719
تحفة الأولياء ج2

۱۳۲۹.بعضى از اصحاب ما، از محمد بن على روايت كرده است كه گفت:خبر داد مرا زيد بن على بن حسين بن زيد و گفت كه: بيمار شدم و طبيب در شبى بر من داخل شد، و از براى من دوايى كه به جهت آزار فالج نافع بود، وصف كرد و بايست كه آن را در چند روز فراگيرم و به عمل آورم، و مرا ميسّر نبود و هنوز آن طبيب از درِ خانه بيرون نرفته بود كه نصر، خادم امام على نقى عليه السلام بر من وارد شد، با شيشه اى كه همان دوا به عينه در آن بود و به من گفت كه: امام على نقى عليه السلام تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه: «بگير اين دوايى را كه بايد در چند روز ساخته شود». پس من آن را فرا گرفتم و نوشيدم و بلافاصله به شدم و شفا يافتم.
محمد بن على مى گويد كه: زيد بن على به من گفت كه: آن كه طعن مى زند اين حديث را، ابا مى كند. كجايند غاليان تا اين حديث را بشنوند؟

124. باب در بيان مولد ابو محمد حضرت حسن بن على عليه السلام

حضرت حسن بن على عليه السلام متولد شد در ماه ربيع الآخر در سال دويست و سى و دويم از هجرت، و روح مطهّر آن حضرت عليه السلام قبض شد در روز جمعه در وقتى كه هشت شب از ماه ربيع الاوّل گذشته بود در سال دويست و شصتم، و آن حضرت در آن هنگام بيست و هشت ساله بود، و در خانه خود مدفون شد در آن حجره اى كه پدرش در آن مدفون گرديد در سرّ من رأى. و مادرش كنيزى است كه او را حُدَيث مى گفتند.

۱۳۳۰.حسين بن محمد اشعرى و محمد بن يحيى و غير ايشان روايت كرده و گفته اند كه: احمد بن عبيداللّه بن خاقان در قم ضابط و بر تحصيل ديوانى دهكده ها و اموال و خراج سلطانى گماشته و متوجّه بود. روزى در مجلس او، ذكر فرقه سادات علوى و مذاهب ايشان جارى شد، و احمد با آن كه عداوت سختى با اهل بيت داشت، گفت كه:نديدم و نشناختم در سُرّ من رأى مردى را از فرقه علويّه كه مانند حسن بن على بن محمد بن رضا باشد در طريقه و سيرت، و آرام و عفّت و فضل و نجابت و بزرگوارى و كرامتى كه داشت در نزد اهل بيت خويش و ساير بنى هاشم و پيش داشتن ايشان او را بر صاحبان سنّ و قدر از ايشان (كه او را با كمى سال بر سالداران و صاحبان قدر از خويش ترجيح مى دادند و بر همه مقدّم مى داشتند) و همچنين سرداران سپاه و وزيران و عامّه مردمان.
به درستى كه من روزى بر بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روز روزى بود كه پدرم در مجلس نشسته بود از براى گذرانيدن امور مردم، كه ناگاه دربانان پدرم بر او داخل شدند، و گفتند كه: ابو محمد بن رضا بر درِ خانه است. پدرم به آواز بلند گفت كه: او را رخصت دهيد كه داخل شود. پس من تعجّب كردم از آنچه از ايشان شنيدم كه ايشان جرأت كردند كه مردى را به كُنيت نام برند بر پدرم در حضور او، و در نزد او كسى را به كُنيت ياد نمى كردند مگر خليفه يا ولىّ عهد، يا كسى كه سلطان فرموده بود كه او را به كُنيت ياد كنند.
بعد از آن، مرد گندم گون خوش قد خوب روى نيكو بدن تازه سنّى داخل شد كه او را جلالت و هيبت عظيمى بود. و چون پدرم او را ديد برخاست، و چند قدم به سوى او رفت، و پدرم را چنان نمى دانم كه با هيچ يك از بنى هاشم و سر كردگان سپاه، اين كار كرده باشد (كه در مجلس به استقبال ايشان برود). و در آن هنگام كه به او نزديك شد، دست در گردنش در آورد، و او را در بغل گرفت، و رو و سينه او را بوسه داد، و دستش را گرفت و او را بر بالاى جانمازى كه بر روى آن نشسته بود نشانيد، و خود در پهلوى او به پهلو نشست، كه روى خويش را به او آورد، و شروع كرد كه با او سخن مى گفت و مكرر مى گفت كه: فداى تو گردم، و من تعجب مى نمودم از آنچه از پدرم مى ديدم، كه ناگاه دربان داخل شد و گفت كه: موّفق آمد ـ و عادت موّفق اين بود كه چون بر پدرم داخل مى شد، دربانان و سر كردگان خاصّه او پيش مى آمدند و در ميانه مجلس پدرم، تا در خانه دو صف مى ايستادند و كوچه مى دادند تا آن كه داخل مى شد و بيرون مى رفت ـ و پدرم متّصل رو به ابو محمد آورده بود و با او سخن مى گفت تا غلامان خاصّه، موفق را ديد، پس به آن حضرت گفت كه: در اين هنگام هرگاه خواسته باشى، يعنى: بخواهى كه تشريف ببرى، اختيار دارى. خدا مرا فداى تو گرداند، و به دربانان خود گفت كه: او را در پشت صف ها بگيريد كه اينك (يعنى: موّفق) او را نبيند.
