر وى مى گريند و آسمانيان نفرينش مى كنند».
گفتيم : اى فرزند پيامبر خدا! [ مگر] از عدالت و انصاف وى ياد نكردى؟
فرمود : «در جايگاه ما مى نشيند و حقّ چنين كارى را ندارد».
او به حكومت رسيد و در راهِ عدالت ، تلاش كرد.[۱۰]
ابن ابى الحديد نيز در نقد دين باورى ، تقوا و زهد عمر بن عبد العزيز ، گزارشى آورده است كه به خوبى نشانگر انگيزه هاى سياسى وى در اصلاحات است ، نه رويكردهاى معنوى و الهى :
عمر بن عبد العزيز ، خُبَيب بن عبد اللّه بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى زمستانى بر سرش دلو آب سرد ريخت. [ خُبَيب] ، كُزاز گرفت و مُرد ؛ ولى [ عمر بن عبد العزيز] نه به خون وى اقرار كرد و نه حقّ صاحب خون را به وى داد (هيچ ديه اى نپرداخت).
خُبَيب از كسانى نبود كه حدود الهى و احكام و قصاص ، در حقّ وى ثابت شده باشد تا گفته شود : عمر در اقامه حدّ الهى مطيع فرمان خدا بود و اجراى حدود ، جان خُبَيب را گرفت. اگر آنان كتك زدن به وى را تأديب و تعزير به شمار مى آورند ، عذرش در ريختن آب سرد بر سر وى در زمستان و در پى شلّاق زدن سنگين ، چه مى تواند باشد؟
به عمر بن عبد العزيز ، خبر رسيد كه سليمان بن عبد الملك ، تصميم به وصيّت كردن دارد. آمد و در مسير كسانى كه با سليمانْ نشست و برخاست داشتند و يا بر او وارد مى شدند ، نشست و به رجاء بن حيات ـ كه در رفت و آمدها پيش سليمان بود ـ گفت : خدا خيرت دهد! در نزد سليمان ، مرا هم براى حكومت ، يادآورى كن ، يا در اين خصوص به وى سفارش كن. سوگند به خدا ، براى اين كار ، بى تاب شده ام.
رجاء به وى گفت : خدا تو را بكُشد. چه قدر بر اين كار ، حريصى!
هنگامى كه وليد بن عبد الملك ، خبر مرگ حَجّاج را به عمر بن عبد العزيز رساند ، وليد به وى گفت : اى ابو حفص! آيا باورت مى شود كه حَجّاج ، مُرده است؟
عمر بن عبد العزيز گفت : آيا جز اين است كه حَجّاج ، يكى از ما اهل بيت بود؟
او در زمان خلافتش گفت : «اگر بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم نبود ، حكومت را به شورا در بين رئيس منطقه اعوص[۱۱](اسماعيل بن اميّة بن عمرو ابن سعيد اشرق) ، دلير قريش (قاسم بن محمّد بن ابى بكر) و سالم بن عبد اللّه ابن عمر ، قرار مى دادم» ، در حالى كه اگر مى گفت : «بين على بن عبّاس و على ابن حسين بن على» ، هيچ زيان ، حرج ، گناه و يا نقصى بر وى نبود.
با اين حال، او حكومت را براى فردى تميمى يا عَدَوى (از بنى عَدى) نمى خواست؛ بلكه كار را براى شخصى اموى در نظر گرفته بود. از نظر او هيچ كس از هاشميان ، صلاحيّت [ عضو بودن در] شورا را نداشت.
او كار را چنان سامان مى داد كه پس از وى ، براى برادرش (ابو بكر بن عبد العزيز) ، بيعت گرفته شود. آن گاه با سم ، كشته شد.[۱۲]
ابن ابى الحديد ، در پاسخ به حُسن شهرتِ وى به عدالت و نيكوكارى مى گويد :
آنچه سبب شد كه كار وى نيكو جلوه كند و براى افراد نادانْ مشتبه گردد ، اين بود كه : او در پى گروهى به حكومت رسيد كه احكام دينى و سنن پيامبر صلى الله عليه و آله را تغيير داده بودند. پيش از وى ، مردمْ چنان در زير فشار ظلم و تحقير بودند كه آنچه از وى مى ديدند ، در مقايسه با رفتار حاكمان پيشين ، به نظرشان ناچيز مى آمد و آن را از وى مى پذيرفتند.
نيز به خاطر اندك بودنِ كارهاى نادرستى كه انجام داد ، مردم ، او را در شمار پيشوايانِ هدايتگر برشمردند. پيشينيانِ او ، در منبرهايشان على(ع) را لعن مى كردند. طبيعتا هنگامى كه عمر بن عبد العزيز از اين كار نهى كرد ، در شمار نيكوكاران به حساب آمد.[۱۳]
[۱]واقعه حَرّه در تاريخ اسلام ، مشهور است و يكى از جنايات يزيد بن معاويه به شمار مى آيد . اين جريان ، پس از اخراج اُمَويان از مدينه توسط ساكنان آن و خلع يزيد از حكومت به وجود آمد . يزيد براى تثبيت خلافت خود و بازگرداندن بنى اميّه به مدينه ، سپاهى به فرماندهى مسلم بن عقبه به سوى مدينه گسيل داشت . آنان در اين جريان ، قتل عام فجيعى در مدينه انجام دادند و بسيارى را كشتند . (م)
[۲]استاد محمّد رضا حكيمى در كتاب خواندنى و سودمند امام در عينيّت جامعه (ص ۲۴) ، بدين نكته اشاره كرده است .
[۳]در اين مورد ، مراجعه به كتاب جهاد الإمام السجّاد عليه السلام از استاد سيّد محمّد رضا حسينى جلالى ، و بويژه فصل دومِ آن ، توصيه مى شود.
[۴]ر . ك : ص ۵۶۷ ح ۶۳۲۰ .
[۵]ر . ك : ص ۵۶۵ ح ۶۳۱۹ .
[۶]اين تعابير ، در سطور آينده با ذكر منبع ، ياد شده اند.
[۷]مجموعه آثار دكتر على شريعتى : ش ۷ (شيعه) ص ۲۰۴ .
[۸]الخرائج و الجرائح : ج ۱ ص ۲۷۶ ح ۷ .
[۹]بصائر الدرجات : ص ۱۷۰ ح ۱ ، الخرائج و الجرائح : ج ۲ ص ۵۸۴ . نيز ، ر . ك : المناقب ، ابن شهر آشوب : ج ۳ ص ۱۴۳ ، الثاقب فى المناقب : ص ۳۶۰ ح ۱ ، دلائل الإمامة: ص ۸۸ .
[۱۰]الخرائج و الجرائح : ج ۱ ص ۲۷۶ ح ۷ ، مشارق أنوار اليقين : ص ۹۱ ، إثبات الهداة : ج ۵ ص ۲۹۳ .
[۱۱]اَعوَص ، نام منطقه اى نزديك مدينه به سمت اُحُد بود (معجم البلدان : ج ۱ ص ۲۲۳) .
[۱۲]شرح نهج البلاغة : ج ۱۵ ص ۲۵۴ .
[۱۳]شرح نهج البلاغة : ج ۱۵ ص ۲۵۶ .