معجزات و كارهاى شگفت انگيز امام باقر سلام‏ الله علیه

معجزات و كارهاى شگفت انگيز امام باقر سلام‏ الله علیه

برخی از معجزات امام باقر سلام‏ الله علیه،
برگرفته از کتاب زندگانى حضرت سجاد و امام محمد باقر عليهما السلام (ترجمه بحار الأنوار)

امالى طوسى[۱]

* اطاعت خدا در دشمنى با شما است

از محمد بن سليمان او از پدرش نقل ميكند كه مردى شامى كه ساكن مدينه شده بود گاه گاه خدمت حضرت باقر ميرسيد ميگفت بآن جناب آقا خيال نكنى من خدمت شما ميرسم بواسطه خجالتى است كه از شما دارم (و ارادتمند شمايم) در روى زمين كسى را بيش از شما خانواده دشمن نميدارم و معتقدم كه اطاعت خدا و پيغمبر و امير المؤمنين در دشمنى با شما است ولى چون مردى خوش صحبت و داراى ادب هستى رفت و آمد من براى همين است. وقتى اين حرف را ميزد حضرت باقر مي‌فرمود :(لن تخفى على الله خافيه)، هيچ چيز بر خدا پنهان نيست.

چيزى نگذشت كه مرد شامى مريض شد و مرضش شدت يافت. همين كه بحال احتضار رسيد وكيل خود را خواست گفت وقتى من از دنيا رفتم و پارچه بر رويم كشيدى برو خدمت محمد بن على و تقاضا كن بر پيكرم نماز بخواند باو گوش زد كن كه خودم اين كار را وصيت كرده‏ام.

نيمه شب كه شد خيال كردند از دنيا رفته او را در پارچه‏اى پيچيدند سحرگاه وكيلش بمسجد آمد پس از نماز خواندن حضرت باقر خدمت آن جناب رسيد عرضكرد فلان مرد شامى مرد خودش از شما تقاضا كرده كه بر پيكرش نماز بخوانيد؟ فرمود نه او نمرده سرزمين شام سرد است ولى حجاز گرمسير است و شدت گرما در اين ناحيه زياد است. بالاخره عجله نكنيد و او را بر نداريد تا من بيايم. در اين موقع از جاى حركت نموده وضو گرفت باز دو ركعت نماز خواند آنگاه دست بدعا برداشته زياد دعا كرد سپس بسجده رفت تا خورشيد طلوع نمود آنگاه از جاى حركت كرده روانه منزل شامى شد.

داخل اطاق شده او را صدا زد. جواب داد. شامى را بلند كرد و نشاند مقدارى سويق[۲]خواست باو داد بعد بخانواده‏اش سفارش كرد كه غذا باو بدهند و با غذاهاى سرد سينه‏اش را سرد نگه دارند.

امام از جاى حركت كرده رفت چيزى نگذشت كه مرد شامى بهبود كامل يافت خدمت حضرت باقر رسيده عرضكرد مايلم براى من خانه را خلوت كنى عرضى خصوصى دارم امام خانه را خلوت كرد.

شامى گفت گواهى ميدهم كه تو حجت خدائى بر مردم و واسطه بين مردم و خدائى كه هر كس جز بتو پناه برد نااميد و زيانكار است و گمراه واقعى است حضرت باقر پرسيد چه شده كه تغيير عقيده دادى.

گفت من خود متوجه شدم كه روح از بدنم خارج شد ناگاه منادى فرياد زد با گوش خود صداى او را شنيدم خواب نبودم گفت روح او را برگردانيد

محمد بن على درخواست كرده حضرت باقر فرمود: ​(اما علمت ان الله يحب العبد و يبغض عمله و يبغض العبد و يحب عمله)

نميدانى خدا گاهى شخصى را دوست دارد ولى كارش را نمى‏پسندد و گاهى شخصى را دوست ندارد اما كارش را دوست دارد. مرد شامى بعد از آن جزء اصحاب حضرت باقر بشمار ميرفت.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

بصائر الدرجات[۳]

* آیا طاقت دارى؟

ابن مسكان گفت برايم ليث مرادى حديثى نقل كرد و خدمت حضرت باقر رسيده عرض كردم ليث مرادى حديثى از شما نقل كرده خواستم براى شما بازگو كنم فرمود چه حديث.

عرض كردم فدايت شوم حديث جريان مرد يمنى. گفت خدمت حضرت باقر بودم مردى از اهل يمن از آنجا گذشت. حضرت باقر از او سؤال از يمن كرد. شروع كرد به صحبت كردن حضرت باقر فرمود فلان خانه را ميشناسى؟ گفت بلى آن خانه را ديده ‏ام.

حضرت باقر فرمود سنگى كه در جلو آن خانه در فلان محل است ديده ‏اى عرض كرد آرى آن مرد گفت من مردى را واردتر از شما راجع به اطلاعات شهرها نديده ‏ام همين كه آن مرد رفت حضرت باقر بمن فرمود ابو الفضل! آن سنگ كه گفتم همان سنگى است كه موسى خشمگين شد الواح را روى آن انداخت هر چه از تورات از دست رفت آن سنگ در خود پنهان كرد پس از بعثت پيامبر آن سنگ امانت خود را تقديم پيغمبر كرد آنها اكنون نزد ما است.

عمر بن حنظله گفت بحضرت باقر عرض كردم خيال ميكنم مرا نزد شما مقام و منزلتى است فرمود بلى عرض كردم من احتياجى به شما دارم سؤال كرد چيست؟

عرض كردم تقاضا دارم اسم اعظم را بمن بياموزى فرمود تو طاقت دارى؟

گفتم بلى. فرمود داخل خانه شو امام داخل خانه شد دست خود را روى زمين گذاشت چنان تاريك شد كه لرزه بر اندام عمر بن حنظله افتاد. فرمود حالا چه ميگوئى مايلى اسم اعظم را بياموزى؟ عرضكرد نه. امام دست خود را برداشت خانه به حال اول برگشت.

* خبر از غیب

ابو بصير گفت يكى از اصحاب حضرت باقر آمده بمن گفت ديگر بخدا قسم هرگز حضرت باقر را نخواهى ديد. من فورى نامه گرفته چند نفر را بر اين مطلب گواه گرفتم و در آن نامه نوشتند هنوز ايام حج نرسيده بود.

من بطرف مدينه رهسپار شدم و از حضرت باقر اجازه ورود خواستم همين كه چشمش بمن افتاد فرمود ابا بصير نامه چه شد. عرض كردم فدايت شوم فلانى بمن گفت بخدا ديگر امام جعفر را نخواهى ديد.[۴]

* با خود گفتم در نميزنم

بصائر- عبد الله بن عطاى مكى گفت خيلى مايل زيارت حضرت باقر شدم آن روزها در مكه بودم. بطرف مدينه رهسپار شدم فقط براى ديدار ايشان آن شب گرفتار باران شديد و هواى سردى شدم همين كه به در خانه امام رسيدم نيمه شب بود. با خود گفتم در نميزنم در اين وقت شب همين جا هستم تا صبح شود در همين فكر بودم كه شنيدم فرمود كنيز در را باز كن براى ابن عطا كه امشب دچار سردى و ناراحتى شده و كنيز آمد و در را باز كرد خدمت ايشان رسيدم.

* مانند حضرت مریم

بصائر- عبد الرحمن بن كثير از حضرت صادق نقل كرد كه حضرت باقر عليه السلام در بيابانى خيمه زد امام براى كارى رفت تا رسيد به درخت خرمائى كنار آن درخت چنان حمد و ستايش خدا را نمود كه مانند آن را كسى نشنيده بود آنگاه فرمود درخت از آنچه در نهاد تو خداوند قرار داده بما بخوران.

در اين موقع خرماى زرد و قرمز فرو ريخت امام ميل كرد ابو اميه انصارى نيز بود او هم خورد آنگاه فرمود اين آيت براى ما چون آيتى است كه براى مريم بود كه شاخه خرما را تكان داد خرماى تازه از آن ريخت.

* درب را باز كن تا وارد شود

بصائر- عبد الله بن عطا گفت شبانگاه وارد مكه شدم طواف و سعى را تمام كردم هنوز از شب باقيمانده بود. با خود گفتم بروم خدمت حضرت باقر اين باقيمانده شب را خدمت ايشان حديث بشنوم. رفتم در خانه در را كوبيدم شنيدم حضرت باقر فرمود اگر عبد الله بن عطا بود درب را باز كن تا وارد شود.

گفت كيستى؟ گفتم عبد الله بن عطا. گفت داخل شو.

* چشم سالم یا بهشت؟

بصائر- مثنى خياط از ابى بصير نقل كرد كه گفت رفتم خدمت حضرت باقر و حضرت صادق (ع) عرض كردم شما وارث پيغمبريد؟ فرمود آرى؟ عرض كردم پيغمبر نيز وارث تمام انبياء بود و هر چه آنها ميدانستند او نيز ميدانست فرمود آرى.

عرض كردم شما ميتوانيد مرده را زنده كنيد و كور و پيس را شفا دهيد فرمود بلى با اجازه خدا. در اين موقع بمن فرمود نزديك بيا نزديك شدم دستش را روى چشمم ماليد خورشيد و آسمان و زمين و هر چه در خانه بود ديدم. فرمود مايلى همين طور چشمهايت سالم باشد تو نيز با مردم باشى هر معامله ‏اى در روز قيامت از سود و زيان با آنها مى ‏شود با تو نيز بكنند. يا مثل اول كور باشى و بهشت برين بتو ارزانى شود. عرض كردم مايلم همان طور كه اول بودم باشم باز دست بر روى چشمم كشيد مثل اول شدم على گفت اين جريان را بابن ابى عمير گفتم در پاسخ گفت گواهى ميدهم كه مثل روز آشكار حقيقت اين جريان را ميدانم.

* موى سفیدش سياه شد

بصائر- على بن معيد گفت حبابه والبيه خدمت حضرت باقر رسيد امام فرمود چه شده مدتى است ترا نديده‏ ام گفت بواسطه سفيدى كه در مويهاى سرم پيدا شده بود زياد ناراحت شدم. فرمود بمن نشان بده جلو آمده نشان داد.

دست روى سرش گذاشت آنگاه فرمود آينه را بياوريد. آينه را آوردند نگاه كرد تمام موى سرش سياه شده بود بسيار خوشحال شد امام باقر عليه السلام نيز از شادى او شاد شدند.

* کبوتر نگران

محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت باقر بودم ناگهان دو كبوتر فرود آمدند و بزبان خود شروع كردند بصدا دادن و حضرت باقر جواب آنها را داد بعد حركت كردند بالاى ديوار رفتند در آنجا كبوتر نر ساعتى با ماده بصحبت پرداخت آنگاه پرواز كردند.

من عرض كردم فدايت شوم چه بود جريان كبوترها؟ فرمود هر چه خدا آفريده از پرنده و چرنده آنچه داراى روح است نسبت بما مطيع ‏ترند از فرزندان آدم. اين كبوتر نر نسبت به ماده خود بدگمان شده بود هر چه او قسم ميخورد كه كارى نكرده او قبول نميكرد تا گفت راضى هستى محمد بن على در ميان ما حكومت كند قبول كرد.

من باو گفتم كه تو ستم روا داشته ‏اى در باره كبوتر ماده او راست ميگويد قبول كرد.

