ابن ابى حمزه
على بن ابى حمزه بطائنى ، از ياران امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام و واقفى بود. او نخستين كسى است كه اين عقيده را اظهار داشت. آنان به دنيا طمع كردند و به حاكمان دنيا گراييدند و عدّه اى را به خود جذب كردند و از اموالى كه با خيانت به دست آورده بودند، به آنان ، بذل و بخشش نمودند . امام كاظم عليه السلام خطاب به او فرمود : «تو و يارانت به الاغ مى مانيد» . على بن ابى حمزه بر امام رضا عليه السلام درآمد و با او سخن گفت و امامت وى را انكار كرد . از على بن الحسن بن فضّال روايت شده است كه : على بن ابى حمزه ، دروغگو ، بى اعتبار و ملعون است و من ، روا نمى دانم كه حتّى يك حديث از او روايت كنم .
همه اينها مربوط به اواخر كار او مى شود ؛ امّا در دوره امام باقر و امام صادق عليهماالسلام به ظاهر ، سالم و موثّق بود . لذا شيعه به اخبار او و اخبار امثال او تا آن جايى كه با اخبار اماميه تعارض نداشته و آنان از اين اخبار ، اعراض نكرده اند و نيز به آنچه از او در حال استقامتش روايت شده ، عمل كرده اند .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۲۴۵ ش ۳۴۰۲ و ص ۳۳۹ ش ۵۰۴۹ ، رجال ابن الغضائرى : ص ۸۳ ش ۱۰۷.
ابن ابى زرقاء
از منابع شيعه و سنّى ، نام و يا لقبى براى او ذكر نشده و درباره وى ، جز آنچه در متن كتاب آمده ، چيزى گفته نشده است .
ابن ابى سعيد
حسين بن ابى سعيد، هاشم بن حيّان مكارى، از سران واقفيه بود. كشّى از او در زمره واقفيه نام برده و در نكوهش وى ، روايت هايى نقل كرده است . از جمله به اسناد خود از محمّد بن فضيل ، روايت كرده است كه ابوالحسن عليه السلام فرمود: «او پيامبر خدا و امير مؤمنان و فلانى و فلانى و جعفر و موسى عليهم السلامرا تكذيب كرده است و پدرانم براى من سرمشق هستند» .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ص ۴۰۵ ش ۷۶۰ و ص ۴۶۳ ش ۸۸۳ و ص ۴۶۵ ش ۸۸۴ و ۸۸۵.
ابن قياما
حسين بن قياما واسطى ، از ياران امام كاظم عليه السلام بود و در ايشان ، توقّف كرد (واقفى مذهب شد) و به امامت امام رضا عليه السلام اعتقاد نداشت . او به امام رضا عليه السلام گفت: من مى دانم كه تو امام نيستى . امام فرمود: «از كجا دانستى؟» . گفت: چون تو فرزندى ندارى ، حال آن كه امامت ، در فرزندْ ادامه مى يابد. امام عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، چند شبانه روزى نخواهد گذشت كه از پشت من ، پسرى به دنيا خواهد آمد كه جانشين من مى شود و حق را زنده و باطل را نابود مى كند» .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۳۶ ش ۴۹۹۷ ، اختيار معرفة الرجال : ص ۵۵۳ ش ۱۰۴۴.
ابن مهران
حسين بن مهران بن محمّد ، از اصحاب امام كاظم و امام رضا عليهماالسلام بود ، واقفى و از راويان ضعيف است . وى از امام كاظم عليه السلام كتابى دارد . او به امام رضا عليه السلام نامه اى نوشت و در وقوف خود با شكّ و ترديد حركت مى كرد . او به امام رضا عليه السلام نامه اى نوشت و در آن به ايشان ، امر و نهى كرد . امام عليه السلام به او پاسخى نوشت و آن را براى يارانش فرستاد و ياران امام عليه السلام از آن رونوشت برداشتند و به او برگرداندند تا ابن مهران نتواند آن را پنهان بدارد . او نسبت به امام رضا عليه السلام معرفت اندك و ضعف يقين داشت .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۵۵ ش ۵۲۶۰ ، رجال النجاشى : ص ۵۶ ش ۱۲۷.
ابن هلال
احمد بن هلال عَبَرتايى (عَبَرتاء ، روستايى است در نواحى شهر اسكاف از آبادى هاى نهروان) ، از بنى جُنَيد بوده است . وى در سال ۱۸۰ ق ، به دنيا آمد و در سال ۲۶۷ ق ، مُرد . او از ياران امام عسكرى عليه السلام بود . شيعيان ، بر اين اتّفاق نظر داشتند كه امام عسكرى عليه السلام در زمان حياتش ابو جعفر محمّد بن عثمان عُمَرى را به وكالت خود ، تعيين كرده است . امام عسكرى عليه السلام كه از دنيا رفت ، شيعيانى كه بر وكالت او هم داستان بودند ، به ابن هلال گفتند : با آن كه امام واجب الإطاعه بر وكالت ابو جعفر محمّد بن عثمان تصريح كرده است ، چرا او را نمى پذيرى و به وى رجوع نمى كنى؟
ابن هلال گفت : من نشنيده ام كه به وكالت او تصريح شده باشد . من پدرش (يعنى عثمان بن سعيد) را انكار نمى كردم و اگر يقين كنم كه ابو جعفر ، وكيل صاحب زمان عليه السلام است ، به او نيز جسارت نمى كنم . به او گفتند : بقيّه كه شنيده اند . گفت : شما خود دانيد آنچه شنيده ايد ، و در ابو جعفر ، توقّف كرد . پس شيعيان ، او را لعنت كردند و از وى تبرّى جُستند . سپس توقيعى توسّط ابوالقاسم حسين بن روح صادر شد كه از جمله لعنت شدگان ، ابن هلال نيز لعنت و از او اعلام برائت شده بود .
محمّد بن حسن وليد ، روايت كرده است كه : از سعد بن عبد اللّه شنيدم كه مى گفت : نديده ايم و نشنيده ايم كه شيعه اى از تشيّع به ناصبيگرى برگشته باشد ، مگر احمد بن هلال . به هر حال ، او غالى و در دينش مشكوك بود .
ر . ك : رجال النجاشى : ص ۸۳ ش ۱۹۹ ، رجال الطوسى : ص ۳۸۴ ش ۵۶۴۶.
ابو الخطّاب
ابو الخطّاب محمّد بن مِقلاص اسدى كوفى اجوع ، كه كنيه او مِقلاص ابو زينب بود. او خود را به امام صادق عليه السلام نسبت مى داد و چون امام صادق عليه السلام از غلوّ باطل او درباره خويش آگاه شد، از او تبّرى جُست و او را لعنت كرد و به يارانش نيز فرمود تا از او بيزارى بجويند و در اين باره ، تأكيد فرمود و در اعلام بيزارى از او و لعن كردنش مبالغه كرد. وى چون از امام عليه السلام كناره گرفت ، ادّعاى امامت كرد. شيخ طوسى ، از او ياد كرده و گفته است: او ملعون و غالى است .
عدّه اى از ابو الخطّاب پيروى كردند كه به فرقه «خطّابيه» موسوم شدند. ايشان به الوهيت امام صادق عليه السلام تظاهر مى كردند و ابو الخطّاب را پيامبرِ مُرسل مى دانستند، يا به اولوهيت ابو الخطّاب و حلول روح القُدُس در او معتقد بودند. از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: «مغيره و ابو الخطّاب به بهشت نمى روند، مگر پس از پا زدن هايى در جهنّم». مفضّل بن عمر نيز روايت كرده است كه از امام صادق عليه السلام شنيده كه مى فرمايد: «از فرومايگان بپرهيز؛ زيرا من، ابو الخطّاب را نهى كردم، امّا او از من نپذيرفت» و بعد از لعنت كردن ابو الخطّاب فرمود: «لعنت بر كسانى كه با او كشته شدند و لعنت بر باقى ماندگان آنها . خدا لعنت كند كسى را كه نسبت به آنان، دل رحمى كند!» . عيسى بن موسى بن على بن عبد اللّه بن عبّاس، كارگزار منصور در سِبخه كوفه، او را به قتل رساند .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۲۹۶ ش ۴۳۲ ، اختيار معرفة الرجال : ص ۳۰۱ ش ۴۰۸ و ص ۳۶۳ ش ۵۲۰ و ۵۲۱ و ص ۴۱۸ ش ۶۶۱.
ابوالسَّمهَرى
از منابع شيعه و سنّى ، نام و يا لقبى براى او ذكر نشده و درباره وى ، جز آنچه در متن كتاب آمده ، چيزى گفته نشده است .
ابو سفيان
صخر بن حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف قُرَشى اُمَوى ، پدر معاويه است . وى ، ده سال قبل از عام الفيل به دنيا آمد. او از اشراف قريش و تاجر بود و با اموال خود و قريش ، كاروان هاى تجارى روانه شام و غير شام مى كرد. او پرچمِ سران را كه به آن «عقاب» مى گفتند ، در دست داشت. وى در جنگ اُحُد و احزاب ، فرماندهى كلّ قريش را بر عهده داشت. او در شب فتح مكّه اسلام آورد و در جنگ حُنَين و طائف ، شركت كرد و يك چشم خود را در جنگ طائف ، از دست داد و چشم ديگرش را در جنگ يَرموك. او از جمله «مؤلّفة قلوبهم (مشركانى كه براى جلب قلوب آنان به اسلام از صدقات بهره مند مى شدند)» بود. او در زمان خلافت عثمان مُرد. سال مرگ او را از ۳۱ تا ۳۴ ق ، به اختلاف ، ذكر كرده اند . ر . ك : اُسد الغابة : ج ۵ ص ۲۱۶ ، الإصابة : ج ۳ ص ۳۳۲.
ابو منصور عِجلى
ابو منصور عِجلى، خود را به امام باقر عليه السلام منتسب مى كرد ؛ امّا پس از آن كه امام عليه السلام از او بيزارى جُست و او را طرد كرد، ادّعاى امامت نمود و مردم را به سوى خود، فرا خواند و چون امام باقر عليه السلام درگذشت، گفت: امامت به من منتقل شده است؛ و آشكارا دَم از آن زد. جماعتى از اين فرقه، از بنى كِنْده، در كوفه خروج كردند تا آن كه يوسف بن عمر ثقفى، حاكم عراق، در روزگار هشام بن عبد الملك، از ماجراى او و دعوت باطلش اطّلاع يافت و او را گرفت و بر دار كشيد .