پس آن حضرت برخاست و پدرم برخاست و او را در بر گرفت، و ابو محمد درگذشت. من به دربانان و غلامان پدرم گفتم كه: واى بر شما، اين، كه بود كه شما او را به كُنيت ياد كرديد در حضور پدرم و پدرم با او اين نوع رفتار كرد؟ گفتند كه: اينك مردى است از اولاد على بن ابى طالب عليه السلام كه او را حسن بن على مى گويند، و معروف است به ابن الرّضا.
پس تعجّب من زياد شد و در تمام آن روز مضطرب بودم و در كار او و كار پدرم و آنچه در او ديدم، فكر مى نمودم، تا آن كه شب شد، و عادت پدرم اين بود كه نماز عشا را به جا مى آورد، بعد از آن مى نشست و نظر مى كرد در آنچه به آن احتياج داشت از مشورت ها و آنچه بايست كه به سلطان برساند. پس چون نماز كرد و نشست، آمدم و در پيش رويش نشستم و هيچ كس در نزد او نبود، گفت: اى احمد، تو را حاجتى هست؟ گفتم: آرى، اى پدر مهربان، پس اگر مرا رخصت مى دهى تو را از آن سؤال مى كنم؟ گفت كه: اى فرزند دلبند من، تو را رخصت دادم، هر چه مى خواهى بگو. گفتم: اى پدر، كه بود آن مردى كه تو را در بامداد ديدم كه با او كردى، آنچه كردى از بزرگ داشتن و نواختن و تعظيم نمودن او و خود و پدر و مادر خود را فداى او كردى؟ گفت: اى فرزند عزيز من، اينك امام و پيشواى رافضيان است، و اينك حسن بن على است كه به ابن الرّضا معروف است. پس ساعتى ساكت شد، بعد از آن گفت كه: اى فرزند دلبند من، اگر امامت و خلافت از خلفاى بنى عبّاس برطرف شود، هيچ يك از بنى هاشم سزاوار آن نيست، مگر اين مرد. و به درستى كه اينك استحقاق خلافت را دارد، به سبب فضل و عفّت و طريقه و سيرت و صيانت و زهد و عبادت و اخلاق نيك و صلاحى كه دارد. و اگر پدرش را مى ديدى، مرد بزرگ نيكوى صاحب فضل و كمال را مى ديدى. و به اين سبب، اضطراب و تفكّرم زياد شد و خشمم بر پدرم و آنچه از او شنيدم، افزود و پدرم را مقصّر دانستم در آنچه كرده بود، و در آنچه در شأن او گفته بود، و از او درخواستم كه در كردار و گفتار، در تعظيم و مدح او زياد كند و بعد از اين، مرا مقصودى نبود، مگر سؤال كردن از خبر آن حضرت و كاوُش از امر او. پس، از هيچ يك از بنى هاشم و سر كردگان و نويسندگان و قاضيان و فقها و باقى مردمان سؤال نكردم، مگر آن كه آن حضرت را در نزد او در غايت اجلال و بزرگ داشتن و محلّ بلند و گفتار نيكو يافتم، و يافتم كه او را بر همه خويشان و پيران قبيله اش مقدّم مى داشت، پس قدر و منزلت آن حضرت در نزد من عظيم شد؛ زيرا كه هيچ دوست و دشمن او را نديدم، مگر آن كه در مادّه اش سخن نيك مى گفت و بر او ثنا مى كرد.