* به اهل بيت پيغمبر پناهنده شده

بصائر- عبد الرحمن بن كثير از حضرت صادق نقل ميكند كه حضرت باقر عليه السلام با ابو اميه انصارى در محمل نشسته بودند رسيدند به محلى بنام هجين در آنجا ابو اميه متوجه شد كبوترى روى محمل در طرف حضرت باقر نشسته دستش را بلند نمود تا كبوتر را دور كند امام عليه السلام فرمود ابو اميه! اين پرنده به اهل بيت پيغمبر پناهنده شده مارى است كه هر سال جوجه‏ هاى او را ميخورد من از خدا خواستم كه شر آن مار را از او دفع كند و ديگر به او كارى نخواهد داشت.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

اختصاص[۵]

* زايمان بر او دشوار شده

محمد بن مسلم گفت من در خدمت حضرت باقر بين مكه و مدينه ميرفتم سوار بر الاغ بودم امام عليه السلام نيز سوار بر قاطر بود ناگهان گرگى از بالاى كوه پائين آمد تا رسيد بحضرت باقر، امام علیه السلام قاطر را از راه رفتن باز داشت، گرگ جلو آمد تا دست خود را روى زين گذاشت و گردن خود را بالا برد تا نزديك كند بگوش امام. حضرت باقر سر مبارك پائين آورد مدتى گوش ميداد بعد فرمود برو انجام دادم. گرگ با جست و خيز رفت عرض كردم فدايت شوم چه چيز عجيبى ديدم فرمود فهميدى چه ميگفت عرض كردم خدا و پيامبر ميدانند، فرمود گرگ ميگفت يا ابن رسول الله همسرم در اين كوه است و زايمان بر او دشوار شده از خدا بخواه نجاتش دهد و از نژاد من گرگى به دوستان شما آزار نرساند باو گفتم انجام دادم.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

مناقب[۶]

* دستور دادم دوستان من و خانواده ‏ام را نيازارند

همين خبر از محمد بن مسلم نقل شد مينويسد حسن بن على بن ابى حمزه اين خبر را از حضرت صادق نقل نموده و در آخر چنين ميگويد كه امام باقر پس از دعا كردن براى گرگ رهسپار باغستان خود شد و يك ماه در آنجا بود.

در بازگشت همان گرگ با ماده و يك بچه بر سر راه آمدند و صداى مخصوصى از خود مقابل حضرت صادق در آوردند آن جناب جوابى به آنها شبيه صداى خودشان داد. آنگاه به ما فرمود كه بچه ‏اى نر زائيده اينها  براى ما و شما دعا ميكردند من هم براى آنها همان دعا را نمودم و دستور دادم كه دوستان من و خانواده ‏ام را نيازارند آنها ضمانت كردند.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

اختصاص[۷]و بصائر

* خداوند به ما قدرت داده

جابر بن عبد الله انصارى گفت خدمت حضرت باقر رسيده عرض كردم احتياج دارم بمن كمك كنيد. فرمود جابر پول نزد ما نيست. چيزى نگذشت كه كميت شاعر آمد.

گفت اجازه ميفرمائيد قصيده‏اى گفته ‏ام برايتان بخوانم؟ فرمود بخوان كميت اشعار خود را خواند امام به غلامش دستور داد از آن اطاق ديگر يك كيسه پول بياورد و به كميت بدهد.

عرض كرد آقا اگر اجازه بفرمائى يك قصيده ديگر گفته‏ام برايتان بخوانم اشعار خود را خواند باز به غلام دستور داد كيسه ديگرى برايش بياورد باز عرض كرد قصيده سوم را اجازه دهيد ميخوانم. فرمود بخوان كميت شعر را خواند. به غلام دستور داد از همان اطاق كيسه ديگرى از پول براى كميت بياورد غلام آورد و باو داد.

كميت عرض كرد فدايت شوم محبت من بواسطه مال دنيا نيست و از اين اشعار نظرى جز لطف و عنايت پيغمبر و حقى كه خداوند بر من واجب كرده (وآن عبارت است از احترام به شما خانواده و محبت نسبت به شما) ندارم.

حضرت باقر برايش دعا كرده به غلام فرمود اين كيسه‏ها را برگردان به محل اولش من در دل با خود گفتم فرمود يك درهم ندارم حالا سى هزار درهم به كميت داد. كميت از جاى حركت كرده رفت عرض كردم فدايت شوم فرمودى يك درهم ندارم بعد به كميت سى هزار درهم دادى؟

فرمود جابر حركت كن برو داخل اطاق. من وارد اطاق شدم اما چيزى نديدم برگشتم فرمود جابر آنچه ما (از قدرت و نيروى خداداد) از شما پنهان ميكنيم فرمود بيشتر است از آنچه مى‏بينيد دست مرا گرفت داخل اطاق شديم با پاى مبارك خود به زمين زد ناگاه شمش طلائى چون گردن شتر بيرون آمد.

فرمود جابر اين را نگاه كن و به كسى نگو مگر دوستانى كه به آنها اعتماد دارى. خداوند به ما قدرت داده، اگر زمام زمين را در اختيار بگيريم و به هر كجا بخواهيم ببريم ميتوانيم.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

اختصاص مفيد[۸]

* طى الارض

سدير صيرفى گفت از حضرت باقر شنيدم ميفرمود: من مردى را ميشناسم از اهل مدينه كه روانه شد بطى الارض[۹]بسوى آن گروه كه خداوند در قرآن ميفرمايد«وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى‏ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ »[۱۰]چون بين آنها اختلافى بود آنها را صلح داد و برگشت بدون اينكه استراحت كند از فرات گذشت قدرى آب آشاميد بعد از كنار خانه تو رد شد و در خانه‏ات را كوبيد (يعنى در خانه سدير را) آنگاه گذشت به مردى او را در پلاس پيچيده بودند و ده نفر موكل او بودند در تابستان او را مقابل آفتاب نگه ميداشتند و اطرافش آتش مى‏آفروختند

و پيوسته او را بطرف تابش آفتاب ميچرخانيدند[۱۱]اگر يكى از ده نفر مى‏مردند شخص ديگرى را اهل ده بجاى او ميگذاشتند مردم ميمردند ولى ده نفر كم نميشدند كسى از آنجا رد شده گفت داستان تو چيست آن مرد جوابداد اگر مرا ميشناسى چه سود كه از حال من مطلع شوى. گويند آن مرد پسر آدم كه برادر خود را كشت بود.

محمد بن مسلم گفت آن شخص كه امام ميفرمود خود حضرت باقر بود كه به طى الارض رفت.

* مردی از سرزمین احقاف

محمد بن مسلم از حضرت باقر نقل كرد كه مردى از اعراب باديه‏نشين آمد و بر در مسجد ايستاده با دقت نگاهى به داخل مسجد نمود چشمش به حضرت باقر افتاد از شتر بزير آمده زانوى شتر را بست.

وارد مسجد شد بدو زانو نشست جبه‏اى بر تن داشت حضرت باقر فرمود از كجا آمده‏اى. پاسخ داد از دورترين سرزمينها. امام فرمود زمين بزرگتر از آنست كه تو آن ناحيه را دورترين سرزمين حساب كنى بگو از كدام ناحيه آمده‏اى؟ گفت از احقاف همان محل سكونت قوم عاد. فرمود در آنجا درخت سدرى هست ديده‏اى كه تاجرها وقتى از آنجا ميگذرند در سايه آن درخت باستراحت مى‏پردازند.

گفت شما از كجا از آن درخت خبر دارى؟ فرمود مشخصات آن درخت در كتابى نوشته است كه نزد ما است بگو ديگر چه ديده‏اى؟

گفت دره‏اى بس گود و تاريك ديدم كه بوم و جغد ته آن را نمى‏بينند فرمود آن دره ميدانى چه نام دارد؟ عرض كرد نه بخدا اگر بدانم. فرمود همان برهوت است كه روح تمام كافران آنجا است بعد پرسيد به كجا رسيدى ديگر؟ مرد عرب چيزى نتوانست بگويد امام عليه السلام فرمود رسيدى‏ به گروهى كه ساكن محلى بودند خوراك و آشاميدنى نداشتند جز شير گوسفندهايشان كه همان آب و غذاى آنها بود در اين موقع نگاهى بآسمان نموده فرمود خدايا او را لعنت كن.

حاضرين محل عرض كردند منظورتان كيست فرمود قابيل كه به حرارت خورشيد و سرماى شديد عذاب مى‏شود. در اين موقع يك نفر وارد شد امام باقر پرسيد جعفر را ديدى (منظور امام حضرت صادق فرزندش بود كه در پى او ميگشت).

مرد عرب پرسيد اين جعفر كيست كه از او جستجو ميكند گفتند پسر اوست گفت سبحان الله چقدر شگفت انگيز است كار اين مرد از آسمان خبر ميدهد ولى نميداند پسرش كجاست.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

خرايج[۱۲]

* ما هميشه متوجه شما هستيم

ابو بصير گفت در خدمت حضرت باقر وارد مسجد شدم مردم در رفت و آمد بودند. امام بمن فرمود از مردم بپرس مرا مى‏بينند بهر كس برخورد كردم پرسيدم حضرت باقر را نديدى. ميگفت نه با اينكه امام باقر عليه السلام همان جا ايستاده بود.

تا اينكه ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد امام فرمود از او بپرس گفتم حضرت باقر را نديدى گفت مگر نمى‏بينى اينجا ايستاده. گفتم از كجا دانستى؟ گفت چگونه ندانم با اينكه آن جناب نورى درخشان است.

ابو بصير گفت امام بمردى از اهل افريقا گفت راشد چطور است آن مرد پاسخ داد خوب سلام به شما رسانده امام فرمود خدا رحمتش كند. عرض كرد مگر مرد؟ فرمود آرى. پرسيد كى؟

پاسخ داد دو روز پس از حركت تو. گفت عجب نه مرضى داشت و نه مبتلا به دردى بود. فرمود هر كس ميميرد يا بمرضى دچار مى‏شود و يا علتى دارد.

من عرض كردم آن مرد كه بود؟ فرمود يكى از دوستان و علاقمندان به ما سپس فرمود شما خيال ميكنيد كسى نيست متوجه شما باشد و سخن شما را بشنود

بد خيالى كرده‏ايد بخدا قسم هيچ يك از اعمال شما مخفى از ما نيست بدانيد ما هميشه متوجه شما هستيم سعى كنيد خود را عادت دهيد بكار خوب تا بهمين امتياز شناخته شويد من فرزندان خود و شيعيانم را باين كار سفارش ميكنم خرايج- حلبى از حضرت صادق نقل كرد كه مردم خدمت حضرت باقر رسيده پرسيدند امتيازات امام چيست فرمود بسيار بزرگ است هر وقت خدمت امام رسيديد باو احترام كنيد او را بزرگ بداريد و ايمان داشته باشيد بآنچه ميگويد بر او لازم است كه شما را هدايت كند.

يكى از امتيازات او اينست كه هر كدام خدمتش برسيد از جلال و هيبتش نميتوانيد در چشم او خيره شويد زيرا پيامبر (ص) نيز همين طور بود امام هم مثل اوست. پرسيد شيعيان خود را ميشناسد؟ فرمود آرى وقتى آنها را ببيند.