ابو منصور عِجلى، مدّعى بود كه على عليه السلام همان پاره افتاده از آسمان است كه در آيه شريف آمده : «وَ إِن يَرَوْاْ كِسْفًا مِّنَ السَّمَآءِ سَاقِطًا يَقُولُواْ سَحَابٌ مَّرْكُومٌ ؛ و اگر پاره اى از آسمان را ببينند كه افتاده است، مى گويند ابرى است توده شده» .[۱]اين فرقه ، معتقد بودند كه واجبات ، برداشته شده و حرام ها ، روا گشته است. فرقه «منصوريه» ، كه از غُلات اند، منسوب به اين شخص اند .
ر . ك : الأنساب ، سمعانى : ج ۲ ص ۲۴۹ ، الملل والنحل ، شهرستانى : ج ۱ ص ۱۷۸.
ابو موسى اشعرى
ابو موسى عبد اللّه بن قيس بن سليم اشعرى، از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله واهل يمن بود. وى ، در مكّه اسلام آورد و پيامبر خدا ، او را بر زبيله وعدن از نواحى يمن گُماشت. عمر ، حكومت بصره را به او سپرد و پس از كشته شدن عمر، عثمان ، او را در سِمَتش ابقا كرد ؛ امّا بعد ، عزلش نمود. ابو موسى از بصره به كوفه رفت و در آن جا بود تا آن كه كوفيان ، سعيد بن عاص را بيرون كردند و از عثمان خواستند او را حاكم ايشان گردانَد . عثمان هم او را بر كوفه گماشت و تا كشته شدن عثمان ، در اين مقام بود . سپس على عليه السلام او را بركنار كرد.
در غائله اصحاب جَمَل، ابو موسى ، مردم را از يارى دادن به امام عليه السلام باز مى داشت . لذا امام عليه السلام او را بركنار نمود. ابو موسى در جنگ صِفّين نيز خود را كنار كشيد و به صف كناره گيران از جنگ پيوست ؛ امّا زمانى كه حَكَميت بر امام عليه السلام تحميل شد، ابو موسى نيز [به عنوان حَكَم ]به امام على عليه السلام تحميل گرديد و همه اينها با پافشارى اشعث بن قيس و خزرج و گرفتارى هاى آنان بود. امام عليه السلام مى دانست كه ابوموسى حق را ضايع خواهد كرد. ابو موسى در سال ۴۲ ق، در سن ۶۳ سالگى، مُرد .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۴۲ ش ۲۹۵ ، اُسد الغابة : ج ۳ ص ۳۶۷ ـ ۳۶۸.
اشعث بن قيس و فرزندان او
اشعث بن قيس بن مَعديكَرِب كِنْدى، كنيه اش ابو محمّد و نامش مَعديكَرِب است. وى از بزرگان يمن و از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه بعد از رحلت ايشان ، با مرتد شدن اهل يأمر ، او نيز مرتد شد. ابو بكر ، خواهرش امّ فَروَه را كه يكْ چشم بود ، به همسرى او درآورد و او محمّد را براى اشعث به دنيا آورد .
اشعث ، حاكم آذربايجان بود و امام على عليه السلام او را بركنار كرد. وى در جنگ صِفّين شركت نمود و در پيدايى خوارج ، دست داشت، چنان كه در شعله ور ساختن آتش جنگ نهروان نيز نقش بسيار داشت. او به حدّى درنده خو بود كه امام عليه السلام را تهديد به قتل كرد و امام عليه السلام او را منافق خواند و لعنتش كرد. اشعث در سال چهلم هجرى هلاك شد .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۲۳ ش ۲۲ و ص ۵۷ ش ۴۷۳.
و امّا فرزندان اشعث : روايت شده است كه دو تن از فرزندان اشعث ، از امام صادق عليه السلام اجازه ورود خواستند . امام عليه السلام به آنها اجازه نداد و فرمود: «پيامبر خدا ، عدّه اى را لعنت كرد و اين لعنت در آنان و نسل هايشان تا روز قيامت ، جارى گشت» .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال: ص ۴۱۳ ش ۷۷۷.
دختر اشعث بن قيس، جعده ، امام مجتبى عليه السلام را مسموم كرد و فرزندش محمّد ، در ريختن خون امام حسين عليه السلام شريك شد. فرزند ديگرش قيس ، از فرماندهان سپاه عمر بن سعد در كربلا بود. او قطيفه امام حسين عليه السلام را كه از ابريشم بود ، به تاراج بُرد و از آن پس ، او را «قيس قطيفه» مى گفتند .
ر . ك : الكافى : ج ۵ ص ۵۶۹ ح ۵۶ و ج ۸ ص ۱۶۷.
اَنَس بن مالك
نام او ابو حمزه اَنَس بن مالك بن نضر انصارى خزرجى است كه مادرش او را به پيامبر خدا اهدا كرد تا به ايشان ، خدمت كند. او ده سال خدمتكار پيامبر صلى الله عليه و آله بود و در زمان رحلت ايشان ، بيست سال داشت. او با پيامبر خدا به بدر رفت و آن زمان ، نوجوانى بود كه به ايشان ، خدمت مى كرد. وى در حديبيه و حج پيامبر صلى الله عليه و آله و فتح اعظم (فتح مكّه) و حُنَين و طائف ، حضور داشت. وى پس از تأسيس بصره، در روزگار عمر بن خطّاب ، به آن جا رفت و آخرين صحابىِ پيامبر خدا در بصره بود و به سال نود يا پس از آن تا سال ۹۵ ق ، از دنيا رفت .
ر . ك : اُسد الغابة : ج ۱ ص ۱۲۷ ، الإصابة : ج ۱ ص ۲۷۵ ش ۲۷۷.
بَراء بن عازب
ابو عمرو يا ابو عماره بَراء بن عازب بن حارث خزرجى انصارى، در خردسالى اسلام آورد و در پانزده غزوه با پيامبر خدا ، شركت كرد كه نخستين آنها خندق بود. سپس در كوفه ساكن شد. وى در جنگ جمل و صِفّين و نهروان ، على عليه السلام را همراهى كرد و در جنگ شوشتر به همراه ابو موسى [اشعرى] شركت نمود. او در زمان عثمان، به سال ۲۴ ق، حاكم رى بود . او تا دوره مُصعَب بن زبير زنده ماند. او از كارهاى حكومتى كناره گيرى كرد و در سال ۷۱ يا ۷۲ ق ، درگذشت .
ر . ك : اُسد الغابة : ج ۱ ص ۱۷۱ ، الإصابة : ج ۱ ص ۴۱۱.
بَرمَكيان
بَرمَكيان ، فرزندان و نوادگان خالد بن بَرمَك هستند. چون هارون الرشيد در سال ۱۷۰ ق ، به خلافت رسيد ، برمكيان را به دربار خود نزديك كرد و آنان را به وزارت برگزيد و خواهرش عبّاسه را به همسرى جعفر بن يحيى بن خالد برمكى درآورد . قدرت و سلطه بَرمَكيان به جايى رسيد كه بيم و اميد مردم از بَرامكِه بيشتر از خود هارون الرشيد بود . همين امر ، هارون را وا داشت كه سيطره آنان را بشكند. لذا آنان را زندانى كرد و تحت فشار قرارشان داد تا آن كه مُردند. سلطه برمكيان از به خلافت رسيدن هارون الرشيد تا كشته شدن جعفر [برمكى] در سال ۱۸۹ ق ، نزديك به هجده سال طول كشيد .
ر . ك : رجال السيّد بحر العلوم : ج ۲ ص ۳۵۲.
بَزيع
نام او بَزيع بن موسى حائك است . وى ادّعا كرد پيامبر است و از جانب جعفر بن محمّد (امام صادق عليه السلام ) كه خداست، فرستاده شده است. بزيع به پيامبرى ابو الخطّاب ، گواهى داد و ابو الخطّاب و يارانش ، از بَزيع ، بيزارى جُستند . امام صادق عليه السلام درباره او فرمود: «او ملعون است. به خدا و رسول او نسبت دروغ مى دهد» . همچنين ، درباره او و بنان و سرىّ فرمود: «خدايشان لعنت كند! شيطان ، خود را از فرقِ سر تا نافش به صورت زيباترين انسان به آنان مى نمايانَد» .
ابن ابى يعفور مى گويد : به امام صادق عليه السلام گفتم : بَزيع ، مدّعى است كه پيامبر است. فرمود: «اگر از او شنيدى كه اين را مى گويد ، او را بكُش» . نيز ابن ابى يعفور مى گويد : خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم. پرسيد: «از بزيع ، چه خبر؟» . گفتم : كشته شد. فرمود: «خدا را شكر! براى او چيزى بهتر از كشته شدن نبود ، چون هرگز توبه نمى كرد» .
فرقه بزيعيه، از فرقه هاى غُلات ، منسوب به اوست .
ر . ك : فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۴۳ ، الكافى : ج ۲ ص ۳۴۰ و ج ۷ ص ۲۵۸ و ۲۵۹.
بشّار شَعَيرى
نام او ابو اسماعيل كوفى بشّار شُعَيرى دهقان و بنا به قولى «بيّاع الشَعير (جو فروش)» و بنا به قولى اشعرى است . او شخصى مرتد و كافر و فاسق و مشرك و غالى و ملعون و مذموم بود. با عَلْياويه يا عَلْباويه ، اشتراك عقيده داشت كه مى گفتند : على خداست و با ربوبيت خود از آنان گريخت و در قالب علوى هاشمى (يعنى در قالب على) ظاهر شده و [گاه ] خود را بنده او [گاه ]در صورت فرستاده اش و محمّد ، نشان داده است . او با پيروان ابو الخطّاب ، در چهار نفر : على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام موافق است و اين كه سه نفر آنان، يعنى : فاطمه و حسن و حسين ، معناى مجازى دارند و آن كه حقيقت دارد ، تنها شخصِ على است؛ زيرا او نخستينِ اينان در امامت است. آنان ، شخص محمّد صلى الله عليه و آله را انكار كردند و گفتند: او بنده و على ، خداوندست . نيز گفتند: چون بشار شُعَيرى ، ربوبيت محمّد را انكار كرد و آن را در على قرار داد و محمّد را بنده على دانست... . امام صادق عليه السلام به مَرازِم فرمود: «هرگاه وارد كوفه شدى ، نزد بشّار شُعَيرى برو و به او بگو: جعفر (امام صادق عليه السلام به تو مى گويد : اى كافر، اى فاسق! من از تو بيزارم» .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ص ۴۶۱ و ۴۶۳ ش ۷۴۳ و ۷۴۴ ، بحار الأنوار : ج ۲۵ ص ۳۰۶.