پس بعضى از كسانى كه در مجلس احمد حاضر بودند از اشعرى ها، به احمد گفت كه: اى ابوبكر، خبر برادرش جعفر كذّاب چيست؟ احمد گفت كه: جعفر كيست كه از خبرش سؤال شود آيا كسى جعفر را قرين حسن مى گرداند؟ و جعفر مردى است ظاهر الفسق كه به علانيه مرتكب انواع معاصى مى شود، و فاجر و نابكارى است كه از هيچ گفتار و كردار پروا ندارد، و بسيار شراب مى خورد و او از همه مردان كه من ايشان را ديده ام، كم تر و از همه ايشان هتك حرمت خود را بيشتر مى كند، و سبك است، و فى نفسه چيزى نيست. و هر آينه در وقت وفات حسن بن على بر سلطان و اصحابش وارد شد، آنچه از آن تعجّب كردم و گمان نداشتم كه آن واقع خواهد شد، و آن اين است كه: چون حضرت رنجور شد، به نزد پدرم فرستادند كه ابن الرّضا رنجور شده، پدرم در همان ساعت سوار شد و به جانب دارالخلافه مبادرت نمود و شتابان برگشت و پنج كس از خادمان امير المؤمنين با او بودند كه همه از معتمدان و مخصوصان او بودند، و نِحرير خادم در ميان ايشان بود. پس ايشان را امر كرد كه پيوسته ملازم خانه امام حسن باشند و خبر آن حضرت را معلوم كنند، و به سوى چند نفر از طبيبان فرستاد و ايشان را آورد و امر كرد كه در هر صبح و شام به سوى او آمد و شد كنند و درست متوجّه او باشند و از او غافل نگردند، و چون دو روز يا سه روز بعد از آن شد، خبر آوردند كه آن حضرت را ضعفى عارض شده، طبيبان را امر كرد كه پيوسته در خانه آن حضرت باشند و از آن بيرون نيايند، و به سوى قاضى القضاة فرستاد و او را طلبيد، پس او را در مجلس خود حاضر گردانيد و او را امر كرد كه ده كس از اصحاب خويش را اختيار كند از آن كسانى كه در دين و امانت و پارسايى بر ايشان اعتمادى باشد، و بعد از اختيار قاضى القضاة، خليفه ايشان را حاضر گردانيد و ايشان را به خانه امام حسن فرستاد و امر كرد ايشان را كه در شب و روز پيوسته در خانه آن حضرت باشند و بيرون نيايند، و ايشان متّصل در آنجا بودند تا آن حضرت عليه السلام وفات فرمود.
پس همه سرّ من رأى يك خروش و غوغا شد (كه همه مردم شهر هم آواز شده، مى خروشيدند و فرياد و فغان مى كردند). و خليفه كسى را به جانب خانه آن حضرت فرستاد كه آن خانه و همه اطاق هاى آن را جستجو نمود و درِ آنها را مهر كرد با همه آنچه در آنها بود، و نشانه فرزند او را طلب كردند، و يا دنبال او شدند و زنان چند را آوردند كه حمل را مى شناختند، و آن زنان، بر كنيزان حضرت داخل شدند، و به سوى ايشان نظر مى كردند، پس بعضى از ايشان ذكر كرد كه در اينجا كنيزى هست كه بچه اى در شكم دارد، بعد از آن كنيز را در اطاقى كردند و نحرير خادم و اصحابش را بر او گماشتند و زنانى چند نيز با ايشان بودند، بعد از آن شروع در تدارك اسباب و تجهيز آن حضرت كردند، و همه بازارها معّطل شد (كه مردم درِ دكّان ها را بستند) و بنى هاشم و سر كردگان و پدرم سوار شدند و با ساير مردمان با جنازه آن حضرت رفتند، و سُرّ من رأى در آن روز مانند روز قيامت شده بود. و چون از تغسيل و تكفين آن حضرت فارغ شدند، سلطان به طلب ابوعيسى، پسر متوكّل، فرستاد و او را امر فرمود كه بر آن حضرت نماز كند. و چون جنازه را از براى نماز بر حضرت، بر زمين گذاشتند، ابو عيسى به نزديك وى آمد و روى او را گشود و كفن را از آن دور نمود و او را به بنى هاشم از فرزندان على عليه السلام و بنى عبّاس و سر كردگان و نويسندگان و قاضيان و كسانى كه مردم ايشان را تعديل مى كردند (و عادل مى دانستند)، نمود و گفت كه: اينك حسن بن على بن محمد بن رضا است كه به مرگ خود بر فراش خود مرده، بى آن كه كسى او را كشته باشد، يا آسيبى به او رسانيده باشد. و در نزد او حاضر بوده آن كه در نزد او حاضر بود از خادمان امير المؤمنين و معتمدان او. فلان و فلان و از قاضيان: فلان و فلان و از طبيبان: فلان و فلان.
پس روى او را پوشانيد و امر شد كه او را بردارند، پس او را از ميان خانه خويش برداشتند و در آن حجره اى كه پدرش در آن دفن شده بود، دفن كردند. و چون او را دفن كردند، سلطان و مردمان شروع كردند در جستجوى فرزندش، و جستجو بسيار شد در منزل ها و خانه ها و از قسمت كردن ميراثش باز ايستادند، و آنان كه موكّل بودند بر محافظت كنيزى كه توهّم حمل در او شده بود، هميشه ملازم او بودند و از او دور نمى شدند، تا وقتى كه بطلان حمل ظاهر شد، و چون بطلان حمل از كنيزان ظاهر شد، ميراث او را در ميانه مادر و برادرش جعفر تقسيم كردند و مادرش وصيّت او را ادّعا نمود، و اين ادّعا در نزد قاضى ثابت شد و سلطان با اين حال نشانه فرزندش را طلب مى كرد.