عرض كردند ما شيعه تو هستيم فرمود آرى همه شما. عرضكردند علامت آن چيست؟ فرمود ميخواهيد اسامى خودتان و پدران و قبيله‏تان را بگويم تقاضا كردند بفرمائيد به آنها فرمود گفتند صحيح است. فرمود ميخواهيد بگويم چه ميخواستيد بپرسيد؟ قصد داشتيد در مورد آيه«كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ»[۱۳]سؤال كنيد فرمود آن درخت پاك ما هستيم به هر يك از شيعيان كه بخواهيم از علم خود ميدهيم. آنگاه فرمود قانع شديد؟

عرض كردند آقا ما به كمتر از اين هم قانع بوديم.

* خدا ميداند علم را به كه بسپارد

خرايج- ابو عتيبه گفت خدمت حضرت باقر بودم مردى وارد شده گفت من شامى هستم ارادتمند به شمايم و از دشمنانتان بيزارم ولى پدرم دوستدار بنى اميه بود و ثروت زيادى داشت جز من فرزندى نداشت و در رمله (كه شهرى است در فلسطين) ساكن بود يك باغ داشت كه خودش تنها در آن رفت و آمد ميكرد پس از فوت هر چه جستجو كردم مالش را نيافتم‏

من يقين دارم ثروت خود را پنهان نموده و از من مخفى كرده.

حضرت باقر فرمود مايلى او را ببينى از خودش سؤال كنى محل پولها را؟ عرض كرد آرى بخدا قسم فقير و محتاجم. امام عليه السلام نامه نوشت و آن را مهر كرد فرمود با اين نامه امشب ميروى در بقيع به وسط آن كه رسيدى صدا ميزنى درجان! درجان! مردى با عمامه خواهى ديد نامه را به او بسپار و بگو من از طرف محمد بن على بن الحسين آمده‏ام او پدرت را مى‏آورد هر چه مايلى بپرس. نامه را گرفت و رفت ابو عتيبه گفت فردا صبح من آمدم خدمت حضرت باقر ببينم آن مرد چه كرده ديدم در خانه ايستاده منتظر اجازه است اجازه ورود دادند با او داخل شدم. گفت خدا ميداند علم را به كه بسپارد ديشب رفتم و آنچه را دستور داده بوديد انجام دادم آن مرد آمده گفت همين جا باش تا پدرت را بياورم.

ناگاه مردى سياه چهره را آورده گفت اين پدر تو است. گفتم اين پدر من نيست گفت شراره آتش و دود جهنم و عذاب دردناك قيافه‏اش را تغيير داده. گفتم تو پدر منى؟ جواب داد آرى پرسيدم چرا چنين تغيير قيافه داده‏اى؟

گفت پسر جان من دوستدار بنى اميه بودم و آنها را بر اهل بيت پيغمبر مقدم ميداشتم خداوند مرا براى همان عذاب نمود ولى تو دوستدار آنها بودى و من از تو بدم مى‏آمد به همين جهت ثروت خود را از تو مخفى كردم اما امروز پشيمانم پسرم برو در همان باغ زير درخت زيتون را بكن و پولها را بردار صد هزار درهم است پنجاه هزار درهم آن را تقديم كن به محمد بن على عليه السلام پنجاه هزار درهم ديگر مال خودت. عرض كرد آقا من الان ميخواهم بروم به آنجا و پول شما را بياورم.

ابو عتيبه گفت سال بعد از حضرت باقر پرسيدم آن مرد پول را آورد فرمود بلى پنجاه هزار درهم آورد قرضى داشتم پرداخت نمودم و زمينى در ناحيه خيبر خريدم و مقدارى هم به كسانى كه از فاميلم احتياج داشتند دادم.

* من رمال و جادوگر نيستم

عبد الله بن معاويه جعفرى گفت براى شما چيزى نقل كنم كه با گوش خود شنيده و با چشم ديده‏ام از حضرت باقر عليه السلام.

مردى از مروانيان فرماندار مدينه بود روزى از پى من فرستاد رفتم هيچ كس آنجا نبود گفت معاويه چون بتو اعتماد داشتم از پي ات فرستادم ميدانم كسى ديگرى نميتواند اين پيغام را برساند.

مايلم دو عمويت محمد بن على و زيد بن حسن را ملاقات كنى و به آنها بگوئى امير ميگويد دست از كارهائى كه ميكنيد برداريد و گر نه شما را شكنجه خواهم كرد و مراعات موقعيت شما را نخواهم نمود.

من رفتم بجانب حضرت باقر ايشان را در بين راه ملاقات كردم كه بطرف مسجد ميرفت همين كه نزديك ايشان رسيدم تبسم نموده فرمود اين ستمگر از پى تو فرستاد و گفت بدو عمويت چنين و چنان بگو. گفت چنان امام توضيح گفتار او را داد و مثل اينكه آنجا حضور داشته.

آنگاه فرمود پسر عمو ما پس فردا از دست او راحت ميشويم او را عزل ميكنند و به مصر تبعيد خواهد شد من رمال و جادوگر نيستم (بمن خبر داده‏اند از جانب خدا) معاويه گفت بخدا قسم دو روز گذشت كه دستور عزلش رسيد و او را بمصر تبعيد نمودند و ديگرى را بجاى او فرماندار كردند.

خرايج- ابو بصير گفت من در كوفه بزنى قرآن مى‏آموختم يك روز با او شوخى كردم وقتى خدمت حضرت باقر رسيدم مرا سرزنش كرده فرمود هر كس در خلوت مرتكب گناهى شود خدا باو توجهى نخواهد داشت بآن زن چه گفتى؟

من از خجالت صورتم را پوشيدم و توبه نمودم حضرت باقر فرمود ديگر چنين كارى نكن[۱۴].

خرايج[۱۵]

* بهشت براى آنها بهتر است

ابو بصير از حضرت باقر نقل كرد كه به مردى خراسانى فرمود پدرت چطور است؟ گفت خوب. فرمود دو روز بعد از حركت تو بطرف گرگان از دنيا رفت باز پرسيد برادرت چطور است؟ عرض كرد خوب بود.

فرمود او را همسايه‏اش كه صالح نام داشت فلان روز كشت آن مرد گريه‏اش گرفت و گفت« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ »از مصيبتى كه مبتلا شدم حضرت باقر فرمود آرام باش هر دو رهسپار بهشت شدند بهشت بهتر است براى آنها از زندگى كه داشتند.

آن مرد عرض كرد آقا پسرى داشتم كه سخت مريض بود از او نپرسيدى فرمود او خوب شد عمويش دختر خود را به ازدواج او در آورد وقتى كه تو برگردى خدا پسرى به او عنايت كرده بنام على و او شيعه ما است ولى پسرت شيعه ما نيست دشمن ما است آن مرد عرض كرد چاره‏اى در اين كار هست؟

فرمود او دشمن ما است و در آتش خواهد بود. ابو بصير گفت عرض كردم آقا اين مرد كيست؟ فرمود مردى خراسانى است كه شيعه ما است و مرد مؤمنى است.

*  آرام باش با تو نبودم

خرايج- عباد بن كثير بصرى گفت به حضرت باقر عرض كردم حق مؤمن بر خدا چيست؟ آن جناب توجهى نكرده سه مرتبه سؤال كردم در مرتبه سوم فرمود از جمله حق مؤمن بر خدا اينست كه اگر به اين درخت بگويد بيا، بيايد. عباد گفت من به درخت خرما نگاه كردم ديدم از جاى كنده شد و در حال حركت است. امام عليه السلام اشاره نمود فرمود آرام باش با تو نبودم.

* مبادا دو مرتبه چنين كارى بكنى

خرايج- ابو الصباح كنانى گفت روزى رفتم در خانه حضرت باقر در زدم كنيزى جوان كه سينه‏هايش برآمده بود آمد با دست بر سر سينه‏اش زده گفتم به مولايت بگو فلانى آمده. از درون خانه صدا بلند شد داخل شو بى‏مادر!! من وارد شده عرض كردم بخدا قسم قصد سوئى نداشتم خواستم بر يقينم افزوده شود. فرمود راست ميگوئى اگر خيال ميكنيد اين ديوارها مانع ديدار ما هستند همان طور كه شما خودتان پشت ديوار را نمى‏بينيد در اين صورت‏ فرقى بين ما و شما نيست مبادا دو مرتبه چنين كارى بكنى.

*  از فرمايش حضرت باقر در شگفت شد!

ابو بصير گفت در جوانى خدمت حضرت باقر در مسجد پيغمبر (ص) نشسته بودم هنوز امام زين العابدين عليه السلام از دنيا نرفته بود. در اين موقع منصور دوانيقى و داود بن سليمان وارد شدند خلافت به عباسيان نرسيده بود.

داود آمد كنار حضرت باقر نشست. آن جناب به او فرمود چه شد كه منصور نيامد گفت مرد بى‏ادبى است خودخواه است. فرمود بزودى به خلافت ميرسد و سوار بر گردن مردم مى‏شود و مالك شرق و غرب خواهد شد عمرى طولانى ميكند كه ثروتى بر هم گرد مى‏آورد كه براى كسى قبل از او چنين نشده.

داود از جاى حركت كرده پيش منصور رفت و جريان را باو گفت. منصور بلند شد خدمت حضرت باقر آمده عرض كرد من بواسطه ابهت و عظمت مقام شما خدمتتان نيامدم بفرمائيد داود راست ميگفت آنچه از شما نقل ميكرد فرمود صحيح است راست گفته. گفت سلطنت ما قبل از سلطنت شما است فرمود آرى. منصور پرسيد پس از حكومت من يكى از فرزندانم زمامدار مى‏شود؟ جوابداد آرى گفت مدت زمامدارى بنى اميه بيشتر است يا حكومت ما؟ فرمود زمامدارى شما بيشتر سلطنت را بچه‏هاى شما چون گوى در ميدان ببازى ميگيرند. اين تفصيل را پدرم بمن فرموده وقتى منصور بحكومت رسيد از فرمايش حضرت باقر در شگفت شد.

خرايج [۱۶]

* فرشته‏اى كه دوست را از دشمن مشخص ميكند

جابر نقل كرد كه ما در حدود پنجاه نفر خدمت حضرت باقر نشسته بوديم كه كثير النوا داخل شد، او از مغيريه بود[۱۷]سلام كرد و نشست. گفت آقا مغيرة بن نعمان در كوفه مدعى است كه شما فرشته‏اى داريد كه مؤمن و كافر و شيعه را از غير شيعه برايتان معين ميكند.

امام پرسيد شغل تو چيست؟ عرض كرد گندم ميفروشم. فرمود دروغ گفتى گفت گاهى جو هم ميفروشم. فرمود دروغ گفتى تو دانه خرما ميفروشى گفت چه كس اين خبر را بشما داد. فرمود همان فرشته‏اى كه دوست را از دشمن برايم مشخص ميكند تو ديوانه از دنيا خواهى رفت.

جابر جعفى گفت وقتى ما به كوفه برگشتيم از او جستجو نموديم پيره زنى را به ما معرفى كردند پيش او رفتيم گفت سه روز قبل با ديوانگى از دنيا رفت.[۱۸]

* فرشتگان آسمان لعنتش مينمايند

خرايج- ابو بصير گفت در خدمت حضرت باقر بودم در مسجد پيغمبر كه عمر بن عبد العزيز وارد شد لباس زرد رنگى داشت تكيه به غلام خود كرده بود. امام فرمود اين پسر زمامدار خواهد شد و عدالت ميكند چهار سال زندگى خواهد كرد سپس از دنيا ميرود اهل زمين بر او گريه ميكنند ولى فرشتگان آسمان لعنتش مينمايند زيرا مقامى را كه مربوط به او نيست گرفته ولى پس از زمامدارى به اندازه قدرت خود عدالت ميورزد.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

رجال كشى[۱۹]

* سه قسمت از آنها شكاك خواهند بود!