بنان البيان
نام او بيان بن سمعان تميمى نَهدى تبّان است . ظاهرا «بنان» و «بيان» ، يكى است و دومى درست تر است ؛ چون نوبختى گفته است: بيانيّه ، پيروان بيان نَهْدى هستند .
بيانيّه ، فرقه اى هستند كه معتقدند : امام قائم مهدى عليه السلام ، همان ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن حنفيه است. او سرپرست خلق است و بر مى گردد و زمام امورِ مردم را به دست مى گيرد و بر زمين ، فرمان روا مى شود و پس از او وصى اى نيست و درباره او غلو كرده اند. بعد از مرگ ابو هاشم، بيان ، ادّعاى پيامبرى كرد و جمعى از پيروانش قائل به انتقال امامت از ابو هاشم به او شدند. بيان ، از غاليان معتقد به الوهيت امير مؤمنان على عليه السلام بود و سپس ، ادّعا كرد كه جزء الهى، با نوعى از تناسخ، به وجود او منتقل شده است و از اين رو ، شايسته آن است كه امام و خليفه باشد. خالد بن عبد اللّه قسرى ، او را به سبب اين اعتقادش به قتل رساند .
ر . ك : فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۵۰ ، الملل والنحل : ج ۱ ص ۲۴۶ و ۲۴۷.
تميم بن حُصَين
اين شخص ، جز با روايت ياد شده در متن كتاب ، شناخته نشده است .
[۱]طور : آيه ۴۴ .
جرير بن عبداللّه
نام او ابو عمرو و بنا به قولى ابو عبد اللّه بِجلى ، جرير بن عبد اللّه بن جابر است . جرير ، چهل روز پيش از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد و در سال ۵۱ و بنا به قولى ۵۴ ق ، در گذشت. وى در جنگ هاى عراق، مانند قادسيه و جز آن، شركت كرد . او همان كسى است كه پيامبر خدا ، وى را به ذوخَلَصه ، بتكده متعلّق به خَثعَم فرستاد تا آن را ويران كند . وى نسبت به على عليه السلام كينه مى ورزيد. على عليه السلام خانه وى را در كوفه خراب كرد. او به شادى كشته شدن امام حسين عليه السلام مسجدى در كوفه به نام خودش ساخت كه امام باقر عليه السلام آن را از مسجدهاى نفرين شده ، دانسته است .
ر . ك : قاموس الرجال : ج ۴ ص ۱۵۴ ش ۲۵۹۷.
حرملة بن كاهله
حرملة بن كاهله اسدى ، در جنگ با امام حسين عليه السلام شركت كرد. او عبد اللّه بن حسن بن على را كه سپاهيان دشمن را از پيرامون امام حسين عليه السلام دور مى كرد، با پرتاب تيرى به شهادت رساند و سرش را بُريد، و چنان كه در متن آمده است، امام حسين عليه السلام او را نفرين كرد .
ر . ك : الإقبال : ص ۵۷۴ ، اللّهوف : ص ۱۲۲.
حسن بن محمّد بن بابا قمى
شيخ طوسى ، او را در شمار ياران امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام آورده و گفته كه غالى است . كشّى به سند خود از سهيل بن محمّد روايت كرده است كه به امام عسكرى نوشت : سَرورم! گروهى از دوستان شما درباره حسن بن محمّد بن بابا ، دچار شبهه شده اند . پس ، درباره او چه مى فرمايى ، سَرورم؟ آيا او را از خود بدانيم يا از او بيزارى جوييم يا درباره اش سكوت كنيم ، چون راجع به او حرف و حديث ، بسيار است؟ امام عليه السلام به خطّ خود مرقوم فرمود و من آن را خواندم كه : «او و فارس ، ملعون اند . از هر دوى آنها بيزارى جوييد . خدا آنها را لعنت كند!» . از اين روايت و از آنچه در متن كتاب آمده ، علّت تأكيد در لعن و بيزارى جستن از اين دو نفر ، روشن مى شود .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۲۸۶ ش ۵۶۸۴ و ص ۳۹۹ ش ۵۸۴۷ ، اختيار معرفة الرجال : ص ۵۲۸ ش ۱۰۱۱.
حَكَم بن ابى العاص
ابو مروان حَكَم بن ابى العاص بن اُميّة بن عبد الشّمس اُمَوى ، ابن حَكَم ، عموى عثمان بن عفّان است و در جاهليت ، همسايه پيامبر خدا بود و ايشان را مسخره مى كرد . روزى پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفت و حَكَم ، پشت سرِ او حركت مى كرد و شانه هاى خود را تكان مى داد و دست هايش را مى پيچاند و راه رفتن پيامبر خدا را مسخره مى نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله با دستش اشاره كرد و فرمود: «پس، همين طور باش!» . از آن پس ، حَكَم به همان حال تكان خوردن شانه ها و پيچاندن دست هايش باقى مانْد. بعدا پيامبر خدا ، او را از مدينه تبعيد كرد . البته براى تبعيد او علّت ديگرى نيز گفته اند . همچنين او را لعنت كرد، و او به طائف رفت .
ر . ك : الخرائج والجرائح : ج ۱ ص ۱۶۸ ح ۲۵۸ ، دلائل النبوّة ، بيهقى : ج ۶ ص ۲۴۰.
حكيم بن عبّاس
نام او حكيم بن عبّاس كلبى است . درباره او ، بجز آنچه در متن آمده ، مطلب ديگرى گفته نشده است .
حمزه
حمزة بن عماره بَربَرى، از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده است. كشّى به اِسناد خود از بُرَيد بن معاويه عَجَلى روايت كرده است كه گفت: حمزة بن عماره بربرى ـ كه خدايش لعنت كند ـ به پيروانش مى گفت: ابو جعفر (امام باقر) عليه السلام هر شب نزد من مى آيد و شخصى هم پيوسته ادّعا مى كند كه او ، امام باقر عليه السلام را به وى هم نشان مى دهد.[۱]روزى ، اتّفاقى با امام باقر عليه السلام ملاقات كردم و ادّعاى حمزه را به ايشان گفتم . فرمود: «دروغ مى گويد . لعنت خدا بر او باد! شيطان نمى تواند به صورت پيامبر يا وصىّ پيامبر در آيد» .
همچنين از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه ايشان در پاسخ به سؤال از اين سخن خداوند عز و جل : «آيا به شما خبر دهم كه شياطين بر چه كسى فرود مى آيند؟ بر هر دروغگوى گنهكارى فرود مى آيند» (شعراء : آيه ۲۲۱ ـ ۲۲۲) ، فرمود: «آنان ، هفت نفرند ...» و حمزة بن عماره بربرى را از جمله ايشان برشمرد .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ص ۲۹۰ ش ۵۱۱ و ص ۳۰۲ ش ۵۴۳ و ص ۳۰۴ ش ۵۴۸ و ص ۳۰۰ ش ۵۳۷ و ص ۳۰۵ ش ۵۴۹.
نوبختى مى نويسد: [كربيّه] فرقه اى اند كه معتقدند محمّد بن حنفيه ، همان مهدى است... نمُرده است و نمى ميرد و روا نيست كه بميرد، امّا غايب شده و معلوم نيست كجاست... . اينان ، پيروان ابن كرب اند و به كربيّه موسوم اند . حمزة بن عماره بربرى ، از ايشان و اهل مدينه بود . سپس از آنها جدا شد و ادّعا كرد كه پيامبر است و محمّد بن حنفيه ، خداست و حمزه ، امام است و هفت سبب از آسمان بر او فرود مى آيد و او با آنها زمين را مى گشايد و مالك آن مى شود . پس عدّه اى ، پيرو او شدند ... . ابو جعفر محمّد بن على بن الحسين عليه السلام او را لعنت كرد و از وى بيزارى جُست و او را دروغگو خواند و شيعه ، از او بيزارى جستند .
ر . ك : فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۲۷.
خالد بن يزيد بَجَلى
در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از خالد بن يزيد بَجَلى نام برده نشده ، بلكه ابن اثير ، خبر ياد شده در متن كتاب را به نام خالد بن يزيد كلبى نقل كرده است. در أنساب الأشراف نيز ، خبر با لفظ «جرير» روايت شده و آمده است : جرير ، پس از هجرت ، از اسلام برگشت و به شره رفت و در خانه مادرش درگذشت .
ر . ك : قاموس الرجال : ج ۴ ص ۱۵۴ ش ۲۵۹۷.
داوود بن على
ابو سليمان داوود بن على بن عبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب بن هاشم ، هاشمى، عموى سفّاح عبّاسى است . او در حميمه ، از سرزمين شراة در بُلقاء بود. وى در زمان برادرزاده اش ابو العباس سفّاح ، حاكم كوفه شد . سپس ، ابو العبّاس ، او را حاكم مدينه و موسم و مكّه و يمن و يمامه قرار داد. گفته شده او قَدَرى مذهب بوده است . داوود ، نخستين كسى است كه از جانب بنى عبّاس ، حاكم مدينه شد. او در سال ۱۳۳ ق ، درگذشت .
ر . ك : تاريخ دمشق : ج ۱۷ ص ۱۵۷ ش ۲۰۵۲.
زُرعه
نام او زُرعة بن ابان بن دارِم است كه در بعضى منابع درباره اش گفته اند: مردى از بنى دارِم.
ر . ك: الإرشاد: ج ۲ ص ۱۰۹ . به شرح حال او دست نيافتيم .