بعد از آن، جعفر به نزد پدرم آمد و گفت كه: مرتبه برادرم را براى من قرار ده و من در هر سال بيست هزار دينار به تو مى رسانم. پدرم او را منع بليغى كرد و به او دشنام داد و گفت: اى احمق، سلطان شمشير را كشيد و آن را گذاشت در آن كسانى كه گمان كرده اند كه پدر و برادرت امامند، از براى آن كه ايشان را از اين اعتقاد برگرداند و آن از برايش ميّسر نشد. پس اگر تو در نزد شيعيان پدر و برادرت، امامى، به سلطان و غير سلطان احتياج ندارى كه تو را در مرتبه ايشان ترتيب دهند، و اگر در نزد ايشان به اين منزلت نباشى، به واسطه ما به آن، نخواهى رسيد.
و پدرم در نزد اين خواهش، او را كم شمرد و ضعيف به جا آورد، و بى عقلى و سفاهت او را دانست و امر كرد كه او را مانع شوند، و او را به مجلس راه ندهند، و ديگر او را رخصت ندادند كه بر او داخل شود تا آن كه پدرم مرد و ما از سُرّ من رأى بيرون آمديم و جعفر بر اين حال بود و سلطان نشانه فرزند حسن بن على عليه السلام طلب مى نمود.


تحفة الأولياء ج2
718

۱۳۲۹.بَعْضُ أَصْحَابِنَا ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ، قَالَ :أَخْبَرَنِي زَيْدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ ، قَالَ : مَرِضْتُ ، فَدَخَلَ الطَّبِيبُ عَلَيَّ لَيْلًا ، فَوَصَفَ لِي دَوَاءً بِلَيْلٍ آخُذُهُ كَذَا وَ كَذَا يَوْماً ، فَلَمْ يُمْكِنِّي ، فَلَمْ يَخْرُجِ الطَّبِيبُ مِنَ الْبَابِ حَتّى وَرَدَ عَلَيَّ نَصْرٌ بِقَارُورَةٍ فِيهَا ذلِكَ الدَّوَاءُ بِعَيْنِهِ ، فَقَالَ لِي : أَبُو الْحَسَنِ عليه السلام يُقْرِئُكَ السَّـلَامَ ، وَ يَقُولُ لَكَ : «خُذْ هذَا الدَّوَاءَ كَذَا وَ كَذَا يَوْماً». فَأَخَذْتُهُ ، فَشَرِبْتُهُ ، فَبَرَأْتُ .
قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ : قَالَ لِي زَيْدُ بْنُ عَلِيٍّ : يَأْبَى الطَّاعِنُ ، أَيْنَ الْغُـلَاةُ عَنْ هذَا الْحَدِيثِ؟

124 ـ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ عليهماالسلام

وُلِدَ عليه السلام فِي شَهْرِ رَمَضَانَ ـ وَ فِي نُسْخَةٍ أُخْرى : فِي شَهْرِ رَبِيعٍ الْاخِرِ ـ سَنَةَ اثْنَتَيْنِ وَ ثَـلَاثِينَ وَ مِائَتَيْنِ ؛ وَ قُبِضَ عليه السلام يَوْمَ الْجُمُعَةِ لِثَمَانِ لَيَالٍ خَلَوْنَ مِنْ شَهْرِ رَبِيعٍ الْأَوَّلِ سَنَةَ سِتِّينَ وَ مِائَتَيْنِ وَ هُوَ ابْنُ ثَمَانٍ وَ عِشْرِينَ سَنَةً ، وَ دُفِنَ فِي دَارِهِ فِي الْبَيْتِ الَّذِي دُفِنَ فِيهِ أَبُوهُ بِسُرَّ مَنْ رَأى ؛ وَ أُمُّهُ أُمُّ وَلَدٍ يُقَالُ لَهَا : حُدَيْثُ .