اسلم غلام محمد بن حنفيه گفت در خدمت حضرت باقر تكيه به زمزم داده بودم محمد بن عبد الله بن حسن طواف ميكرد امام فرمود اين جوان را ميشناسى؟ گفتم آرى محمد بن عبد الله بن حسن است فرمود بزودى قيام ميكند و در حال زارى كشته خواهد شد.

بعد فرمود اين حديث را به احدى نقل نكنى امانت نزد تو سپردم. ولى من به معروف بن خربوذ نقل كردم اما از او پيمان گرفتم كه به كسى نگويد. ما چهار نفر از اهل مكه صبح و شام خدمت آن جناب بوديم.

معروف عرض كرد آقا اين حديثى كه اسلم برايم نقل كرد مايلم از خودتان‏ بشنوم امام روى به اسلم نموده فرمود اسلم! (چرا نقل كردى) عرض كرد آقا من همان پيمانى كه شما گرفتيد از او گرفتم.

حضرت باقر فرمود اگر تمام مردم روى زمين شيعه ما باشند سه قسمت از چهار قسمت آنها شكاك خواهند بود يك قسمت باقيمانده هم احمقند.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

خرايج

* سرش را به اطراف ميگردانند

محمد بن ابى حازم گفت خدمت حضرت باقر بودم زيد بن على از آنجا گذشت امام باقر فرمود به خدا سوگند زيد در كوفه قيام خواهد كرد و كشته خواهد شد سرش را به اطراف ميگردانند بعد مى‏آورند و در اين محل روى نى بزمين ميكوبند اشاره نمود به همان محلى كه بعدها سر زيد را نصب نمودند.

محمد بن ابى حازم گفت با گوش خود شنيدم سپس با چشم ديدم جريان خروج و شهادتش را شنيدم مدتى گذشت بعد سرش را در اطراف ميگرداندند سپس در همان محل بر نيزه نمودند تعجب كردم.

* يك كلمه هم يادم نيست

روايت شده كه حضرت باقر به اصحاب خود احاديثى بسيار دشوار و سخت بيان مينمود مردى بنام نضر بن قرواش وارد شد اصحاب خيلى ناراحت شدند كه او هم اين احاديث را خواهد شنيد بالاخره آن مرد رفت.

عرض كردند آقا هر چه فرموديد او نيز شنيد مرد خبيث و بد جنسى است فرمود اگر از او بپرسيد هيچ يك از گفتار مرا حفظ نكرده. يكى از اصحاب او را ملاقات نموده گفت مايلم از گفتار ابى جعفر كه شنيدى برايم نقل كنى گفت بخدا سوگند نفهميدم چه گفت يك كلمه هم يادم نيست.

* ميترسم آنها بيايند برايت ناراحتى فراهم كنند!

ابو حمزه از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود من مشغول انجام اعمال عمره بودم و در حجر اسماعيل نشستم ناگاه ديدم يك جنى از طرف مشرق مى‏آيد نزديك بحجر الاسود شد من باو نگاه كردم مدتى ايستاد سپس هفت مرتبه طواف كرد بعد در مقام ابراهيم روى دم خود ايستاد و دو ركعت نماز خواند نزديك ظهر بود.

عطاء و چند نفر ديگر او را ديدند پيش من آمده گفتند اين جنى را ديدى؟ گفتم بلى او را ديدم متوجه كارهايش نيز بودم برويد باو بگوئيد محمد بن على ميگويد اكنون مسجد خلوت است و نزديك موقعى است كه گروهى از بردگان و سودانى‏ها بيايند تو كه اعمال خود را انجام داده‏اى ميترسم آنها بيايند برايت ناراحتى فراهم كنند اگر عجله كنى و قبل از آمدن آنها بروى بهتر است.

جنى اين پيغام را كه شنيد ريگهاى مسجد را چند تكه بر روى هم انباشت دم خود را روى آن ريگ هاى انباشته گذاشته و به هوا برخاست.

* مناجات الياى نبى

گروهى از حضرت باقر اجازه ورود خواستند همين كه وارد دهليز شدند صداى قرائتى بزبان سريانى با لهجه خوشى شنيدند بطورى كه بعضى به گريه شدند اما معنى كلمات را نمى‏فهميدند با خود گفتند ممكن است يكى از اهل كتاب مشغول خواندن است پس از تمام شدن صدا وارد شدند ديدند هيچ كس خدمت امام نيست.

گفتند آقا ما به لهجه سريانى از داخل اطاق قرائتى شنيديم بسيار غم انگيز فرمود بياد مناجات الياى نبى افتادم گريه‏ام گرفت.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

مناقب و خرايج[۲۰]

* ديگر ما فرموده ابو جعفر را رد نخواهيم كرد!

ابو بصير از حضرت صادق نقل كرد كه فرمود پدرم روزى در مجلس خود ساعتى سر بطرف زمين داشت بعد سر بلند نموده فرمود چه خواهيد كرد اگر يك نفر با چهار هزار نفر وارد شهر شما شود و سه روز در ميان شما شمشير بگذارد كشتارهاى عجيب نمايد و به بلائى بزرگ دچار شويد كه قدرت دفاع نداشته باشيد؟.

اين جريان در سال آينده خواهد شد وسيله دفاع و چاره انديشى براى خود بنمائيد آنچه گفتم خواهد شد هيچ قابل تغيير نيست.

اهل مدينه توجه به اين فرمايش امام نكرده ميگفتند چنين چيزى نميشود لذا چاره انديشى و وسيله دفاع فراهم نكردند فقط عده‏ى كمى با بنى هاشم آماده شدند و از مدينه خارج گرديدند.

زيرا آنها ميدانستند هر چه حضرت باقر بفرمايد راست است سال بعد امام باقر و بنى هاشم خانواده خود را از مدينه خارج بردند. نافع بن ارزق با گروهى آمد و مدينه را روبيد مردان جنگى را كشت و رسوائى بر سر زنان آنها در آورد.

اهل مدينه گفتند ديگر ما فرموده ابو جعفر را رد نخواهيم كرد از او قبول ميكنيم بعد از اين جريان كه شنيديم و ديديم آنها از خاندان نبوت و واقع گو هستند.

* تمام جنبنده‏هاى دريا را ميشناسد

ابو بصير از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود من ميشناسم شخصى را كه اگر كنار دريا بايستد تمام جنبنده‏هاى دريا را ميشناسد از پدر و مادر و عمه و خاله آنها.

* همان طورى كه باد براى سليمان مسخر شد

اسود بن سعيد گفت خدمت حضرت باقر بودم قبل از اينكه من چيزى بپرسم فرمود ما حجت الله و وجه الله و عين الله در ميان مردم و فرمانرواى از طرف خدا در ميان مردميم. فرمود بين ما و هر قسمت از زمين اتصالى است مانند نخى كه بناها هنگام ساختمان ميكشند. هر گاه خداوند ما را مامور نمايد در مورد سرزمينى همان نخ را ميكشيم آن زمين رو بما مى‏آورد با بازارها و محلاتش تا كارى كه بخواهيم انجام دهيم. همان طورى كه باد براى سليمان مسخر شده بود خداوند آن را مسخر براى آل محمد نموده.

* با قدرتى كه خدا داده خبر ميدهم

محمد بن مسلم گفت حضرت باقر فرمود اگر خيال ميكنيد ما شما را نمى‏بينيم و سخن شما را نمى‏شنويم بدخيالى كرده‏ايد اگر صحيح باشد گمان شما كه از حال و كردارتان خبر نداشته باشيم ديگر ما را بر مردم فضيلتى نيست عرض كردم يك نمونه از آنچه ميفرمائى بمن نشان ده.

فرمود بين تو و هم سفرت در ربذه اختلاف افتاد او ترا سرزنش كرد به محبت با ما و شناسائى ما. عرض كردم بخدا صحيح است فرمود ديدى من با قدرتى كه خدا داده خبر ميدهم نه ساحرم و نه كاهن و نه ديوانه اين از علوم نبوت است كه بما از آنچه اتفاق مى‏افتد خبر ميدهند.

عرض كردم چه كسى شما را مطلع بر احوال ما مينمايد؟ فرمود گاهى خطور به دلمان مى‏شود و گاهى با گوش ميشنويم با تمام اينها خدمتكارانى از جن داريم كه مؤمن هستند و شيعه آنها بهتر از شما مطيع ما هستند عرض كردم با هر نفر يكى از آنها است. فرمود آرى بما اطلاع ميدهند از تمام كارها و اوضاع شما.

*

حسن بن مسلم از پدر خود نقل كرد كه حضرت باقر مرا دعوت بغذائى كرد سر سفره نشستم ناگاه كبوترى كه موى سرش كنده شده بود مقابل امام نشست كبوترى ديگر نيز آمد با لهجه خود صدائى كرد امام نيز بهمان لهجه صدائى نموده پرواز كردند. عرضكرديم چه گفتند شما چه جواب داديد؟

فرمود كبوتر نر ماده خود را متهم كرده بود. بهمين جهت موى از سرش با منقار كنده بود ميخواست در حضور من با او ملاعنه كند[۲۱]. كبوتر نر بماده خود گفت اينك كسى كه بحكم داود و آل داود حكومت ميكند حاكم بين من و تو باشد او زبان پرنده‏ها را ميداند و احتياج بشاهد هم ندارد. من باو گفتم آن گمانى كه در باره او برده آن طور نبوده با يك ديگر آشتى نموده رفتند.

* قابيل

محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت باقر در مسجد پيغمبر بودم طاوس يمانى ميگفت نصف مردم كيست؟. حضرت باقر شنيده فرمود ربع مردم. آدم حواء. هابيل و قابيل.
طاوس عرض كرد راست گفتى يا ابن رسول الله.

محمد بن مسلم گفت من با خودم گفتم اين واقعا سؤالى است فردا صبح رفتم خدمت امام لباس پوشيده بود و اسب را زين و برگ نموده آماده بيرون شدن بود همين كه چشمش به من افتاد قبل از اينكه سؤالى كنم فرمود در پشت هند به فاصله زياد مردى است كه در پلاس پيچيده شده دستش به گردنش بسته است ده نفر بر او گماشته شده است كه او را تا روز قيامت عذاب ميكنند عرض كردم آن شخص كيست؟ فرمود قابيل.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

تفسير عياشى

* رحم و شفقت ندارند!

فضيل بن يسار گفت به حضرت باقر گفتم فدايت شوم‏ بما ميگويند يك فرمانروائى براى خاندان جعفر است و يك فرمانروائى براى خاندان فلان (شايد منظور بنى عباس باشد).

فرمود آل جعفر نه اما فرمانروائى فلانيها صحيح است آنها مدت طولانى حكومت ميكنند كه دور را نزديك و نزديك را دور ميكنند فرمانروائى مشكلى دارند كه آسايش در آن نيست در زمان آنها خيرى نخواهد بود گرفتار رنجهائى ميشوند باز براى مرتبه دوم گرفتار خواهند شد همه اين ناملايمات برطرف مى‏شود.