زياد بن اَبيه
نام او زياد بن سُميّه است . سميّه مادر اوست. زياد در نَسَبش متّهم بود . مادرش روسْپى و اهل طائف بود و در سال اوّل هجرت ، زن عبيد ثقفى بود. زياد ، در زمان خلافت ابو بكر ، اسلام آورد. او در عنفوان جوانى ، به سبب كفايت و هوش سياسى اش، مورد توجّه عمر قرار گرفت . لذا او را به كارگزارى زكات بصره يا يكى از توابع بصره گماشت . زياد در بصره زندگى مى كرد و كاتب كارگزاران آن، ابو موسى اشعرى، مُغيرة بن شُعبه و عبداللّه بن عامر بود. همچنين ، در روزگار خلافت امير مؤمنان ، كاتب و مشاور ابن عبّاس بود. زياد ، در جنگ هاى امام عليه السلام شركت نكرد. او با امام على عليه السلام و سپس امام مجتبى عليه السلام بود تا آن گاه كه امام عليه السلام شهيد شد . پس از آن با نيرنگ معاويه لغزيد. معاويه ، او را برادرِ خود خواند و از آن پس، زياد بن ابى سفيان نام گرفت . زياد ، بر مردم، بويژه پيروان على عليه السلام بسيار سخت مى گرفت. وى به سال ۵۳ ق ، در ۵۳ سالگى بر اثر طاعون مُرد .
ر . ك : العقد الفريد : ج ۴ ص ۴ ، دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج ۱۲ ص ۱۲۴ ـ ۱۲۸.
زياد قندى
زياد بن مروان قندى ، از ياران امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام و يكى از بزرگان واقفيه بود. از يونس بن عبدالرحمان روايت شده است كه گفت: زمانى كه امام كاظم عليه السلام از دنيا رفت، نزد وكلاى او اموال فراوانى بود و همين امر ، سبب واقفى شدن آنها و حاشا كردن وفات ايشان بود . نزد زياد قندى ، هفتاد هزار دينار بود. او حقّ امام را انكار كرد ، با آن كه امام كاظم عليه السلام به امامت فرزندش تصريح كرده و به او فرموده بود: «اى زياد! اين فرزندم على ، سخنش ، سخن من است و عملش ، عمل من . پس هرگاه نيازى داشتى ، آن را پيش او ببر و سخنش را بپذير؛ زيرا كه او بر خداوند ، جز حق نمى گويد...» . پس زياد به امام رضا عليه السلام نوشت و درباره اظهار اين امر يا پوشيده داشتن آن از ايشان پرسيد . امام عليه السلام به او نوشت: «اظهار كن...» . زياد، اظهار كرد . چون اين حديث را گفت . به او گفتم : اى زياد! چه چيز است كه با اين امر ، برابرى كند؟ ... صدوق مى گويد: زياد بن مروان قندى ، اين حديث را روايت كرد ؛ امّا پس از درگذشت موسى عليه السلام [كاظم] آن را انكار كرد و واقفى شد .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۱۲۸ ش ۲۶۹۴ و ص ۲۱۲ ش ۲۷۶۰ و ص ۳۳۰ ش ۵۰۱۲ ، رجال النجاشى : ص ۱۷۱ ش ۴۵۰ . اختيار معرفة الرجال : ص ۴۶۶ ش ۸۸۶ و ص ۴۹۳ ش ۹۴۶ و ص ۴۶۶ ش ۸۸۷ ـ ۸۸۸.
زيد بن اَرقم
ابو عمرو زيد بن اَرقَم بن زيد انصارى خزرجى، ساكن كوفه و از صحابيان نامدار بود. او در جنگ موته و جز آن ، شركت داشت و در هفده غزوه ، پيامبر خدا را همراهى كرد. وى در نزول سوره منافقين ، داستانى دارد. روايت شده است كه او «حديث ولايت» را كتمان كرد. روايت شده است كه على عليه السلام به عيادت زيد بن اَرقَم رفت . چون وارد شد، زيد گفت: مرحبا به امير مؤمنان كه با وجود دلگير بودن از ما ، به عيادتمان آمده است! على عليه السلام فرمود: «دلخورى ، مانع من از عيادت از تو نشد. هر كس براى طلب رحمت خداوند و به كار بسته شدن وعده اش از بيمارى عيادت كند ، در باغِ بهشت باشد» .
ر . ك : بحار الأنوار: ج ۸۱ ص ۲۲۸ . شايد دليل دلگيرى امام عليه السلام ، همان كتمان كردن ولايت ايشان بوده است.
به هر حال، او از پيش گامانى است كه به اميرمؤمنان بازگشتند. زيد در سال ۶۶ يا ۶۸ق ، در كوفه از دنيا رفت .
ر . ك : الإصابة : ج ۲ ص ۴۸۷ ، قاموس الرجال : ج ۴ ص ۵۲۹.
سراقة بن مالك
درباره او جز آنچه در متن كتاب آمده ، چيز ديگرى گفته نشده است.
سَرىّ
ظاهرا اين نام ، بين چند نفر مشترك است. در قاموس الرجال آمده است: اين نام يا بر سَرىّ بن حيّان اَزْدى اطلاق مى شود، يا بر سرىّ بن عبد اللّه هَمْدانى و اين هر دو ، در رجال الطوسى ، در شمارِ ياران امام صادق عليه السلام نام برده شده اند .
ر . ك : قاموس الرجال : ج ۵ ص ۱۰ ش ۳۱۲۳.
در مستدرك علم الرجال آمده است: سرىّ ، مشترك است ميان سرىّ بن اسماعيل همدانى كوفى كذّاب و سرىّ بن عاصم هَمْدانى كذّاب ، كه در كتب رجال اهل سنّت از هر دو نام برده شده است ، از جمله در الضعفاء الصغير بخارى . .
ر . ك : مستدركات علم الرجال : ج ۴ ص ۱۸ ش ۶۰۷۸.
شايد، درستش دومى باشد.
آنها گروهى هستند كه گفته اند: سرّى ، پيامبر بود و جعفر [صادق عليه السلام ] او را فرستاد و گفت : او نيرومند و امين است و [همانند ]موسى عليه السلام نيرومند و امين است و همان روح [موسى عليه السلام ]در اوست. و جعفر ، همان اسلام است و اسلام ، سلام است و سلام ، خداوند عز و جل است و ما فرزندان اسلام هستيم ... . اين فرقه به پيامبرى سرىّ و رسالت او دعوت كردند و براى امام صادق عليه السلام نماز خواندند و روزه گرفتند و حج گزاردند و براى او لبّيك گفتند و گفتند: لبّيك يا جعفر ، لبّيك! اين فرقه از فرقه هاى غالى اند كه دَم از تشيّع مى زدند و در بسيارى از ادّعاهايشان با بزيعه مشترك اند .
ر . ك : فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۴۳ ، اختيار معرفة الرجال : ص ۳۰۴ ـ ۳۰۵ ش ۵۴۷ و ۵۴۹.
شَلمَغانى
ابو جعفر محمّد بن على شَلمَغانى، به ابن ابى العزافر ، معروف بود . فرقه عزافره يا شَلمَغانيه ، منسوب به اين شخص است . او در ابتدا از بزرگان شيعه بود و انحرافى نداشت ؛ امّا حسادت او نسبت به ابو القاسم حسين بن روح ، باعث شد كه ترك مذهب كند و به مذاهب مرتد درآيد و فرقه اى پديد آورد [با اعتقادات باطل] ، از جمله اين كه خداوند ، در هر انسانى به اندازه خودش حلول مى كند .
گفته هاى ناپذيرفته اى از او سر زد و باعث شد كه شيعه از وى ، اعلام برائت كنند و توقيعات فراوانى از امام زمان عليه السلام ، به دست ابوالقاسم بن روح ، وكيل ايشان ، درباره او صادر شد . در سال ۳۲۲ ق ، سلطان [عبّاسى ]او را دستگير كرد و كشت و در بغداد به دار آويخت .
ر . ك : رجال النجاشى : ص ۳۸۷ ش ۱۰۲۹ ، خلاصة الأقوال : ص ۳۹۹.
روايت شده است كه ابو جعفر بن ابى العزافر ، در نزد بنى بسطام ، وجهه اى داشت ؛ چرا كه شيخ ابوالقاسم ، او را در نزد مردم ، منزلت و اعتبارى داده بود . از اين رو ، وقتى مرتد شد ، به نقل از شيخ ابوالقاسم ، هر دروغ و كفرى را براى بنى بسطام مى گفت و بنى بسطام ، از او قبول مى كردند تا آن كه خبر به ابوالقاسم رسيد و سخنان او را انكار كرد و بنى بسطام را از شنيدن سخنان او نهى كرد و فرمود كه او را لعنت كنند و از وى ، بيزارى بجويند ؛ امّا بنى بسطام ، به نهى ابوالقاسم گوش نكردند و همچنان ، به شَلمَغانى وفادار ماندند؛ چرا كه به آنها مى گفت : من ، افشاى سرّ كردم ، در حالى كه او از من قول گرفته بود تا راز پوشى كنم . از اين رو ، مرا كه از خاصّان او بودم ، به دور شدن مجازات كرد ؛ زيرا مسئله ، مسئله بزرگى است و آن را جز فرشته مقرّب يا پيامبر مُرسل يا مؤمن راستين ، كسى بر نمى تابد . بدين ترتيب ، عظمت و بزرگى قضيه را در دلِ آنان ، تقويت مى كرد .
شيخ ابوالقاسم به بنى بسطام نوشت كه او و كسانى را كه از سخنان او پيروى كنند و همچنان به او وفادار مانند ، لعنت كنند و از ايشان اعلامِ برائت نمايند . چون اين نامه به بنى بسطام رسيد ، موضوع را به شَلمَغانى گفتند . شَلمَغانى ، سخت رنجيد . سپس گفت : اين سخن ، باطنى عظيم دارد و آن ، اين است كه لعنت ، به معناى دور كردن است .