۱۳۳۰.الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْأَشْعَرِيُّ وَ مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيى وَ غَيْرُهُمَا ، قَالُوا :كَانَ أَحْمَدُ بْنُ عُبَيْدِ اللّهِ بْنِ خَاقَانَ عَلَى الضِّيَاعِ وَ الْخَرَاجِ بِقُمَّ ، فَجَرى فِي مَجْلِسِهِ يَوْماً ذِكْرُ الْعَلَوِيَّةِ وَ مَذَاهِبِهِمْ ، وَ كَانَ شَدِيدَ النَّصْبِ ، فَقَالَ : مَا رَأَيْتُ وَ لَا عَرَفْتُ بِسُرَّ مَنْ رَأى رَجُلًا مِنَ الْعَلَوِيَّةِ مِثْلَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا فِي هَدْيِهِ وَ سُكُونِهِ وَ عَفَافِهِ وَ نُبْلِهِ وَ كَرَمِهِ عِنْدَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ بَنِي هَاشِمٍ وَ تَقْدِيمِهِمْ إِيَّاهُ عَلى ذَوِي السِّنِ مِنْهُمْ وَ الْخَطَرِ ، وَ كَذلِكَ الْقُوَّادِ وَ الْوُزَرَاءِ وَ عَامَّةِ النَّاسِ ؛ فَإِنِّي كُنْتُ يَوْماً قَائِماً عَلى رَأْسِ أَبِي وَ هُوَ يَوْمُ مَجْلِسِهِ لِلنَّاسِ إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ حُجَّابُهُ ، فَقَالُوا : أَبُو مُحَمَّدِ بْنُ الرِّضَا بِالْبَابِ ، فَقَالَ بِصَوْتٍ عَالٍ : ائْذَنُوا لَهُ ، فَتَعَجَّبْتُ مِمَّا سَمِعْتُ مِنْهُمْ أَنَّهُمْ جَسَرُوا يُكَنُّونَ رَجُلًا عَلى أَبِي بِحَضْرَتِهِ ، وَ لَمْ يُكَنَّ عِنْدَهُ إِلَا خَلِيفَةٌ ، أَوْ وَلِيُّ عَهْدٍ ، أَوْ مَنْ أَمَرَ السُّلْطَانُ أَنْ يُكَنّى ، فَدَخَلَ رَجُلٌ أَسْمَرُ ، حَسَنُ الْقَامَةِ ، جَمِيلُ الْوَجْهِ ، جَيِّدُ الْبَدَنِ ، حَدَثُ السِّنِّ ، لَهُ جَـلَالَةٌ وَ هَيْبَةٌ ، فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيْهِ أَبِي ، قَامَ يَمْشِي إِلَيْهِ خُطًى ، وَ لَا أَعْلَمُهُ فَعَلَ هذَا بِأَحَدٍ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ وَ الْقُوَّادِ ، فَلَمَّا دَنَا مِنْهُ عَانَقَهُ ، وَ قَبَّلَ وَجْهَهُ وَ صَدْرَهُ ، وَ أَخَذَ بِيَدِهِ ، وَ أَجْلَسَهُ عَلى مُصَلَاهُ الَّذِي كَانَ عَلَيْهِ ، وَ جَلَسَ إِلى جَنْبِهِ مُقْبِلًا عَلَيْهِ بِوَجْهِهِ ، وَ جَعَلَ يُكَلِّمُهُ ، وَ يَفْدِيهِ بِنَفْسِهِ ، وَ أَنَا مُتَعَجِّبٌ مِمَّا أَرى مِنْهُ إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ الْحَاجِبُ ، فَقَالَ : الْمُوَفَّقُ قَدْ جَاءَ ـ وَ كَانَ الْمُوَفَّقُ إِذَا دَخَلَ عَلى أَبِي تَقَدَّمَ حُجَّابُهُ وَ خَاصَّةُ قُوَّادِهِ ـ فَقَامُوا بَيْنَ مَجْلِسِ أَبِي وَ بَيْنَ بَابِ الدَّارِ سِمَاطَيْنِ إِلى أَنْ يَدْخُلَ وَ يَخْرُجَ ، فَلَمْ يَزَلْ أَبِي مُقْبِلًا عَلى أَبِي مُحَمَّدٍ يُحَدِّثُهُ حَتّى نَظَرَ إِلى غِلْمَانِ الْخَاصَّةِ ، فَقَالَ حِينَئِذٍ : إِذَا شِئْتَ جَعَلَنِيَ اللّهُ فِدَاكَ ، ثُمَّ قَالَ لِحُجَّابِهِ : خُذُوا بِهِ خَلْفَ السِّمَاطَيْنِ حَتّى لَا يَرَاهُ هذَا ـ يَعْنِي الْمُوَفَّقَ ـ فَقَامَ وَ قَامَ أَبِي ، وَ عَانَقَهُ ، وَ مَضى .
فَقُلْتُ لِحُجَّابِ أَبِي وَ غِلْمَانِهِ : وَيْلَكُمْ ، مَنْ هذَا الَّذِي كَنَّيْتُمُوهُ عَلى أَبِي ، وَ فَعَلَ بِهِ أَبِي هذَا الْفِعْلَ ؟ فَقَالُوا : هذَا عَلَوِيٌّ يُقَالُ لَهُ : الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ يُعْرَفُ بِابْنِ الرِّضَا ، فَازْدَدْتُ تَعَجُّباً ، وَ لَمْ أَزَلْ يَوْمِي ذلِكَ قَلِقاً مُتَفَكِّراً فِي أَمْرِهِ وَ أَمْرِ أَبِي ، وَ مَا رَأَيْتُ فِيهِ حَتّى كَانَ اللَّيْلُ ، وَ كَانَتْ عَادَتُهُ أَنْ يُصَلِّيَ الْعَتَمَةَ ، ثُمَّ يَجْلِسَ ، فَيَنْظُرَ فِيمَا يَحْتَاجُ إِلَيْهِ مِنَ الْمُؤَامَرَاتِ وَ مَا يَرْفَعُهُ إِلَى السُّلْطَانِ .