تا وقتى كه ايمن از انتقام خدا شوند و از شكنجه او خود را در امان ببينند و خيال كنند كه ديگر جاى پاى خود را محكم نموده‏اند در اين موقع چنان تار و مار ميشوند كه كسى صداى آنها را نميشنود و نه ميتواند آنها را جمع كند به همين جريان اشاره ميكند اين آيه شريفه«حَتَّى إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهاتا اين قسمت آيهلِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»

بايد گفت كه هر يك از ستمگران رحم و شفقتى دارند مگر اين خانواده. عرض كردم فدايت شوم اينها رحم و شفقت ندارند؟! فرمود چرا ولى آنها مرتكب يك خونريزى از ما خانواده ميشوند بواسطه ستمى كه به ما و شيعيانمان روا ميدارند رحم و شفقت ندارند.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

مناقب شهر آشوب[۲۲]

* بر اين نيت پاداش خواهى گرفت!

به حضرت باقر عرض شد كه محمد بن مسلم مريض است؛ امام مقدارى آب بوسيله غلامى برايش فرستاد. غلام آب را برد به او گفت به من دستور داده همين جا باشم تا بياشامى و بعد حركت كنى بيائى با من برويم خدمت ايشان.

محمد بن مسلم فكر ميكرد با اين حالى كه دارد و قدرت حركت در او نيست چگونه ميتواند برود. همين كه آب را آشاميد و در شكمش قرار گرفت مثل اينكه بندها را از پايش گشادند از جاى حركت نموده خدمت امام رسيد اجازه خواست صداى امام را شنيد كه فرمود خوب شدى داخل شو.

داخل شد سلام كرد اشك ميريخت. فرمود چرا گريه ميكنى؟ عرض كرد بواسطه دورى كه از شما دارم و رنج و مشقتى كه بايد براى شما بكشم و در ضمن‏ اينكه قدرت ندارم زياد خدمت شما باشم و سير شما را ببينم.

فرمود اما اينكه قدرت ندارى صحيح است خداوند دوستان و ارادتمندان ما را چنين قرار داده بلاء بسوى آنها به سرعت راه مى‏يابد.

و اما اينكه گفتى در فاصله دور قرار گرفته‏اى در اين دورى به حضرت ابو عبد الله الحسين. شبيه ‏شده‏اى كه او نيز فاصله بسيار دورى از ما قرار دارد در كنار شط فرات است (صلى الله عليه).

و اما جريان گرفتاريها كه گفتى مؤمن در اين دنيا غريب است و در ميان اين مردم ناشناخته و بى‏ارزش است تا از دنيا بجوار رحمت الهى برود.

و آنچه گفتى كه علاقمندى نزديك ما باشى و بيشتر ما را ببينى و قدرت اين كار را ندارى اين نيت بنفع تو است و بر اين نيت پاداش خواهى گرفت.

* خداوند دستور احترام آنها را داده!

ابو حمزه ثمالى در ضمن خبرى گفت سالى كه حضرت باقر به مكه رفت و هشام بن عبد الملك نيز در مكه بود مردم پى در پى گرد امام مى‏آمدند و مسائل خود را مى‏پرسيدند عكرمه گفت اين كيست كه نور علم از جبينش تابان است بروم او را آزمايش كنم.

گفت همين كه مقابلش ايستادم چنان لرزه اندامم را گرفت كه در مقابل او ناتوان شدم عرض كردم يا ابن رسول الله من در مقابل مردان بزرگى نشسته‏ام ابن عباس و ديگران را درك نموده‏ام ولى آنچه اكنون دچار شدم هيچ وقت برايم پيش نيامده امام باقر فرمود واى بر تو بنده‏ى شاميان!

(انتَ بَينَ يدَى بيوتٍ اَذِنَ اللهُ اَن تُرفَع و يُذكَر فيها اسمُه‏) تو در مقابل شخصيتى قرار گرفته‏اى كه خداوند دستور احترام آنها را داده و رهنماى خلق و نماينده خدا است.

* شكافنده علم پيمبران و راهنماى راه خدا

حبابه والبيه گفت ديدم مردى نزديك غروب در مكه در ملتزم يا بين در خانه و حجر الاسود روى خاك ايستاده كمر خود را با عمامه‏اى از خز بسته است آفتاب بر فراز كوه نور طلائى خود را پهن كرده بود چون تاجى كه بر سر مردان است (منظورش اينست كه هنگام غروب‏ بود) دست بسوى آسمان بلند كرده دعا ميكند جمعيت روى آوردند و شروع به سؤال كردند مسائل مشكل و سؤالهاى پيچيده ميكردند هزار مسأله آنها را پاسخ داد سپس از جاى حركت نموده عازم منزل خود شد يك منادى فرياد ميزد با صدائى بلند اين نورى تابان و چراغى درخشان است و نسيم روحپرور و شخصيتى است كه قدرتش ناشناخته است ديگران ميگفتند كيست اين شخص؟

يك نفر گفت محمد بن على امام باقر است صاحب اسرار خدا و گوينده دانا است محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است.

در روايت ابى بصير ميگويد گفت اين مرد شكافنده علم پيمبران و راهنماى راه خدا و ارزنده‏ترين نژاد اصحاب سفينه است اين مرد پسر فاطمه زهرا و بقية الله در زمين و ناموس دهر پسر محمد و خديجه و على و فاطمه است اين شخص استوانه پايدار دين است.

مفضل بن عمر گفت حضرت باقر در بين راه مكه و مدينه برخورد بچند نفر كه در سر راه ايستاده بودند. يكى از حاجيان الاغش مرده بود اسباب و متاع خود را تقسيم كرده بود گريه ميكرد همين كه چشمش بحضرت باقر افتاد پيش آمده گفت يا ابن رسول الله الاغم سقط شده از راه مانده‏ام از خدا بخواه مال سواريم زنده شود.

حضرت باقر دعا كرد خدا مركب او را زنده نمود.

مناقب شهر آشوب[۲۳]

* ميترسيم مردم نيز فريفته ما شوند!

ابو بصير بحضرت باقر عرضكرد(ما اكثر الحجيج و اعظم الضجيج)چقدر حاجى زياد است و صداى داد و فرياد همه جا را گرفته. فرمود(بل ما اكثر الضجيج و اقل الحجيج)

فرمود نه داد و فرياد زياد است ولى حاجى چقدر كم است. علاقه دارى راستى سخن مرا با چشم خود ببينى.

در اين موقع با دست روى دو چشمم كشيد و دعائى خواند بينا شد. فرمود اكنون نگاه كن به حاجيها. نگاه كردم ديدم بيشتر مردم بشكل بوزينه و خوك هستند مؤمن چون ستاره درخشان در شب تار در ميان آنها از دور ديده‏ مى‏شود. عرضكرد صحيح ميفرمائيد حاجى كم است باز دعائى خواند دو مرتبه نابينا شد ابو بصير در مورد چشم خود التماس نمود.

امام فرمود ما از تو مضايقه نداريم خدا نيز بتو ستم روا نداشته آنچه صلاحت بوده انتخاب كرده ميترسيم مردم نيز فريفته ما شوند و از فضل خدا بر ما فراموش كنند ما را در مقابل خدا بپرستند با اينكه بنده‏ى او هستيم و از عبادتش سرپيچى نداريم و از فرمانبردارى او خسته نميشويم و تسليم او هستيم.

حلية الاولياء

*  تسبيح گنجشك

ابو جعفر محمد بن على حضرت باقر صداى گنجشك را شنيد فرمود ابو حمزه ميدانى اين گنجشكها چه ميگويند؟ گفتم نه. فرمود تسبيح خداى بزرگ را ميكنند و تقاضاى روزى امروز خود را مينمايند.

* از جواب عاجز شد!

جابر بن يزيد جعفى گفت از مجلس عبد الله بن حسن گذشتم ميگفت چه چيز محمد بن على (حضرت باقر) را بر من فضيلت داده و بعد من خدمت حضرت باقر رسيدم لبخندى زده به من فرمود جابر بنشين. اول كسى كه از اين در وارد شود عبد الله بن حسن است. من مرتب نگاه ميكردم تا كى وارد شود با اينكه ميدانستم امام راست ميگويد. ناگاه ديدم با قيافه‏اى كه حاكى از خودخواهى است مى‏آيد.

حضرت باقر فرمود عبد الله تو ميگفتى چه چيز محمد بن على را بر من فضيلت داده، با اينكه حضرت محمد و على هم جد او هم جد من هستند و بعد به من فرمود جابر گودالى بكن و پر از هيزم كن و آن را آتش بزن.

جابر گفت همين كه آتش افروخته شد و بصورت خرمنى گداخته در آمد حضرت باقر روى به جانب عبد الله كرده فرمود اگر معتقدى كه داراى آن مقام هستى داخل آتش برو ترا زيان نميرساند. عبد الله فرو ماند و نتوانست‏ چيزى بگويد.

امام عليه السلام لبخندى بصورت من زده فرمود جابر(بهت الذى كفر)از جواب عاجز شد و حيران گرديد.

* در چهره تو دروغگوئى نمى‏بينم!

ثعلبى در نزهة القلوب از حضرت باقر روايت ميكند كه فرمود هشام بن عبد الملك مرا خواست وقتى كه وارد شدم بنى اميه اطرافش جمع بودند گفت نزديك بيا ترابى. گفتم از تراب (خاك) خلق ‏شده‏ايم و به تراب بر ميگرديم پيوسته مرا پيش ميخواند تا پهلوى خود نشاند.

سؤال كرد تو ابو جعفرى هستى كه بنى اميه را از بين ميبرى؟ گفتم نه او پسر ابو العباس (سفاح) بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس است نگاهى به من نموده گفت بخدا سوگند در چهره تو دروغگوئى نمى‏بينم اما اين جريان چه وقت انجام خواهد شد گفتم چند سالى بيش نمانده ديگر زياد طول نخواهد كشيد.

جابر جعفى از امام نقل كرد كه فرمود قدرت بنى اميه دوام دارد تا ديوار مسجد اين مرد خراب شود (منظور امام عليه السلام) مسجد جعفى بود همان طور كه فرمود شد.

* آن پير مرد و آن جوان كه بود؟

معتب گفت من در خدمت حضرت صادق رفتم بباغ آن جناب وارد باغ كه شد دو ركعت نماز خواند پس از نماز فرمود يك روز نماز صبح را با پدرم خواندم بعد از نماز پدرم مشغول تسبيح شد در اين ميان پيرمردى بلند قامت كه موى سر و ريشش سفيد شده بود آمد بر پدرم سلام كرد پشت سر او جوانى آمد و به پدرم سلام كرد.

دست پيرمرد را گرفته گفت حركت كن به تو دستور نداده‏اند اينجا بيائى وقتى هر دو رفتند گفتم پدر جان آن پير مرد و آن جوان كه بود؟ فرمود بخدا قسم پير مرد ملك السموات و آن ديگرى جبرئيل بود.

* شما اطلاعى از حال مردم نداريد!

جابر بن يزيد جعفى از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود ما وقتى چشممان بشخصى بيافتد ميفهميم واقعا ايمان دارد يا منافق است. گفت در خدمت‏ حضرت صادق صحبت از عمر بن سخيه كندى شد حاضرين او را ستايش نموده گفتند مرد خوبى است.

امام عليه السلام فرمود شما اطلاعى از حال مردم نداريد من با يك نگاه ميفهمم اين مرد از خبيث‏ترين افراد است. جابر گفت عمر بن سخيه بعدها از هيچ كار حرامى روگردان نبود.