پس اين كه شيخ ابوالقاسم گفته است : خدا او را لعنت كند ؛ يعنى خدا او را از عذاب و آتش ، دور كند . حالا منزلت خود را شناختم . لذا گونه هاى خويش را به خاك ماليد و گفت : بر شما باد پنهان داشتن اين موضوع . اَحَدى نماند ، مگر اين كه شيخ ابوالقاسم ، درباره لعن ابو جعفر شَلمَغانى و برائت جُستن از او و هر كسى كه نسبت به او تولّى داشته باشد و سخنش را بپسندد يا با او سخن گويد ، چه رسد به اين كه از او پيروى كند ، نامه نوشت . سپس توقيعى از جانب امام زمان عليه السلام در لعن او و برائت از وى و از كسى كه پيروى و دنباله روى او كند و سخنش را بپسندد و با وجود آگاهى از اين توقيع ، همچنان دوستدار او باشد ، صادر شد .
علّت قتل شلمغانى اين بود كه چون كار او و لعن كردن ابوالقاسم بر سرِ زبان ها افتاد ، به طورى كه ديگر نتوانست آن را توجيه كند ، در مجلسى آكنده از سران شيعه گفت : «مرا با او گِرد آوريد تا دستِ يكديگر را بگيريم . اگر آتشى از آسمان بر او فرود نيامد كه او را بسوزاند ، همه آنچه او گفته ، حقّ است» . اين خبر به راضى رسيد ؛ زيرا اين مجلس در خانه ابن مقله برگزار شده بود . راضى دستور داد شلمغانى را دستگير كردند و فضل ، او را كُشت .
ر . ك : الغيبة ، طوسى : ص ۲۴۸ ـ ۲۵۰.
شمر بن ذِى الجوشن
ابو سابغه شِمر بن ذى الجوشن عامرى ضَبابى ، پدرش صحابى بود و خودش از تابعيان است . او يكى از قاتلان اصلى امام حسين عليه السلام است. وى در آغاز ، از رؤساى هوازِن و به شجاعت موصوف بود. او در جنگ صِفّين على عليه السلام را همراهى كرد و سپس ، در كوفه اقامت گزيد و به روايتِ حديث پرداخت تا آن كه فاجعه قتل امام حسين عليه السلام پيش آمد و او [براى توجيه جنايت خود] اين گونه عذر و بهانه مى آورد: اين فرماندهان ما ، به ما فرمانى دادند و ما هم نافرمانى ايشان ، نكرديم كه اگر آنان را نافرمانى مى كرديم ، از اين شتران سرخ موى آبكِش ، بدتر بوديم. شمر به دستِ طرفداران مختار بن ابى عبيده ثقفى ، كشته شد .
ر . ك : تاريخ دمشق : ج ۲۳ ص ۱۸۶ ش ۲۷۶۲ ، ميزان الاعتدال : ج ۲ ص ۲۸ ش ۳۷۴۲.
[۱]احتمال دارد معناى متن چنين باشد : كسى هم مدّعى بود كه شيطان ، امام باقر عليه السلام را براى خمره مجسّم مى كند .
صائد هندى
كشّى ، در مذمت و لعن او اخبارى روايت كرده است، از جمله روايتى را كه بُرَيد عَجَلى از امام صادق عليه السلام درباره مراد از آيه «آيا به شما خبر دهم كه شياطين بر چه كسى فرود مى آيند؟ بر هر دروغگوى گنهكارى فرود مى آيند» ، روايت كرده است كه امام عليه السلام فرمود: «آنان ، هفت نفرند...» و صائد هندى را از جمله ايشان برشمرد .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ۲۹۰ ش ۵۱۱ و ص ۳۰۲ ش ۵۴۳.
ضَمَرة بن مَعبَد
ما به شرح حال شخصى به اين نام ، دست نيافتيم . در برخى نسخه ها ضَمَرة بن سعيد آمده است. او بعد از سال ۱۲۰ ق ، درگذشته است ؛ امّا روايت ، صراحت دارد به اين كه چهل روز بعد [از نفرين امام عليه السلام ] ، مُرده است . بعضى احتمال داده اند كه او ضَمَرة بن سَمَره باشد ، چون اين روايت، با تفاوتى در متن، در برخى كتبِ روايى آمده و در آنها «ضمرة بن سمره» گفته شده ، امّا او نيز ناشناخته است. محقّق شوشترى ، احتمال داده كه او ضمرة بن سَمرة بن جُندب باشد كه در پَستى به پدرش اقتدا كرده بود. به هر حال، اين مرد ، ناشناخته است .
ر . ك : مستدرك سفينة البحار : ج ۲ ص ۲۲۸ ، قاموس الرجال : ج ۵ ص ۵۴۵ ش ۳۷۲۸.
عامر بن طفيل و اَربَد بن رَبيعه
عامر بن طُفَيل بن مالك عامرى، كه در زمان جاهليت ، بزرگِ بنى عامر بود و كافر درگذشت . او هفتاد تن از قاريان صحابى پيامبر خدا را كه ايشان در صفر سال چهارم هجرى به سركردگى مُنذَر بن عمرو به بِئر مَعونه فرستاده بود ، به قتل رساند. همچنين خواست تا پيامبر صلى الله عليه و آله را در مسجد بكُشد . او و اَربَد بن ربيعه به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند ؛ امّا اسلام نياوردند و برگشتند . پيامبر خدا ، هر دو را نفرين كرد .
ر . ك : سعد السعود : ص ۱۹ ، اُسد الغابة : ج ۳ ص ۱۲۷.
عبد اللّه بن حُصَين
عبد اللّه بن حُصَين اَزْدى ، از بُجيله بود. بيش از اين ، شناختى از او در دست نيست .
عُتيبة بن ابى لهب
عُتيبة بن ابى لَهَب بن عبد المطّلب قُرَشى هاشمى ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله است. پيامبر خدا ، دختر خود رقيّه را به همسرى عتبه درآورد و خواهرش امّ كلثوم را هم به ازدواج عتيبة بن ابى لَهَب درآورد. چون سوره تبّت (لَهَب) نازل شد ، پدر عُتبه و عُتَيبه ، ابو لهب و مادرشان امّ جميل به آنها گفتند : دختران محمّد را طلاق دهيد . آن دو نيز پيش از آن كه با آنها عروسى كنند ، طلاقشان دادند .
غالبا در مورد عُتبه ، اشتباه رُخ مى دهد . لذا برخى گفته اند كه عتبه در روز فتح مكّه ، اسلام آورد و كسى كه پيامبر خدا نفرينش كرد، عتيبه بود. بعضى هم عكسِ اين را گفته اند .
ر . ك : اُسد الغابة : ج ۷ ص ۱۱۴ ش ۶۹۲۱ ، تهذيب الأحكام : ج ۱ ص ۲۴۲.
عروة بن يحيى
عروة بن يحيى بغدادى نخّاس دهقان ، ظاهرا وكيل [ــِ امام] بوده است . شيخ طوسى از او نام برده و گفته است : غالى و لعنت شده است و بر امام هادى عليه السلام دروغ بسيار مى بست ، كه در متن آمده است . بعضى احتمال داده اند كه او همان عروه وكيل قمى باشد .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۸۹ ش ۵۷۲۶ و ۵۷۴۰ و ص ۴۰۰ ش ۵۸۷۰ ، المناقب ، ابن شهر آشوب : ج ۴ ص ۴۳۵.
على بن حَسَكه
على بن حَسَكه حوار قمى ، از غاليان بزرگ و لعنت شده در زمان امام عسكرى عليه السلام بود . فضل بن شاذان ، او را از دروغگويان مشهور برشمرده است . او در ادّعاهاى باطل با قاسم يقطينى شريك بود . بنا بر اين ، به شرح حال قاسم نيز مراجعه شود .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ص ۵۱۶ ـ ۵۲۱ ش ۹۹۴ ـ ۹۹۷ و ۱۰۰۱ ، خلاصة الأقوال : ص ۳۶۷ ش ۱۴۴۲.
عمر بن سعد
عمر بن سعد ابى وقّاص مدنى، مقيم كوفه بود . عدّه اى حدس زده اند كه وى در عهد پيامبر صلى الله عليه و آله به دنيا آمده است. يحيى بن معين ، با قاطعيت گفته است كه او در روز مرگ عمر بن خطّاب ، متولّد شد. بنا بر اين ، كسانى كه او را از صحابيان دانسته اند ، اشتباه كرده اند. عبيد اللّه بن زياد ، او را به حكومت رى و هَمِدان گماشت ؛ اما چون امام حسين عليه السلام به عراق آمد ، ابن زياد به او دستور داد كه با چهار هزار تن از سپاهيانش به سوى ايشان بروند . عمر بن سعد ، نپذيرفت. عبيد اللّه به او گفت : اگر اين كار را نكنى ، تو را از مقامت بر كنار مى سازم و خانه ات را خراب مى كنم. لذا عمر بن سعد ، اطاعت كرد و به سوى امام حسين عليه السلام رفت و با ايشان جنگيد تا او را به شهادت رساند . در سال ۶۷ ق ، كه مختار بر كوفه غلبه يافت ، عمر بن سعد و پسرش حفص را كُشت .
ر . ك : تهذيب التهذيب : ج ۷ ص ۳۹۷ ش ۷۴۷ ، الإصابة : ج ۵ ص ۲۱۸.
عمر بن فَرَج
عمر بن فَرُج رَخْجى ، متوكّل ، او را بر مدينه و مكّه گماشت . او آل ابو طالب را از درخواست كردن از مردم ، باز داشت و مردم را نيز از كمك و احسان به آنان منع كرد و اگر مى شنيد كسى به فردى از آل ابو طالب ، كمترين كمكى كرده است ، او را مجازات و جريمه سنگين مى كرد . عمر ، از نديمان متوكّل بود و به كينه توزى با على عليه السلام شهرت داشت . وى از جمله كسانى بود كه متوكّل را از علويان مى ترسانْد و بدگويى و اهانت نسبت به اسلاف آنان را كه مردم ، برايشان منزلت والايى در دين قائل بودند ، در نظر متوكّل ، نيكو جلوه مى داد .
از او نقل شده است كه گفت : متوكّل مرا براى تخريب قبر حسين فرستاد . من به آن جا رفتم و دستور دادم گاوها را بر قبرها بگذرانند . گاوها از روى همه قبرها گذشتند و چون به قبر حسين رسيدند ، بر آن عبور نكردند . من خودم چوب را گرفتم و آن قدر به آنها زدم كه چوب در دستم شكست ؛ امّا به خدا سوگند ، گاوها بر قبر او نگذشتند و آن را پايمال نكردند . ر . ك : مقاتل الطالبيّين : ص ۳۹۶ ، الكامل في التاريخ : ج ۷ ص ۵۶.