فَلَمَّا صَلّى وَ جَلَسَ ، جِئْتُ ، فَجَلَسْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لَيْسَ عِنْدَهُ أَحَدٌ ، فَقَالَ لِي : يَا أَحْمَدُ ، لَكَ حَاجَةٌ ؟ قُلْتُ : نَعَمْ يَا أَبَهْ ، فَإِنْ أَذِنْتَ لِي سَأَلْتُكَ عَنْهَا ، فَقَالَ : قَدْ أَذِنْتُ لَكَ يَا بُنَيَّ ، فَقُلْ مَا أَحْبَبْتَ ، قُلْتُ : يَا أَبَهْ ، مَنِ الرَّجُلُ الَّذِي رَأَيْتُكَ بِالْغَدَاةِ فَعَلْتَ بِهِ مَا فَعَلْتَ مِنَ الْاءِجْـلَالِ وَ الْكَرَامَةِ وَ التَّبْجِيلِ ، وَ فَدَيْتَهُ بِنَفْسِكَ وَ أَبَوَيْكَ ؟
فَقَالَ : يَا بُنَيَّ ، ذَاكَ إِمَامُ الرَّافِضَةِ ، ذَاكَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ الْمَعْرُوفُ بِابْنِ الرِّضَا .
فَسَكَتَ سَاعَةً ، ثُمَّ قَالَ : يَا بُنَيَّ ، لَوْ زَالَتِ الْاءِمَامَةُ عَنْ خُلَفَاءِ بَنِي الْعَبَّاسِ ، مَا اسْتَحَقَّهَا أَحَدٌ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ غَيْرُ هذَا ، وَ إِنَّ هذَا لَيَسْتَحِقُّهَا فِي فَضْلِهِ وَ عَفَافِهِ وَ هَدْيِهِ وَ صِيَانَتِهِ وَ زُهْدِهِ وَ عِبَادَتِهِ وَ جَمِيلِ أَخْـلَاقِهِ وَ صَـلَاحِهِ ، وَ لَوْ رَأَيْتَ أَبَاهُ ، رَأَيْتَ رَجُلًا جَزْلًا نَبِيلًا فَاضِلًا .
فَازْدَدْتُ قَلَقاً وَ تَفَكُّراً وَ غَيْظاً عَلى أَبِي وَ مَا سَمِعْتُ مِنْهُ ، وَ اسْتَزَدْتُهُ فِي فِعْلِهِ وَ قَوْلِهِ فِيهِ مَا قَالَ ، فَلَمْ يَكُنْ لِي هِمَّةٌ بَعْدَ ذلِكَ إِلَا السُّؤَالُ عَنْ خَبَرِهِ ، وَ الْبَحْثُ عَنْ أَمْرِهِ ، فَمَا سَأَلْتُ أَحَداً مِنْ بَنِي هَاشِمٍ وَ الْقُوَّادِ وَ الْكُتَّابِ وَ الْقُضَاةِ وَ الْفُقَهَاءِ وَ سَائِرِ النَّاسِ إِلَا وَجَدْتُهُ عِنْدَهُ فِي غَايَةِ الْاءِجْـلَالِ وَ الْاءِعْظَامِ وَ الْمَحَلِّ الرَّفِيعِ وَ الْقَوْلِ الْجَمِيلِ وَ التَّقَدُّمِ لَهُ عَلى جَمِيعِ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ مَشَايِخِهِ ، فَعَظُمَ قَدْرُهُ عِنْدِي ؛ إِذْ لَمْ أَرَ لَهُ وَلِيّاً وَ لَا عَدُوّاً إِلَا وَ هُوَ يُحْسِنُ الْقَوْلَ فِيهِ وَ الثَّنَاءَ عَلَيْهِ .