* مَثل قيام ‏كننده قبل از ظهور

روايت شده كه زيد بن على وقتى تصميم گرفت بيعت كند حضرت باقر به او فرمود زيد مثل قيام ‏كننده از اين خانواده قبل از ظهور مهدى مانند جوجه‏اى است كه هنوز پر و بال در نياورده از آشيانه بيرون شود معلوم است كه بر زمين مى‏افتد و بچه‏ها او را ميگيرند و بازى ميكنند.

از خدا بترس در حفظ جان خويش مبادا فردا ترا در كناسه كوفه بدار آويزند همان طور نيز شد.

* ما اهل عاقبت هستيم!

ابى بكر حضرمى گفت وقتى حضرت باقر را به شام پيش هشام بن عبد الملك بردند به در بارگاه كه رسيد هشام به ياران خود گفت وقتى من دست از سرزنش او كشيدم شما شروع به سرزنش كنيد آنگاه اجازه ورود داد.

امام عليه السلام كه داخل شد با دست اشاره به همه نموده فرمود سلام بر شما بر حاضرين سلام كرد و نشست هشام از اينكه او را به خلافت سلام نكرد و بدون اجازه نشست بسيار خشمگين شد. گفت محمد بن على چه شده كه پيوسته يكى پس از ديگرى از شما خانواده خروج ميكند و اختلاف بوجود مى‏آورد و مردم را به پيشوائى خود دعوت نموده خيال ميكند امام است با اينكه علم و اطلاعى ندارد؟.

شروع كرد از اين قبيل سرزنشها همين كه سكوت كرد ديگران يكى يكى سرزنش را شروع كردند همه كه حرفهاى خود را زدند امام عليه السلام از جاى حركت كرده فرمود شما چه خيال ميكنيد هدف شما چيست؟

هدايت ملت عرب بوسيله ما خانواده شد و بوسيله ما كار شما پايان ميپذيرد اگر شما يك قدرت زودگذرى داريد ما را سلطنتى طولانى است بعد از فرمانروائى ما ديگر فرمانروائى نخواهد بود زيرا ما اهل عاقبت هستيم و خداوند ميفرمايد(و العاقبة للمتقين)عاقبت متعلق بپرهيزگاران است.

هشام دستور داد امام را زندانى كنند در زندان شروع بصحبت كه كرد تمام زندانيان اطرافش را گرفته نسبت باو علاقه و احترامى خاص پيدا كردند زندانبان جريان را بهشام رسانيد. دستور داد امام را با همراهانش با چاپار و پست آن روز بطرف مدينه ببرند.[۲۵]

* به تعدادى كه در آن كتاب نوشته بود!

على بن ابى حمزه و ابو بصير گفتند وعده داشتيم خدمت حضرت باقر برسيم من و ابو ليلى رفتيم. فرمود سكينه چراغ را بياور. چراغ را آورد فرمود آن زنبيل هندى كه فلان جا است بياور آورد.

مهر از آن برگرفت كتابى زرد رنگ بيرون آورد شروع كرد به ورق زدن تا به يك سوم يا يك چهارم رسيد در اين موقع نگاهى به من نمود چنان لرزه بر اندامم افتاد كه نزديك بود قالب تهى كنم.

همين كه مرا چنان ديد دست روى سينه‏ام گذاشته فرمود خوب شدى عرض كردم آرى فدايت شوم. فرمود چيزى نيست ناراحت مشو فرمود نزديك بيا همين كه نزديك شدم پرسيد چه مى‏بينى.

عرض كردم اسم من و اسم اولادم كه آنها را نمى‏شناسم. فرمود اگر مقام تو نبود نزد من بر اين سر ترا مطلع نميكردم اينها اضافه خواهند شد از عددى كه در اين جا هست.

على بن ابى حمزه گفت در حدود بيست سال گذشت به تعدادى كه در آن كتاب نوشته بود برايم اولاد متولد شد.

* از اين عالم خارج شديم!

جابر بن يزيد جعفى گفت از حضرت باقر سؤال كردم از اين آيه«وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ »[۲۶].

امام عليه السلام با دست اشاره نموده فرمود سرت را بلند كن و سر بلند كردم ديدم سقف شكافته شد از شكاف نورى ديدم كه چشمم خيره شد و فرمود اين طور بابراهيم ملكوت آسمان را نشان دادند فرمود به زمين نگاه كن بعد سرت را بلند كن همين كه سرم را بلند كردم ديدم سقف مثل اول شده امام دست مرا گرفت و از خانه خارج كرد يك جامه بر تن من نموده فرمود چشم خود را ساعتى ببند فرمود تو در همان ظلماتى هستى كه ذو القرنين ديد چشم گشودم چيزى نديدم. چند قدم كه رفتيم فرمود تو اكنون كنار همان چشمه حيات خضر هستى سپس از اين عالم خارج شديم تا پنج قسمت را رد شديم فرمود اينها ملكوت زمين است باز فرمود چشم فرو بند دستم را گرفت ناگاه متوجه شدم در همان خانه اول هستيم. آن لباس را از تن من بيرون آورد. عرض كردم آقا چقدر از روز گذشت. فرمود سه ساعت.

* كم و زياد نشد!

ابن ابى يعفور گفت از حضرت صادق شنيدم ميگفت پدرم روزى به من فرمود از عمر من پنج سال مانده. من آن تاريخ را حفظ كردم كم و زياد نشد.

مناقب[۲۷]

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

كشف الغمه

* به خدا قسم ويران خواهد شد!

يزيد بن حازم گفت خدمت حضرت باقر بودم از خانه هشام بن عبد الملك گذشتيم كه آن خانه را ميساختند. امام فرمود به خدا قسم ويران خواهد شد و خاك آن را بر ميدارند. بخدا سوگند آشكار خواهد شد احجار الزيت[۲۸]كه محل نفس زكيه است.

من خيلى تعجب كردم با خود گفتم خانه هشام را چه كس ميتواند خراب كند؟ اين مطلب را از حضرت باقر شنيدم. پس از مرگ هشام وليد دستور داد خانه را ويران كنند و خاكش را بردارند خاك را برداشتند تا سنگها نمودار شد من آن سنگها را ديدم.

* عمر كوتاهى دارد!

كشف الغمه- ابو بصير از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود از جمله وصيتى كه پدرم بمن نمود اين بود كه وقتى من مردم خودت مرا غسل ده زيرا امام را جز امام غسل نبايد بدهد. ضمنا متوجه باش كه برادرت عبد الله ادعاى امامت خواهد كرد به او كارى نداشته باش عمر كوتاهى دارد.

پس از درگذشت پدرم طبق دستورش او را غسل دادم عبد الله نيز ادعاى امامت نمود همان طور كه پدرم فرمود طولى نكشيد كه از دنيا رفت.

اين از اشارات آن جناب بود ما را مژده ميداد به جريانهائى كه بعد اتفاق مى‏افتاد و با همين دليل امام شناخته ميشد.

* نماز شب در محمل

فيض بن مطر گفت خدمت حضرت باقر رسيدم ميخواستم از نماز شب در محمل بپرسم. قبل از سؤال فرمود پيغمبر اكرم در مسافرت روى مركب سوارى خود نماز ميخواند.

* اينها برادران شما از جن بودند!

سعد اسكاف گفت اجازه از حضرت باقر خواستم پيغام داد عجله نكن عده‏اى از برادرتان اينجا هستند چيزى نگذشت كه دوازده مرد خارج شدند شبيه هنديها قباهاى تنگى پوشيده بودند روى آن ردائى از خز و كفش بپا داشتند. سلام كردند و رد شدند.

خدمت امام رسيده عرض كردم اينها را نشناختم كه بودند. فرمود اينها برادران شما از جن بودند عرض كردم مگر براى شما آشكار ميشوند؟ فرمود بلى در مورد مسائل حلال و حرام همان طور كه شما مراجعه ميكنيد آنها نيز مى‏آيند و مى‏پرسند.

* بزرگتر از آنچه تو انديشه ميكنى!

مالك جهنى گفت خدمت حضرت باقر نشسته بودم نگاه ميكردم به آن جناب و در دل با خود ميگفتم واقعا خدا ترا بزرگ نموده و شخصيت داده و حجت خود بر مردم نموده. به من نگاهى نموده فرمود مالك جريان بزرگتر است از آنچه تو انديشه ميكنى.

* بر ما طواف ميكنند!

ابو الهذيل گفت حضرت باقر به من فرمود: ابو الهذيل شب قدر بر ما مخفى نيست ملائكه در آن شب اطراف ما طواف ميكنند.

* ما او را رها ميكنيم!

حضرت صادق فرمود در خانه امام باقر يك كبوتر وحشى بود مرتب ميخواند فرمود ميدانيد چه ميگويد اين كبوتر؟ گفتند نه. فرمود ميگويد رها كردم شما را رها كردم. فرمود قبل از اينكه ما را رها كند ما او را رها ميكنيم. دستور داد كبوتر را بكشند.

* نفهميدم بآسمان بالا رفت يا بزمين فرو رفت!

مطالب زير از كتاب وزير سعيد مؤيد الدين ابو طالب محمد بن احمد ابن محمد بن علقمى رحمة اللَّه عليه است

گفت ابو الفتح يحيى بن محمد بن حياء كاتب ذكر كرد كه شخصى نقل كرد بين مكه و مدينه چشمم به شبحى افتاد در بيابان ميدرخشد. گاهى ديده مى‏شود و گاهى ناپيدا است. نزديك من شد درست دقت كرده ديدم پسر بچه‏اى هفت يا هشت ساله است سلام كرد بمن جواب دادم پرسيدم از كجا مى‏آئى؟ گفت از جانب خدا. گفتم كجا ميروى؟ جوابداد به جانب خدا پرسيدم به چه چيزى متكى هستى. گفت بر خدا سؤال كردم خوراك تو چيست؟ گفت تقوا.

سؤال كردم از كدام قبيله هستى؟ گفت مردى عربم. گفتم آشكاراتر بگو گفت قريشى. باز آشكارتر خواستم گفت از بنى هاشم توضيح خواستم گفت علوى هستم اين شعر را خواند:

فنحن على الحوض ذواده             نذود و يسعد و راده‏

فما فاز من فاز الا بنا             و ما خاب من حبنا زاده‏

فمن سرنا نال منا السرور             و من ساءنا ساء ميلاده‏

و من كان غاصبنا حقنا             فيوم القيامة ميعاده‏

سپس فرمود من محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالبم و ناگاه ديدم نيست نفهميدم بآسمان بالا رفت يا بزمين فرو رفت.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

رجال كشى[۲۹]

* من به اين دليل به تو اجازه ورود ندادم!

حمزة بن الطيار از پدر خود محمد نقل كرد كه گفت رفتم در خانه امام باقر اجازه خواستم نداد ولى به ديگرى اجازه داد، من با اندوه به منزل برگشتم خود را انداختم روى تختى كه ميان خانه بود خواب از چشمم رفت شروع كردم به فكر و ميگفتم. مگر مرجئه همين را نميگويند و قدريها نيز همين طور، حروريه و زيديه نيز همين، ما گفتار آنها را رد ميكنيم.

در اين افكار بودم كه صداى كسى را شنيدم متوجه شدم كوبه درب به صدا درآمد گفتم كيست؟ جواب داد از طرف حضرت باقر آمده‏ام ميفرمايد بيا پيش من. من لباس پوشيدم و با او رفتم همين كه مرا ديد گفت‏

محمد لا الى المرجئه و لا الى القدريه و لا الى الحروريه و لا الى الزيديه و لكن الينا.