عمرو بن عاص
ابو عبد اللّه عمرو بن عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد، از بنى كعب بن لؤى و مادرش نابغه دختر حرمله بود . او همان كسى است كه قريش او را نزد نجاشى فرستادند تا مسلمانان مهاجر [به حبشه ]را تحويل آنان دهد و نجاشى ، اين كار را نكرد. وى در سال خيبر و بنا به قولى هم در صفر سال هشتم هجرى ، يك سال و چند ماه قبل از فتح مكّه ، مسلمان شد. او از كارگزاران پيامبر خدا در عمّان بود و تا زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشت ، همچنان در اين مقام بر جاى ماند. وى از سوى ابو بكر به حكومت شام تعيين شد و از طرف عمر بن خطّاب به حكومت فلسطين منصوب شد . عثمان نيز چهار سال او را بر فلسطين گماشت و سپس ، بركنارش كرد. عثمان كه كشته شد، عمرو به معاويه پيوست و از او پشتيبانى نمود. وى در جنگ صِفّين با معاويه شركت كرد و جايگاهش در آن مشهور است. او يكى از دو حَكَم بود. بعدا معاويه او را به مصر فرستاد و در سال ۴۳ ق ، مُرد . زيد بن ارقم ، از پيامبر خدا روايت كرده است كه فرمود: «هرگاه ديديد معاويه و عمرو بن عاص با هم گِرد آمده اند، آن دو را از يكديگر جدا كنيد ؛ زيرا اين دو نفر ، هرگز براى خير گِرد هم نمى آيند» .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۴۳ ش ۳۱۵ ، اُسد الغابة : ج ۴ ص ۱۴۴ ـ ۱۴۷.
فارِس بن حاتم
فارِس بن حاتم بن ماهويه قزوينى ، از ياران امام هادى عليه السلام بود . وى غالى و ملعون است و اندك حديثى روايت كرده كه نادر (بى اساس) است . مذهب او فاسد است . وى چند كتاب دارد كه همگى آشفته اند . او به دست يكى از ياران امام عسكرى عليه السلام به نام جُنيد ، در عسكر ، كشته شد . در لعن بر او و امر به قتلش تأكيد شده است ؛ چرا كه باعث فريب و گم راهى مردم شده بود .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۹۰ ش ۵۷۴۴ ، رجال النجاشى : ص ۳۱۰ ش ۸۴۸.
فِهرى
محمّد بن حُصَين فِهرى ، معاصر امام هادى عليه السلام است . او ضعيف و لعنت شده است . در ضعف او همين بس كه ادّعاى مذهب فاسد داشت و اين از روايت امام هادى عليه السلام در متن كتاب ، پيداست .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۹۳ ش ۵۷۸۵ ، خلاصة الأقوال : ص ۳۹۵ ش ۱۵۹۶.
با اين حال، از برخى بزرگان تعجّب است كه او را با محمّد بن نصير نُمَيرى ، يكى گرفته اند ، در صورتى كه نه تنها دليلى بر يكى بودن آنها وجود ندارد ؛ بلكه دليل بر خلاف آن وجود دارد .
ر . ك : معجم رجال الحديث : ج ۱۶ ص ۲۸ .
قاسم يقطينى
ابو محمّد قاسم بن حسن بن على بن يقطين ، وابسته بنى اسد است . وى از ياران امام هادى عليه السلام بوده است . قمّى ها گفته اند كه در مذهب او ، زياده روى است و متّهم به غلوّ است . كشّى ، در نكوهش و غلوّ و لعن او ، اخبارى روايت كرده است و از جمله ، به اسنادش از احمد بن محمّد بن عيسى روايت كرده كه : به ايشان (امام عسكرى عليه السلام ) درباره قومى متكلّم نوشتم كه احاديثى را مى خوانند و آنها را به تو و پدرانت نسبت مى دهند و در اين احاديث ، مطالب چِندِش آورى وجود دارد ... و [آفريدن يا تدبير و يا حجّيت] زمين را به عدّه اى نسبت مى دهند كه مى گويند از دوستداران شما هستند . يكى از اينان ، شخصى است به نام على بن حَسَكه و ديگرى قاسم يقطينى است . از جمله سخنانشان اين است كه مى گويند در آيه «إِنَّ الصَّلَو?ةَ تَنْهَى? عَنِ الْفَحْشَآءِ وَ الْمُنكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ» (العنكبوت ، ۴۵) ، مراد از نماز ، مردى است و سجود و ركوعى در كار نيست . مراد از زكات نيز ، همان مرد است ، نه چند درهم و دادن مقدارى مال . همچنين ، ديگر چيزها از واجبات و مستحبّات و معاصى را به همين صورتى كه گفته شد، تأويل و توجيه مى كنند ... . امام عليه السلام نوشت : «اينها از دين ما نيست . پس از آنها دورى كن» .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۹۰ ش ۵۷۴۵ ، رجال النجاشى : ص ۳۱۶ ش ۸۶۵.
كسرا (خسرو)
كسرا ، لقب پادشاهان ايران بوده، چنان كه قيصر (سِزار) ، لقب امپراتوران روم بود. مراد از كسرا در اين حديث ، يزدگرد سوم است . نسبش دانسته نيست. بعضى گفته اند پور شهريار و نواده خسرو پرويز بوده است. او سى و پنجمين پادشاه از سلسله ساسانى بود كه در سال ۶۳۲ م ، بر تخت سلطنت نشست. مادرش زَنگى بود و چون در ميان خاندان سلطنتى ، كسى جز او نبود ، ناچار ، وى را انتخاب كردند. در دوره او مشكلات سختى ايجاد شد . عمر ، در سال چهاردهم هجرى ، سپاهى سى هزار نفره به فرماندهى سعد بن ابى وقّاص براى فتح ايران فرستاد و لشكر يزدگرد ، شكست خورد و گريخت . خودش هم در سال ۳۱ ق ، به دست آسيابانى كشته شد و با مرگ او ، سلسله ساسانى منقرض شد .
مالك بن حوزه
او از بنى تميم بوده است. بيش از اين ، درباره او اطّلاعى در دست نيست .
مالك بن نَسر
منابع ، نام پدر او را به اختلاف ، نسر، سير، بشير و نسير ذكر كرده اند . او از بنى بداء از قبيله كِنْده بوده است .
متوكّل عبّاسى
ابوالفضل جعفر بن محمّد بن هارون الرشيد ، مادرش كنيز و نام او شجاع بود . متوكّل در سال ۲۰۷ ق ، در ضمّ الصلح به دنيا آمد و در سامرّا مقيم شد و پس از برادرش واثق ، در سال ۲۳۲ ق ، خلافت را غصب كرد . در همين سال ، پسرش منتصر را به حكومت حرمين و يمن وطائف گماشت . در سال ۲۳۷ ق ، دستور داد قبر امام حسين عليه السلام و منزلگاه ها و خانه هاى پيرامون آن را خراب كنند و محلّ قبر را بذر بپاشند و آبيارى كنند و رفتن مردم به آن جا را ممنوع سازند . رئيس پاسبانان در آن ناحيه ، جار زد كه : پس از سه روز ، هر كس را در نزد قبر حسين بيابيم ، به سياه چال مى فرستيم . پس ، هر كس در آن جا بود ، گريخت و مردم از رفتن به زيارت قبر حسين عليه السلام خوددارى ورزيدند و آن محل و پيرامونش كشت و زرع شد . متوكّل به سال ۲۴۷ ق ، در چهل سالگى، به دست ترك ها كشته شد . خلافت او چهارده سال و ده ماه و سه روز به درازا كشيد .
ر . ك : المنتظم : ج ۱ ص ۱۷۸ ـ ۳۵۷ ، مستدركات علم الرجال : ج ۶ ص ۳۴۵.
مُحَلّم بن جثّامه
يزيد بن قيس بن ربيعه كَنانى ليثى ، از ياران خدا ، و از گروهى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى اِضم فرستاد . وى با عامر بن اضبط اشجعى، على رغم آن كه به وى تحيّت اسلامى گفت، جنگيد و او را كُشت . گفته شده آيه وارد شده در متن كتاب ، درباره او نازل شده و بنا به قولى درباره شخص ديگرى نازل شده است .
ر . ك : الاستيعاب : ج ۴ ص ۲۴ ، اُسد الغابة : ج ۵ ص ۷۶.
محمّد بن اشعث
ابو القاسم محمّد بن اشعث بن قيس كِندى كوفى ، مادرش ، خواهر ابو بكر بود . صحابى بودن او صحّت ندارد . او يكى از فرماندهان لشكر عمر بن سعد و نيز از فرماندهان و ياران مُصعَب زبير بود كه در بيشتر جنگ هاى مُصعَب ، او را همراهى كرد و در جنگ با مختار ثقفى ، فرمانده پيش قراولان سپاه مُصعَب بود . او چند روز پيش از كشته شدن مختار، كشته شد؛ زيرا گفته مى شود كه در سال ۶۶ يا ۶۷ ق ، به قتل رسيد .
ر . ك : الإصابة : ج ۶ ص ۲۵۸ ، تهذيب التهذيب : ج ۹ ص ۵۵ ش ۶۹.