فَقَالَ لَهُ بَعْضُ مَنْ حَضَرَ مَجْلِسَهُ مِنَ الْأَشْعَرِيِّينَ : يَا أَبَا بَكْرٍ ، فَمَا خَبَرُ أَخِيهِ جَعْفَرٍ ؟ فَقَالَ : وَ مَنْ جَعْفَرٌ فَتَسْأَلَ عَنْ خَبَرِهِ ، أَوْ يُقْرَنَ بِالْحَسَنِ ؟ جَعْفَرٌ مُعْلِنُ الْفِسْقِ ، فَاجِرٌ ، مَاجِنٌ ، شِرِّيبٌ لِلْخُمُورِ ، أَقَلُّ مَنْ رَأَيْتُهُ مِنَ الرِّجَالِ ، وَ أَهْتَكُهُمْ لِنَفْسِهِ ، خَفِيفٌ ، قَلِيلٌ فِي نَفْسِهِ ، وَ لَقَدْ وَرَدَ عَلَى السُّلْطَانِ وَ أَصْحَابِهِ فِي وَقْتِ وَفَاةِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ مَا تَعَجَّبْتُ مِنْهُ ، وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّهُ يَكُونُ ، وَ ذلِكَ أَنَّهُ لَمَّا اعْتَلَّ ، بَعَثَ إِلى أَبِي أَنَّ ابْنَ الرِّضَا قَدِ اعْتَلَّ ، فَرَكِبَ مِنْ سَاعَتِهِ ، فَبَادَرَ إِلى دَارِ الْخِـلَافَةِ ، ثُمَّ رَجَعَ مُسْتَعْجِلًا وَ مَعَهُ خَمْسَةٌ مِنْ خَدَمِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ كُلُّهُمْ مِنْ ثِقَاتِهِ وَ خَاصَّتِهِ ، فِيهِمْ نِحْرِيرٌ ، فَأَمَرَهُمْ بِلُزُومِ دَارِ الْحَسَنِ وَ تَعَرُّفِ خَبَرِهِ وَ حَالِهِ ، وَ بَعَثَ إِلى نَفَرٍ مِنَ الْمُتَطَبِّبِينَ ، فَأَمَرَهُمْ بِالِاخْتِـلَافِ إِلَيْهِ وَ تَعَاهُدِهِ صَبَاحاً وَ مَسَاءً .
فَلَمَّا كَانَ بَعْدَ ذلِكَ بِيَوْمَيْنِ أَوْ ثَـلَاثَةٍ ، أُخْبِرَ أَنَّهُ قَدْ ضَعُفَ ، فَأَمَرَ الْمُتَطَبِّبِينَ بِلُزُومِ دَارِهِ ، وَ بَعَثَ إِلى قَاضِي الْقُضَاةِ ، فَأَحْضَرَهُ مَجْلِسَهُ ، وَ أَمَرَهُ أَنْ يَخْتَارَ مِنْ أَصْحَابِهِ عَشَرَةً مِمَّنْ يُوثَقُ بِهِ فِي دِينِهِ وَ أَمَانَتِهِ وَ وَرَعِهِ ، فَأَحْضَرَهُمْ ، فَبَعَثَ بِهِمْ إِلى دَارِ الْحَسَنِ ، وَ أَمَرَهُمْ بِلُزُومِهِ لَيْلًا وَ نَهَاراً ، فَلَمْ يَزَالُوا هُنَاكَ حَتّى تُوُفِّيَ عليه السلام ، فَصَارَتْ سُرَّ مَنْ رَأى ضَجَّةً وَاحِدَةً ، وَ بَعَثَ السُّلْطَانُ إِلى دَارِهِ مَنْ فَتَّشَهَا ، وَ فَتَّشَ حُجَرَهَا ، وَ خَتَمَ عَلى جَمِيعِ مَا فِيهَا ، وَ طَلَبُوا أَثَرَ وَلَدِهِ ، وَ جَاؤُوا بِنِسَاءٍ يَعْرِفْنَ الْحَمْلَ ، فَدَخَلْنَ إِلى جَوَارِيهِ يَنْظُرْنَ إِلَيْهِنَّ ، فَذَكَرَ بَعْضُهُنَّ أَنَّ هُنَاكَ جَارِيَةً بِهَا حَمْلٌ ، فَجُعِلَتْ فِي حُجْرَةٍ ، وَ وُكِّلَ بِهَا نِحْرِيرٌ الْخَادِمُ وَ أَصْحَابُهُ وَ نِسْوَةٌ مَعَهُمْ .