به مرجئه و قدريها و حروريها و زيديها پناه نبر پيش ما، من به اين دليل به تو اجازه ورود ندادم من قبول كردم.

* دست مرا از روى حق قطع كردى!

اسماعيل بن ابى حمزه از پدر خود نقل كرد كه گفت حضرت باقر سوار بر مركب شد به جهت بازديد باغى كه در اطراف مدينه داشت من نيز در خدمت ايشان رفتم. سليمان بن خالد هم بود.

سليمان بن خالد عرض كرد آقا امام وقايعى كه در امروز اتفاق مى‏افتد ميداند؟ فرمود: سليمان به خدائى كه محمد را به نبوت بر انگيخت و امتياز رسالت به او بخشيد او جريان‏هاى روز و ماه و سال را هم ميداند. سپس فرمود سليمان نميدانى كه فرشته‏اى در شب قدر بر او نازل مى‏شود آنچه در آن سال تا سال ديگر پيش مى‏آيد و حوادث شب و روز را باو اعلام ميكند. هم اكنون جريانى را خواهى ديد كه مطمئن شوى.
بيش از يك ميل راه نرفته بوديم كه فرمود دو نفر خواهند آمد كه دزدى كرده‏اند و اموال دزدى شده را پنهان نموده‏اند. مقدارى كه راه پيموديم دو نفر از دور پيدا شدند حضرت باقر به غلامان خود فرمود اين دو سارق را بگيريد. آن دو را گرفته‏ آوردند.

فرمود شما دزدى كرده‏ايد. قسم به خدا خوردند كه چنين كارى نكرده‏اند فرمود اگر اموالى كه دزديده‏ايد تحويل ندهيد، كسى را ميفرستم در محلى كه پنهان كرده‏ايد بيرون آورد و به صاحب مال اطلاع ميدهم تا شما را پيش والى مدينه ببرد اكنون هر كدام را مايليد انتخاب كنيد.

از تحويل اموال امتناع ورزيدند به غلامان دستور داد آنها را نگه دارند به سليمان فرمود تو برو با اين غلامان بالاى آن كوه، در قله كوه غارى است تو خودت داخل شو و اموال را خارج كن بده به اين غلام يك قسمت از اين اموال مربوط به كس ديگرى است كه او بعد از چند روز خواهد آمد.

بالاى كوه رفتم و غارى كه نشانى داده بود پيدا كردم دو بسته سنگينى كه بايد دو نفر آن را حمل كنند در غار بود خدمت حضرت باقر آوردم. فرمود سليمان اگر فردا در مدينه باشى جريانهاى شگفت انگيزى خواهى ديد از ستمى كه به مردم بى‏گناه روا ميدارند به مدينه برگشتيم فردا صبح حضرت باقر ما را پيش والى برد صاحب مال عده‏اى را بعنوان دزد معرفى كرده بود كه گناهى نداشتند والى از آنها با شدت هر چه تمامتر بازجوئى ميكرد.

حضرت باقر فرمود اينها دزد نيستند دزد و متاع او پيش من است به صاحب مال فرمود از تو چه دزديده شده؟ گفت يك بسته كه داخل آن فلان چيزها است به دروغ چيزهائى را ادعا كرد امام فرمود چرا دروغ ميگوئى آن مرد از روى اعتراض گفت تو از من بهتر ميدانى كه چه از من برده‏اند؟

والى از اعتراض آن چنان ناراحت شد كه خواست به او حمله كند امام عليه السلام جلو او را گرفت به غلام فرمود آن بسته را بياور. به والى گوشزد كرد كه اگر بيش از اين ادعا كند دروغگو است. يك بسته ديگرى پيش من هست كه متعلق به ديگرى است و او مردى از اهالى بربر است وقتى آمد او را راهنمائى كن پيش من بيايد.

اما اين دو سارق را بايد بكيفر برسانى. دو سارق را پيش خواندند

آنها خيال ميكردند والى تنها با گواهى حضرت باقر دست آنها را قطع نخواهد كرد. يكى از آنها گفت ما كه اعترافى نكرده‏ايم چرا دستمان را قطع كنيد. والى گفت كسى بر دزدى شما گواهى ميدهد كه اگر بر تمام اهل مدينه گواهى دهد سخن او را ميپذيرم.

پس از آنكه دست آن دو را قطع نمودند يكى از آنها گفت بخدا قسم اى ابا جعفر دست مرا از روى حق قطع كردى ولى مايل نيستم كه توبه‏ى من بدست ديگرى غير از تو اجرا شود گرچه تمام مدينه را به من بدهند. من ميدانم تو علم غيب نميدانى ولى از خاندان نبوت هستى و ملائكه بر شما نازل مى‏شود و معدن رحمت هستيد. سخنان دزد چنان امام را تحت تاثير قرار داد كه دلش سوخت فرمود عاقبت تو بخير است. فرمود به خدا قسم دست او بيست سال جلوتر از خودش رهسپار بهشت شد.

سليمان بن خالد به ابو حمزه گفت آيا دليل از اين واضحتر ديده‏اى؟

ابو حمزه گفت شگفت انگيزتر جريان بسته ديگر بود. چيزى نگذشت كه آن مرد بربرى پيش والى آمد و شكايت دزديده شدن اموال خود نمود او را خدمت حضرت باقر فرستاد. خدمت امام رسيد. فرمود بگويم در اين بسته چه دارى؟ مرد بربرى گفت اگر از داخل بسته اطلاع دهى ميدانم شما امامى هستى كه اطاعت از تو واجب است.

فرمود هزار دينار مال تو است و هزار دينار ديگر مال ديگرى است و لباسهائى با اين مشخصات در داخل بسته است. عرضكرد نام شخصى كه هزار دينار متعلق باوست چيست؟ فرمود محمد بن عبد الرحمن است كه پشت درب منتظر توست فرمود ديدى درست گفتم. بربرى گفت ايمان آوردم بخداى يكتا و بمحمد مصطفى و گواهم بر اينكه شما اهل بيت رحمت هستيد كه خداوند شما را از آلودگيها پاك كرده و معصوميد.

حضرت باقر فرمود خدا ترا رحمت كند. بسجده افتاد تا شكر خدا كند. سليمان بن خالد گفت بعد از آن ده سال مرتب بحج رفتم و آن مردى‏ كه دستش قطع شده بود ميديدم كه جزء اصحاب حضرت باقر بود.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

مشارق الانوار برسى

* هر دو از شيعيان ما هستند

ابو بصير گفت حضرت باقر به من فرمود وقتى به كوفه برگردى پسرى برايت متولد خواهد شد كه او را عيسى نام ميگذارى و پسر ديگرى نيز متولد مى‏شود كه محمد خواهى ناميد اين هر دو از شيعيان ما هستند و اسمشان در صحيفه ما است و هر چه تا روز قيامت از آنها بوجود آيند.

عرض كرد شيعيان شما با شما هستند فرمود آرى اگر از خدا بترسند و پرهيزگار باشند.

در روايت ديگرى است كه امام باقر عليه السلام وارد مسجد شد ديد جوانى ميخندد فرمود ميخندى در مسجد با اينكه سه روز ديگر از اهل قبورى آن مرد صبح روز سوم از دنيا رفت و عصر به خاك سپرده شد.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

اختصاص[۳۸]

* خدا او را لعنت كند.

مالك بن عطيه از حضرت صادق عليه السلام نقل كرد كه فرمود با پدرم در راه مكه ميرفتم دو شتر داشتيم همين كه رسيديم به سرزمين ضجنان مردى نمودار شد كه زنجيرى به گردن داشت فرياد زد يا ابن رسول الله به من آب بدهيد خدا شما را سيراب كند مرد ديگر از پى او مى‏آمد زنجير را كشيده گفت يا ابن رسول الله مبادا باين شخص آب بدهيد خدا او را سيراب نكند. پدرم توجه بمن نموده فرمود جعفر اين مرد را شناختى، معاويه است خدا او را لعنت كند.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

كافى[۳۹]

*  اگر خدا اراده کند!

زراره گفت حضرت باقر در مسجد الحرام بود سخن از بنى اميه و دولت آنها شد يكى از اصحاب گفت اميدوارم شما دودمان برانداز بنى اميه باشى و خداوند اجراى اين مقدر را بدست شما بنمايد.

فرمود من نيستم و علاقه‏اى ندارم كه من باشم زيرا همكاران بنى اميه زنازاده هستند خداوند از وقتى كه آسمانها و زمين را آفريده سال و ماه و روزى كوتاهتر از سال و ماه و روز آنها قرار نداده خداوند به ملكى كه مامور فلك است دستور داده كه آن را سريع بچرخاند.

جابر گفت خدمت حضرت باقر بوديم صحبت از دولت بنى اميه شد فرمود هر كس بر هشام خروج كند كشته خواهد شد و مدت زمامدارى او را بيست سال تعيين كرد ما خيلى ناراحت شديم فرمود چه شده اگر خدا اراده از بين بردن حكومت ملتى را بكند دستور ميدهد بفرشته‏ى مامور فلك كه بسرعت بچرخاند همان اندازه كه خواسته تعيين نموده.

جابر گفت اين سخن را بزيد گفتيم. زيد در پاسخ گفت من خودم شاهد بودم كه پيغمبر را پيش هشام ناسزا گفتند او اعتراض نكرد و نه اثرى بر رويش گذاشت بخدا قسم اگر نباشد جز خودم و پسرم بر او خروج خواهم كرد.

توضيح- ممكن است سرعت گردش فلك كنايه از فراهم نمودن وسائل زوال فرمانفرمائى آنها باشد.

كافى[۴۰]

* افسوس كه ديوانه شد!

نعمان بن بشير گفت با جابر بن يزيد جعفى همسفر بودم وقتى به مدينه رسيدم رفت خدمت حضرت باقر عليه السلام و از او وداع نموده خوشحال از خدمتش خارج شد همين كه رسيديم به اخيرجه[۴۱]اول منزلى كه از فيد به طرف مدينه ميرود روز جمعه بود پس از نماز ظهر خواستيم حركت كنيم مردى بلند قد و گندم گون نامه‏اى آورده بجابر داد بوسيد و بر چشم گذاشت نامه از طرف حضرت باقر بود هنوز مركب آن خشك نشده بود پرسيد

كى از آقايم جدا شدى؟ گفت هم اكنون. پرسيد قبل از نماز يا بعد از نماز گفت بعد از نماز.

جابر مهر از نامه برداشت و شروع به خواندن كرد ولى پيوسته با خواندن نامه چهره‏اش درهم ميشد نامه را نگه داشت ديگر نديدم جابر خنده كند يا مسرور باشد تا به كوفه رسيديم.

شبى كه به كوفه رسيديم فردا صبح من به جهت احترام به ديدن جابر رفتم ديدم از منزل خارج شده چند استخوان به گردن بسته و سوار يك چوب شده فرياد ميزند: منصور بن جمهور اميرى است غير مامور و چند چيز ديگر مثل همين شعر.

نگاهى به من كرد و من نيز به او نگاه كردم چيزى نگفت منهم چيزى نگفتم ولى شروع به گريه كردم از اين وضع او بچه‏ها دور من و او جمع شدند مردم نيز اجتماع نمودند رفت تا داخل ميدان شد با بچه‏ها بگرد ميدان ميدويد.