محمّد بن بشير
وى معاصر امام كاظم عليه السلام ، غالى و ملعون بود. چون امام كاظم عليه السلام درگذشت و واقفيه در امامت او متوقّف شدند، محمّد بن بشير آمد و ادّعا كرد كه قائل به توقّف در موسى بن جعفر (امام كاظم) عليه السلام است و موسى عليه السلام در ميان خلق ، آشكار بود و همگى ، او را مى ديدند و براى اهل نور ، نورانى ديده مى شد و براى اهل كدورت، با كدورت و مانند خودشان در هيئت بشرى با پوست و گوشت. سپس ، از ديد خلق در پرده شد ؛ ولى همچنان در ميان ايشان است. محمّد بن بشير ، پيروانى دارد كه معتقدند امام كاظم عليه السلام وفات نيافته و در زندان هم نيست ؛ بلكه غايب و پنهان شده و او همان مهدى قائم است و در زمان غيبتش ، محمّد بن بشير را جانشين خود بر امّت قرار داد و او را وصىّ خويش كرد و مُهر و پرچمش را به او داد. بنا بر اين، امامِ پس از او محمّد بن بشير است. اينان مى گويند كه امام رضا عليه السلام و هر يك از فرزندان او و فرزندان امام كاظم عليه السلام كه ادّعاى امامت كرده اند ، بر باطل و دروغگويند. نيز اعتقاد دارند آنچه خداوند واجب ساخته ، نمازهاى پنجگانه و روزه ماه رمضان است . آنها زكات و حج و ديگر فرايض را انكار كردند و محرّمات و نواميس و پسركان را روا شمردند . همچنين به تناسخ قائل شدند و گفتند آنچه مرد [ از اموالش] در راه خدا وصيّت كند، متعلّق به سميع بن محمّد و اوصياى پس از اوست و در مسئله تفويض ، بر مذهب غاليان از واقفيه بودند . سبب كشته شدن محمّد بن بشير ـ كه لعنت خدا بر او باد ـ آن است كه او شعبده بازى و تردستى مى كرد و نزد واقفيه وانمود مى كرد كه از توقّف كنندگان درباره امام رضا عليه السلام است و درباره امام كاظم عليه السلام قائل به ربوبيّت بود و خودش را پيامبر مى دانست. وى شمايلى ( تنديسى) داشت كه خود آن را ساخته و به صورتِ شخصى شبيه امام كاظم عليه السلام درآورده بود. روزى از روزها يكى از آن الواح شكست و از آن ، جيوه خارج شد و از كار افتاد و كار محمّد بن بشير ، دست خوش ترديد شد و تعطيل و اباحيگرى بر او نمايان گشت .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۴۴ ش ۵۱۳۷ ، اختيار معرفة الرجال : ص ۴۷۷ ش ۹۰۶ ـ ۹۰۹.
محمّد بن فرات
محمّد بن فرات كوفى ، معاصر امام رضا عليه السلام و از راويان ضعيف است. وى كتابى دارد. كشّى در مذمّت او رواياتى آورده است . از جمله اين كه: محمّد بن فرات ، در عقيده اش غلو مى كرد و شرابخوار بود. امام رضا عليه السلام برايش جانماز و خرما فرستاد . محمّد گفت: براى اين جانماز فرستاده است كه بر آن ، نماز بخوانم و مرا به آن تشويق كرده است و با فرستادن خرما ، مرا از نبيذ ، نهى كرده است .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ص ۵۵۴ ش ۱۰۴۶.
مُرجِئه
مُرجِئه ، يكى از فرقه هاى اسلامى اند كه مى گويند همه اهل قبله مؤمن اند ، و معتقدند كه خداوند متعال ، عذاب كردن آنان در برابر گناهانشان را تا روز قيامت ، به تأخير افكنده است، يا قائل به تأخير عذاب صاحب گناه كبيره تا روز قيامت هستند. مُرجئه، خود، بر چند گروه اند . گفته شده : مرجئه ناميده شده اند چون مرتبه عمل را مؤخّر بر نيّت و اعتقاد مى دانند. گاهى اوقات ، مُرجئه به كسى مى گويند كه مرتبه امير مؤمنان على عليه السلام را مؤخّر بر ديگران مى داند .
ر . ك : القاموس المحيط : ج ۱ ص ۱۶ ، مجمع البحرين : ۲ ص ۱۴۴.
مروان بن حَكَم
مروان بن حَكَم بن ابى العاص، پسر عموى عثمان، در مكّه يا طائف به دنيا آمد . چون زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پدرش را به طائف تبعيد كرد، او با پدرش بود ، لذا پيامبر خدا را نديد . پيامبر صلى الله عليه و آله درباره پدرش فرمود: «واى بر امّت من از دست كسى كه در پشتِ اين مرد است!» . عثمان ، عموى خود و پسرش را به مدينه باز گرداند و مروان بن حَكَم ، به دخالت در امور خلافت پرداخت. وى در هنگام دفاع از عثمان ، زخم برداشت. او در جنگ هاى جمل و صِفّين با امير مؤمنان جنگيد. وى در سال ۴۲ ق ، حاكم مدينه شد. او همان كسى است كه نگذاشت امام مجتبى عليه السلام در كنار جدّش محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله به خاك سپرده شود. وى پس از يزيد بن معاويه، نُه يا ده ماه بر مسلمانان ، فرمان روايى كرد و در سال ۶۵ ق ، به هلاكت رسيد .
ر . ك : اُسد الغابة : ج ۵ ص ۱۳۹ ش ۴۸۴۸ و ج ۲ ص ۴۹ ش ۱۲۱۷ ، الاستيعاب : ج ۳ ص ۴۴۴ ش ۲۳۹۹.
مُستعين
ابوالعباس احمد بن محمّد بن هارون ، مستعين بن معتصم بن رشيد ، در سال ۲۲۱ ق ، به دنيا آمد و در سال ۲۴۸ ق ، به هنگام مرگ برادر زاده اش منتصر ، با او بيعت شد . در سال ۲۵۱ ق ، ميان معتز و مستعين ، فتنه هاى بسيار و درگيرى هاى سخت درگرفت تا آن كه مستعين ، خود را در آغاز سال ۲۵۴ ق ، خلع كرد و در همين سال مُرد . او نسبت به امام عسكرى عليه السلام سختگير بود . روايت شده است كه هثيم بن سبّابه و محمّد بن عبد اللّه ـ كه از شيعيان امام عسكرى عليه السلام بودند ـ چون از تصميم مستعين درباره انتقال دادن امام عسكرى عليه السلام به كوفه مطّلع شدند ، پريشان گشتند و به ايشان نوشتند : خداوند ، ما را فداى تو كند! به ما خبرى رسيده است كه ما را نگران و غمناك و بى طاقت كرده است . امام عليه السلام در جوابشان نوشت كه تا سه روز ديگر ، در كار شما ، گشايش حاصل خواهد شد .
ر . ك : الوافى بالوفيات : ج ۸ ص ۶۱ ، إثبات الوصيّة : ص ۲۰۹.
مَصقَلَة بن هُبَيره
مَصقَلَة بن هُبَيره شيبانى، از ياران امام على عليه السلام و نماينده ابن عبّاس و حاكم اردشير درّه بود . بنا بر اين، كارگزارِ غير مستقيم امام عليه السلام بوده است. در سال ۳۸ ق، هنگامى كه مِعقَل بن قيس ، بر شورشيان مرتد بنى ناجيه ، پيروز شد و آنها را به اسارت گرفت ، مَصقَله با پول بيت المال اسيران را خريد و آزاد كرد و بعد هم نتوانست پول آن را به بيت المال برگرداند. علاوه بر اين، او از اموال بيت المال به نزديكان و خويشاوندانش بذل و بخشش مى كرد و آنچه را هم بر عهده آنان بود ، مى بخشود. لذا، امام على عليه السلام او را فرا خواند و نسبت به دخل و تصرّف نامشروع در بيت المال مسلمانان و تلف كردن دارايى ها از او انتقاد كرد و فرمان داد تا اموالى را كه براى آزاد كردن اسيران از بيت المال برداشته است ، باز گردانَد . اين برخورد ، بر مَصقَله گران آمد؛ زيرا قبلاً داد و دهش هاى عثمان از بيت المال را ديده بود و گمان نمى كرد كه امام عليه السلام با او چنين شديد برخورد كند ؛ بلكه انتظار عفوِ امام عليه السلام را داشت ؛ امّا چون به آرزويش نرسيد ، فرار كرد و به معاويه پيوست. امام عليه السلام درباره او فرمود: «رفتارى آقامَنِشانه كرد و فرارى برده وار!» .
مَصقَله ، در حكومت معاويه . عهده دار مناصبى شد و زمانى كه معاويه خواست حِجر بن عدى را بُكشد، عليه او شهادت داد .
رجال الطوسى : ص ۸۳ ش ۸۳۱ ، دانش نامه اميرالمؤمنين : ج ۱۲ ص ۳۲۸ ـ ۳۳۳.
معاوية بن ابى سفيان
معاوية بن صخر بن حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف قُرَشى اموى ، مادرش هند ، دختر عُتبة بن ربيعة بن عبد شمس، همان زنِ جگرخوارى است كه جسد حمزه ، عموى پيامبر خدا را به دندان گَزيد . وى ۲۵ سال پيش از هجرت به دنيا آمد و همراه پدرش ابو سفيان ، بارها با پيامبر خدا جنگيد و سرانجام ، در سال فتح مكّه در سال هشتم هجرى ، به همراه پدرش [ابو سفيان] و برادرش يزيد و مادرش [هند] اسلام آوردند. عمر ، او را بر حكومت شام گماشت و همچنان در اين مقام بود تا آن كه عثمان ، كشته شد و او خواهانِ خون وى از امير مؤمنان على عليه السلام شد و با آن ايشان جنگيد و پرچم دشمنى با على عليه السلام را برافراشت و لعنت فرستادن به آن بزرگوار را در ميان مردم ، رواج داد. از پيامبر خدا و امامام معصوم عليهم السلام درباره معاويه و پدرش نكوهش ها و لعنت ها وارد شده است. معاويه ، در ۸۵ سالگى مُرد .
ر . ك : اُسد الغابة : ج ۵ ص ۲۱۱ ش ۴۵۷۷ ، العقد الفريد : ج ۴ ص ۳۳۶.
معمّر
مُعَمّر بن خيثم (خثيم)، از ياران امام صادق عليه السلام و از راويان ضعيف است. او از داعيان زيد بود .
ر . ك : رجال الطوسى : ص ۳۰۸ ش ۴۵۴۷ ، رجال النجاشى : ص ۱۸۰ ش ۴۷۴.