ثُمَّ أَخَذُوا بَعْدَ ذلِكَ فِي تَهْيِئَتِهِ ، وَ عُطِّلَتِ الْأَسْوَاقُ ، وَ رَكِبَتْ بَنُو هَاشِمٍ وَ الْقُوَّادُوَ أَبِي وَ سَائِرُ النَّاسِ إِلى جَنَازَتِهِ ، فَكَانَتْ سُرَّ مَنْ رَأى يَوْمَئِذٍ شَبِيهاً بِالْقِيَامَةِ ، فَلَمَّا فَرَغُوا مِنْ تَهْيِئَتِهِ ، بَعَثَ السُّلْطَانُ إِلى أَبِي عِيسى بْنِ الْمُتَوَكِّلِ ، فَأَمَرَهُ بِالصَّـلَاةِ عَلَيْهِ ، فَلَمَّا وُضِعَتِ الْجَنَازَةُ لِلصَّـلَاةِ عَلَيْهِ ، دَنَا أَبُو عِيسَى مِنْهُ ، فَكَشَفَ عَنْ وَجْهِهِ ، فَعَرَضَهُ عَلى بَنِي هَاشِمٍ مِنَ الْعَلَوِيَّةِ وَ الْعَبَّاسِيَّةِ وَ الْقُوَّادِ وَ الْكُتَّابِ وَ الْقُضَاةِ وَ الْمُعَدَّلِينَ ، وَ قَالَ : هذَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا مَاتَ حَتْفَ أَنْفِهِ عَلى فِرَاشِهِ ، حَضَرَهُ مَنْ حَضَرَهُ مِنْ خَدَمِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ ثِقَاتِهِ فُـلَانٌ وَ فُـلَانٌ ، وَ مِنَ الْقُضَاةِ فُـلَانٌ وَ فُـلَانٌ ، وَ مِنَ الْمُتَطَبِّبِينَ فُـلَانٌ وَ فُـلَانٌ ، ثُمَّ غَطّى وَجْهَهُ ، وَ أَمَرَ بِحَمْلِهِ ، فَحُمِلَ مِنْ وَسَطِ دَارِهِ ، وَ دُفِنَ فِي الْبَيْتِ الَّذِي دُفِنَ فِيهِ أَبُوهُ .
فَلَمَّا دُفِنَ أَخَذَ السُّلْطَانُ وَ النَّاسُ فِي طَلَبِ وَلَدِهِ ، وَ كَثُرَ التَّفْتِيشُ فِي الْمَنَازِلِ وَ الدُّورِ ، وَ تَوَقَّفُوا عَنْ قِسْمَةِ مِيرَاثِهِ ، وَ لَمْ يَزَلِ الَّذِينَ وُكِّلُوا بِحِفْظِ الْجَارِيَةِ ـ الَّتِي تُوُهِّمَ عَلَيْهَا الْحَمْلُ ـ لَازِمِينَ حَتّى تَبَيَّنَ بُطْـلَانُ الْحَمْلِ ، فَلَمَّا بَطَلَ الْحَمْلُ عَنْهُنَّ قُسِمَ مِيرَاثُهُ بَيْنَ أُمِّهِ وَ أَخِيهِ جَعْفَرٍ ، وَ ادَّعَتْ أُمُّهُ وَصِيَّتَهُ ، وَ ثَبَتَ ذلِكَ عِنْدَ الْقَاضِي ، وَ السُّلْطَانُ عَلى ذلِكَ يَطْلُبُ أَثَرَ وَلَدِهِ .
فَجَاءَ جَعْفَرٌ بَعْدَ ذلِكَ إِلى أَبِي ، فَقَالَ : اجْعَلْ لِي مَرْتَبَةَ أَخِي وَ أُوصِلَ إِلَيْكَ فِي كُلِّ سَنَةٍ عِشْرِينَ أَلْفَ دِينَارٍ ، فَزَبَرَهُ أَبِي وَ أَسْمَعَهُ ، وَ قَالَ لَهُ : يَا أَحْمَقُ ، السُّلْطَانُ جَرَّدَ سَيْفَهُ فِي الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّ أَبَاكَ وَ أَخَاكَ أَئِمَّةٌ ؛ لِيَرُدَّهُمْ عَنْ ذلِكَ ، فَلَمْ يَتَهَيَّأْ لَهُ ذلِكَ ، فَإِنْ كُنْتَ عِنْدَ شِيعَةِ أَبِيكَ وَ أَخِيكَ إِمَاماً ، فَـلَا حَاجَةَ بِكَ إِلَى السُّلْطَانِ يُرَتِّبُكَ مَرَاتِبَهُمَا ، وَ لَا غَيْرِ السُّلْطَانِ ، وَ إِنْ لَمْ تَكُنْ عِنْدَهُمْ بِهذِهِ الْمَنْزِلَةِ لَمْ تَنَلْهَا بِنَا .
وَاسْتَقَلَّهُ أَبِي عِنْدَ ذلِكَ ، وَ اسْتَضْعَفَهُ ، وَ أَمَرَ أَنْ يُحْجَبَ عَنْهُ ، فَلَمْ يَأْذَنْ لَهُ فِي الدُّخُولِ عَلَيْهِ حَتّى مَاتَ أَبِي وَ خَرَجْنَا وَ هُوَ عَلى تِلْكَ الْحَالِ ، وَ السُّلْطَانُ يَطْلُبُ أَثَرَ وَلَدِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ عليه السلام .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 114925
صفحه از 856
پرینت  ارسال به