مردم ميگفتند جابر ديوانه شد، بخدا سوگند چند روز بيشتر نگذشت كه نامه هشام بن عبد الملك بفرماندار رسيد بدين مضمون: مردى بنام جابر ابن جعفى در كوفه است گردن او را بزن و سرش را برايم بفرست.

فرماندار از اطرافيان خود پرسيد جابر كيست گفتند مرد دانشمند و فاضل صاحب حديث و حج بود ولى افسوس كه ديوانه شد اكنون ميان ميدان با بچه‏ها روى چوب سوار است و بازى ميكند. فرماندار به ميدان آمد مشاهده كرد سوار چوب شده بازى ميكند.

گفت خدا را شكر كه مرا از ريختن خون او نگه داشت. چيزى نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر ميگفت انجام داد.

منصور بن جمهور از طرف يزيد بن وليد از خلفاى بنى اميه فرماندار كوفه شد بعد از عزل يوسف بن عمر در سال صد و بيست و شش دوازده سال پس از وفات حضرت باقر عليه السلام گويا به جابر بن يزيد جعفى اين اسرار را داده بودند كه منصور والى خواهد شد و چه ميكند.

سدير صيرفى گفت حضرت باقر مرا پى چند كار فرستادند در مدينه.

روزى در فخ روحاء[۴۲]سوار مركب سواريم بودم يك نفر را ديدم جامه خود را حركت ميدهد بطرف او رفتم بخيال اينكه تشنه است ظرف آب را دادم گفت نه بآب احتياج ندارم. نامه‏اى بمن داد ديدم مركب آن هنوز تازه است و مهر حضرت باقر روى آن است. گفتم چه وقت از مولايم جدا جداشده‏اى گفت همين حالا.

امام در نامه دستورهائى داده بودند. من تا نگاه كردم كسى را نديدم وقتى خدمت حضرت باقر رسيدم عرضكردم فدايت شوم مردى نامه شما را آورده با اينكه مركب آن خشك نشده بود. فرمود هر وقت كار عجله‏اى داشته باشم يكى از جنيان را ميفرستم.

عيون المعجزات- روايت شده كه حبابه والبيه باقى ماند تا زمان امامت حضرت باقر. خدمت آن جناب رسيد امام باقر فرمود حبابه چقدر دير بديدن ما مى‏آئى؟ گفت سن زياد و سفيدى سر و ناراحتى باعث تاخير شده.

فرمود نزديك بيا حبابه نزديك شد دست بر فرق سرش گذاشت و دعائى كرد كه ما نفهميديم. مويش سياه شد چون موى جوانان و خودش نيز جوان شد خيلى خوشحال شد امام نيز از شادى او مسرور گرديد.

عرضكرد آقا شما را قسم بآن كسى كه پيمان شما را بر پيمبران گرفته در عالم اظله[۴۳]كجا بوديد فرمود ما نور بوديم قبل از اينكه خدا آدم را بيافريند خدا را تسبيح ميكرديم ملائكه از ما تسبيح آموختند وقتى خداوند آدم را آفريد آن نور را در آدم نهاد.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

مختصر بصائر[۴۴]

* هيچ چيز را با بهشت نميتوان معاوضه نمود!

ابو بصير گفت خدمت حضرت باقر عرض كردم آقا من غلام شما و از شيعيانتان هستم كور و ناتوان برايم بهشت را ضمانت كن.

فرمود نميخواهى بتو علامت ائمه را نشان دهم عرضكردم چه مى‏شود كه جمع بين هر دو بفرمائى (هم ضمانت بهشت و هم علامت ائمه) فرمود مايلى عرضكردم چرا دوست نداشته باشم.

حضرت باقر همين كه دست رو چشم من كشيد تمام ائمه را در همان خانه‏اى كه نشسته بود با چشم خود ديدم. بعد فرمود ابو بصير چشم بگشا ببين چه مى‏بينى. گفت بخدا قسم جز سگ و خوك و بوزينه چيزى نديدم. گفتم اين بخت برگشتگان كيانند كه مسخ شده‏اند؟ فرمود اينها كه مى‏بينى اين جمعيت انبوه مخالفين است اگر پرده برداشته شود شيعيان مخالفين خود را جز باين صورت نمى‏بينند.

فرمود حالا اگر ميل دارى چشم ترا همين طور بگذارم و اگر ميخواهى ضامن بهشت شوم برميگردانم بصورت اول.

عرض كردم آقا احتياج به تماشاى اين مردم بدسيرت ندارم مرا برگردان برگردان بحال اولم هيچ چيز را با بهشت نميتوان معاوضه نمود. دست بر چشمم كشيد مثل اول شد.

┄┄┅┅┅❖┅┅┅┄┄

محاسن برقى[۴۵]

* به خاطر دعائى بوده كه ميخوانده!

عبد الله بن علا از حضرت صادق نقل كرد كه فرمود من با پدرم بودم گروهى نيز از انصار حضور داشتند يك نفر آمد به پدرم گفت خانه‏ات آتش گرفت فرمود نه آتش نگرفته باز برگشت گفت بخدا قسم خانه‏ات آتش گرفته فرمود بخدا آتش نگرفته.

براى مرتبه ديگر رفت باز برگشت با چند نفر از اهل خانه و غلامانمان كه گريه ميكردند و ميگفتند خانه ما آتش گرفته است. فرمود هرگز آتش نگرفته نه من دروغ ميگويم و نه به من دروغ گفته‏اند من اطمينان به گفته خود بيشتر دارم از شما نسبت به آنچه چشمتان ديده.

پدرم حركت كرد من نيز با او رفتم تا رسيديم بمنزلمان آتش شعله‏ور بود از راست و چپ خانه‏هاى ما از هر طرف. پدرم به طرف مسجد رفت بسجده افتاد و در سجده گفت بعزت و جلالت سر از سجده بر نميدارم تا آتش را خاموش‏ كنى. حضرت صادق فرمود سر بر نداشت تا خاموش شد. خانه‏هاى اطراف آتش گرفته بود ولى خانه‏هاى ما سالم بود بعد فرمود اين به واسطه دعائى بوده كه ميخوانده است. آن دعا در محل خود ذكر خواهد شد.


[۱]امالى طوسى ص ۲۶۱

[۲]غذائى كه با آرد گندم درست ميكنند.

[۳]بصائر الدرجات ج ۳ ص ۳۶

[۴]در اين خبر امام از غيب خبر داد و از نامه‏اى كه ابو بصير نوشته و ديگران امضاء كرده بودند به او اطلاع دادند.

[۵]اختصاص ص ۳۰۰

[۶]مناقب ج ۳ ص ۳۲۲

[۷]اختصاص ص ۲۷۱

[۸]اختصاص مفيد ص ۳۱۸

[۹]راه رفتن به سرعت كه زمين زير پا بچرخد و بآنى مسيرى طولانى را طى كند

[۱۰]اعراف ۱۵۹ يك دسته از قوم موسى راهنماى حق و دادگر بودند در بعضى از روايات است كه اينها ساكن پشت درياى چين بودند.

[۱۱]در روايت ديگرى مينويسد در زمستان بر روى او آب سرد ميريختند اين شخص قابيل پسر (آدم) بوده كه برادر خود را كشت.

[۱۲]خرايج ص ۲۲۹

[۱۳]سوره ابراهيم آيه ۲۴ مانند درختى پاك كه ريشه‏اش ثابت باشد و شاخه آن در آسمان است ميوه خود را هر زمان فراوان ميدهد امام عليه السلام دنباله آيه را تفسير فرمودند.

[۱۴]در روايت ديگرى است كه امام فرمود از قول من بآن زن بگو امام باقر بتو سلام رساند و فرموده خود را بازدواج من درآور ابا بصير گفت باو گفتم مرا قسم داد كه راست بگو حضرت باقر سلام رسانده و چنين فرموده قسم خوردم خود را بازدواج من درآورد.

[۱۵]خرايج- ص ۲۳۰

[۱۶]خرايج- ص ۱۹۶

[۱۷]مغيريه گروهى بودند كه تابع مغيرة بن سعيد شدند او مدعى بود امامت بعد از حضرت باقر بمحمد بن عبد الله بن حسن رسيد و مدعى بودند كه زنده است و نمرده.

[۱۸]در روايت ديگرى است كه امام فرمود كثير النوا زنازاده است سدير گفت از قبيله او جستجو كرديم پيره زنى گفت ميخواهيد باو دختر بدهيد گفتم آرى گفت اين كار را نكنيد كه او زنازاده است در همين خانه مادرش چهار بچه از زنا زائيده كه او چهارمى بود.

[۱۹]رجال كشى ص ۱۳۴

[۲۰]مناقب و خرايج- ص ۱۹۷

[۲۱]اگر مردى بزن خود بدگمان باشد و شاهدى نداشته باشد با او لعان ميكند يك ديگر را لعنت ميكنند بر اينكه چنين كارى نشده و مرد مدعى مى‏شود انجام شده پس از لعان بنحو مخصوص كه در قرآن ذكر شده از هم جدا ميشوند.

[۲۲]مناقب شهر آشوب ج ۳ ص ۳۱۶

[۲۳]مناقب شهر آشوب ج ۳ ص ۳۱۷

[۲۴]اين روزنه ممكن است جزء اسرار بوده كه بهر كس نشان نميداده‏اند.

[۲۵]بقيه روايت در بخش مسافرت بشام خواهد آمد.

[۲۶]سوره انعام آيه ۷۵ چنين نشان داديم بابراهيم ملكوت آسمانها را.

[۲۷]مناقب ج ۳ ص ۳۲۰

[۲۸]احجار الزيت محلى است در مدينه كه در آنجا محمد بن عبد الله بن حسن ملقب بنفس زكيه كشته شد.

[۲۹]رجال كشى ص ۲۲۳

[۳۰]عيون المعجزات منسوب بسيد مرتضى ص ۶۹

[۳۱]سوره انعام ۱۴۶ اين كيفر ستمكارى آنها بود جز ناسپاسان بايد كيفر شوند؟!

[۳۲]سوره هود ۸۲ وقتى دستور ما برسد زير و رو ميكند.

[۳۳]نحل ۳۱ سقف بر آنها فرو ريخت عذاب از جايى كه نميدانستند بر آنها وارد شد.

[۳۴]بقره، ۲۴۸، و بازمانده‌اى از آنچه خاندان موسى و خاندان هارون [در آن‌] بر جاى نهاده‌اند -در حالى كه فرشتگان آن را حمل مى‌كنند.

[۳۵]غافر ۵۰ مگر پيمبران با دلائل آشكار نيامدند جوابدادند چرا گفتند دعا كنيد كه دعاى كافران سودى نخواهد داشت.

[۳۶]اعراف ۵۱ امروز آنها را فراموش كرديم همان طورى كه ديدار چنين روزى را فراموش كرده بودند و دلائل ما را منكر ميشدند.

[۳۷]سوره انبياء آيه ۱۸.

[۳۸]اختصاص ص ۲۷۶

[۳۹]كافى ج ۸ ص ۳۴۱

[۴۰]كافى ج ۱ ص ۳۹۶

[۴۱]منزلى بين مكه و مدينه.

[۴۲]در فاصله چهل ميلى مدينه است.

[۴۳]اظله عالم مجردات كه جسم نيستند مجمع البحرين كه همان عالم ارواح است.

[۴۴]مختصر بصائر ص ۱۱۲

[۴۵]محاسن برقى ص ۶۲۴