در نكوهش و پليدى و دروغگويى او روايت شده است كه امام باقر عليه السلام به او فرمود: «كنيه ات چيست؟» . گفت: هنوز ، كنيه اى انتخاب نكرده ام، نه فرزندى دارم ، نه زنى و نه كنيزى... و گفت: [به دليل ]حديثى كه از على عليه السلام به ما رسيده است. امام باقر عليه السلام فرمود: «چه حديثى؟» . گفت: از على عليه السلام به ما رسيده است كه هر كس زن نداشته باشد و براى خود كنيه برگزيند، او ابوجَعْر (جعر، سرگين غلتان) است. امام باقر عليه السلام فرمود: «مَسخَت باد! چنين حديثى از على عليه السلام نيست . ما بر فرزندان خود ، در همان خردسالى شان كنيه مى گذاريم» .
ر . ك : الكافى : ج ۶ ص ۱۱۹ ح ۱۱ ، تهذيب الأحكام: ج ۷ ص ۴۳۹ ح ۱۴.
نوبختى مى نويسد: معمّريه ، فرقه اى اند كه نعوذ باللّه مى گويند : جعفر بن محمّد (امام صادق عليه السلام ) خداست و خدا ، در واقع نورى است كه وارد بدن اوصيا مى شود و در آنها حلول مى كند، و اين نور در جعفر بود و سپس ، از او خارج شد و به معمّر درآمد و ابو الخطّاب ، از فرشتگان شد. پس معمّر ، خداست. ابن لبان ، به مُعمّر فرا خواند و گفت : او خداست ، و برايش نماز خواند و روزه گرفت و همه شهوات را، از حلال و حرام، روا ساخت. در نزد او هيچ چيز ، حرام نيست. پس، اين فرقه از فرقه هاى غالى است و لاف تشيّع مى زند .
ر . ك : فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۴۴ ـ ۴۶.
مُغَيرة بن اَخنَس
مُغيرة بن اَخنَس بن شريق ثقفى، از ياران پيامبر، و هم پيمان بنى زهره بود. وى در «يوم الدّار . (روزى كه مردم به خانه عثمان ، هجوم بردند و او را كُشتند)» با عثمان كشته شد .
ر . ك : الاستيعاب : ج ۴ ص ۶ ، شرح نهج البلاغة : ج ۸ ص ۲۰۱.
مُغَيرة بن سعيد
نام او مُغَيرة بن سعيد عِجلى ، ملقّب به ابتر است . او به امام باقر عليه السلام دروغ مى بست. امام صادق عليه السلام فرمود: «مغيرة بن سعيد ـ كه خدايش لعنت كند ـ ، در كتاب هاى اصحاب پدرم ، احاديثى را وارد مى كرد كه پدرم آنها را نگفته بود» . فرقه بَتَريه ، از زيديه منسوب به اين شخص است. اين فرقه ، امامت امام صادق صلى الله عليه و آله را منكر بودند و مى گفتند : بعد از امام باقر عليه السلام امامت درنسل على بن ابى طالب عليه السلام نيست و امامت در مُغيرة بن سعيد است تا زمان خروج مهدى عليه السلام كه از نظر آنان ، محمّد بن عبد اللّه بن حسن است . او زنده است و نمُرده و كشته هم نشده است. اين فرقه را به نام مغيرة بن سعيد، «مغيريّه» نيز ناميده اند. او ، ادّعاى نبوت كرد و حرام ها را حلال شمرد .
ر . ك : اختيار معرفة الرجال : ص ۲۹۷ ـ ۲۹۸ ش ۳۹۹ ـ ۴۰۲ ، فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۵۹.
مُغَيرة بن عاص
از او جز در روايتى كه در كتاب آمده ، در جايى ياد نشده است.
مُلوك چهارگانه
مُلوك چهارگانه ، عبارت اند از : فرزندان مَعديكَرِب بن وليعة بن شُرَحبيل بن معاوية بن حجر. به آنان ، مُلوك گفته اند ، چون هر يك از آنان ، مالك و حاكم وادى اى در يمن بودند . آنان . تصميم گرفتند حجر الأسود را به صنعا بَبرند تا عرب را از حجّ بيت الحرام به آن جا بِكشانند. بدين منظور . ره سپار مكّه شدند. كَنانه با فِهر بن مالك بن نضر ، هم داستان شدند و به رويارويى مُلوك رفتند و با آنان جنگيدند. مُلوك چهارگانه ، همراه اشعث بن قيس به نزد پيامبر خدا رفتند و اسلام آوردند . سپس ، مرتد شدند و در جنگ نجير (دژى است در يمن ، نزديك حَضرَموت)، در ايّام ابو بكر ، در سال شانزدهم هجرى ، كشته شدند .
منصور بن عَكرِمه
درباره او به بيشتر از آنچه در متن كتاب آمده است، دست نيافتيم.
موسى بن مهدى
ابو محمّد موسى بن محمّد مهدى بن منصور ، مادرش خيزران امّ وَلَد بود . موسى از خلفاى عبّاسى بود. روايت شده است كه امام كاظم عليه السلام را تهديد به قتل كرد و گفت: خدا مرا بكشد اگر او را زنده بدارم! على بن يقطين ، اين سخن را به امام كاظم عليه السلام رساند . ايشان با خانواده اش مشورت كرد و موسى بن مهدى را، چنان كه در متن كتاب آمده است، نفرين كرد. خلافت او يك سال و يك ماه و ۲۳ روز به طول انجاميد. در سال ۱۷۰ ق ، در ۲۳ سالگى، مُرد .
ر . ك : الغيبة ، طوسى : ص ۳۲ ، المناقب ، ابن شهر آشوب : ج ۲ ص ۴۳۲.
نوفِل بن خُوَيلِد
نوفل بن خُوَيلِد بن اسد بن عبد العزّى بن قُصَى ، از سرسخت ترين دشمنان پيامبر خدا بود. قريش ، او را بزرگ مى دانستند و او را فرمان مى بُردند . وى در بدر ، شركت كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله او را نفرين كرد كه در متن ، آمده است . او به دستِ على بن ابى طالب عليه السلام در حال شرك ، كشته شد . امام عليه السلام بر نوفل ضربتى زد و پايش را قطع كرد. نوفل گفت: تو را به حقّ خويشاوندى سوگند مى دهم! على عليه السلام فرمود: «خداوند ، هر گونه خويشاوندى نَسَبى و سببى را قطع كرد ، مگر آن كه پيرو محمّد صلى الله عليه و آله باشد» . آن گاه ، ضربتى ديگر ، فرود آورد و نوفل ، جان داد .
ر . ك : المغازى ، واقدى : ص ۱۱۴ ، العثمانية : ص ۳۱۲.
واقفيان
اين فرقه معتقد بودند كه امام كاظم عليه السلام نمُرده و زنده است و نمى ميرد تا آن كه بر شرق و غرب زمين ، حاكم شود و سرتاسر آن را همچنان كه از ستم آكنده شده ، از عدل و داد آكنده سازد و او همان مهدىِ قائم است. بعضى از واقفيه مى گويند: او همان قائم است ؛ امّا مُرده و امامت به كس ديگرى نمى رسد تا آن كه او باز گردد ؛ امّا در زمان قيامش رجعت مى كند و زمين را كه از ستم آكنده شده ، از عدالت ، آكنده مى سازد. بعضى كشته شدن او را منكرند و مى گويند : مُرده و خدا او را به نزد خويش ، بالا برده و زمان فرا رسيدن قيامش ، او را باز مى گردانَد . همه اينها را واقفيه مى گويند ؛ چون در امام كاظم عليه السلام توقّف كرده اند و او را امام قائم مى دانند و بعد از او به هيچ امامى باور ندارند. بعضى مخالفان ايشان كه به امامت امام رضا عليه السلام معتقدند، واقفيه را «مَمطوره» ناميده اند كه اين نام بر آنان ، غلبه يافت و شيوع پيدا كرد .
ر . ك : فرق الشيعة ، نوبختى : ص ۹۰ ـ ۹۱ ، مقباس الهداية : ج ۲ ص ۳۲۸.
وليد بن عُقْبه
ابو وَهْب وليد بن عُقبة بن ابى مُعيط بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف ، مصاحبتش با پيامبر صلى الله عليه و آله اندك بود و روايتِ كمى نيز دارد كه خود ، بر فاسق بودن او صراحت دارند . پدرش در جنگ بدر ، اسير و كشته شد .
بر شراب خوردن او گواهى دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد تا بر او حد بزنند . او در زمان پيامبر خدا ، با عمرو بن عاص ، شراب خوردند و در حال مستى ، شروع به آوازه خوانى كردند. مراد از «فاسق» در دو جاى قرآن ، اوست . او برادر مادرىِ عثمان بود و در روز فتح مكّه اسلام آورد. پيامبر خدا ، او را براى جمع آورى زكات ، به ميان بنى مُصطَلَق فرستاد و آيه نبأ در همين خصوص ، نازل شد. وى ، كارگزار عثمان در كوفه بود. پس از كشته شدن برادرش عثمان، در جزيره كناره گيرى اختيار كرد و به طرفدارى از هيچ يك از دو گروه ، نجنگيد .
ر . ك : سير أعلام النبلاء : ج ۳ ص ۴۱۶ ش ۶۷ ، الإصابة : ج ۶ ص ۴۸۱ ش ۹۱۶۷.
يزيد بن حُجّيه
يزيد بن حُجّيه تميمى، از ياران على عليه السلام بود و در جنگ هاى جمل و صِفّين و نهروان ، ايشان را همراهى كرد . امام عليه السلام او را يكى از شاهدان در قضيه حَكَميت ، قرار داد. سپس ، او را بر رى و دَستَبى گماشت. يزيد ، از اموال اين دو جا دزديد؛ يعنى سى هزار درهم از بيت المال برداشت و چون امام على عليه السلام آنها را از او مطالبه نمود ، انكار كرد. امام عليه السلام او را زندانى كرد ؛ امّا يزيد از زندان گريخت و با شمارِ بسيارى از قوم و قبيله اش به معاويه پيوست . وى ، زمانى كه معاويه مى خواست حُجر بن عَدى را بكُشد ، عليه او شهادت داد .
ر . ك : شرح نهج البلاغة : ج ۲ ص ۲۶۲ و ج ۴ ص ۸۵ ، الغارات : ج ۲ ص ۵۲۵ ـ ۵۲۸ ، دانش نامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج ۱۲ ص ۳۵۷ ـ ۳۵۸.