احادیث داستانی اجبار امام رضا(ع) به پذیرش ولایتعهدی

ماجرای تهدید و اجبار امام رضا(ع) به پذیرش ولایتعهدی در این حدیث آمده است.

مقاتل الطالبیین عن یحیی بن الحسن العلوی:

إنَّ المَأمونَ وَجَّهَ إلی جَماعَةٍ مِن آلَ أبی طالِبٍ، فَحَمَلَهُم إلَیهِ مِنَ المَدینَةِ، وفیهِم عَلِی بنُ موسَی الرِّضا، فَأَخَذَ بِهِم عَلی طَریقِ البَصرَةِ حَتّی جاؤوهُ بِهِم، وکانَ المُتَوَلّی لِاءِشخاصِهِمُ المَعروفَ بِالجَلُودِی مِن أهلِ خُراسانَ، فَقَدِمَ بِهِم عَلَی المَأمونِ، فَأَنزَلَهُم دارا وأَنزَلَ عَلِی بنَ موسَی الرِّضا دارا، ووَجَّهَ إلَی الفَضلِ بنِ سَهلٍ فَأَعلَمَهُ أنَّهُ یریدُ العَقدَ لَهُ، وأَمَرَهُ بِالاِجتِماعِ مَعَ أخیهِ الحَسَنِ بنِ سَهلٍ عَلی ذلِک، فَفَعَلَ وَاجتَمَعا بِحَضرَتِهِ.

فَجَعَلَ الحَسَنُ یعظِمُ ذلِک عَلَیهِ ویعَرِّفُهُ ما فی إخراجُ الأَمرَ مِن أهلِهِ عَلَیهِ، فَقالَ لَهُ: إنّی عاهَدتُ اللّهَ أن اُخرِجَها إلی أفضَلِ آلِ أبی طالِبٍ إن ظَفِرتُ بِالمَخلوعَ، وما أعلَمُ أحَدا أفضَلُ مِن هذَا الرَّجُلِ، فَاجتَمَعا مَعَهُ عَلی ما أرادَ.

فَأَرسَلَهُما إلی عَلِی بنِ موسی(ع)، فَعَرَضا ذلِک عَلَیهُ فَأَبی، فَلَم یزالا بِهِ وهُوَ یأبی ذلِک ویمتَنِعُ مِنهُ، إلی أن قالَ لَهُ أحَدُهُما: إن فَعَلتَ وإلّا فَعَلنا بِک وصَنَعنا، وتَهَدَّدَهُ، ثُمَّ قالَ لَهُ أحَدُهُما: وَاللّهِ، أمَرَنی بِضَربِ عُنُقِک إذا خالَفتَ ما یریدُ.

ثُمَّ دَعا بِهِ المَأمونُ فَخاطَبَهُ فی ذلِک فَامتَنَعَ، فَقالَ لَهُ قَولاً شَبیها بِالتَّهَدُّدِ، ثُمَّ قالَ لَهُ: إنَّ عُمَرَ جَعَلَ الشُّوری فی سِتَّةٍ أحَدُهُم جَدُّک وقالَ: مَن خالَفَ فَاضرِبوا عُنُقَهُ، ولا بُدَّ مِن قَبولِ ذلِک. فَأَجابَهُ عَلِی بنُ موسی إلی مَا التَمَسَ.[۱]

مقاتل الطالبیین ـ به نقل از یحیی بن حسن علوی ـ:

مأمون، مأمورانی را نزد گروهی از خاندان ابو طالب فرستاد و آنها را از مدینه نزد خویش آورد. علی بن موسی الرضا(ع) نیز در میان آنان بود. آن عدّه را از راه بصره حرکت دادند تا این که نزد مأمون آوردند. مسئول انتقال آنان، شخصی بود معروف به جَلودی از اهالی خراسان. او آن گروه را به نزد مأمون آورد.

مأمون، آنان را در منزلی اسکان داد و علی بن موسی الرضا(ع) را در منزلی دیگر. آن گاه به فضل بن سهل پیغام داد که می خواهد برای وی بیعت بگیرد، و به فضل دستور داد با برادرش حسن بن سهل نزد او روند. فضل چنین کرد و هر دو به حضور مأمون رسیدند. حسن شروع به بیان دشواری ها و خطرات این کار کرد و به او گفت که اگر خلافت را از خاندان بنی عبّاس خارج سازد، چه عواقبی ممکن است در پی داشته باشد.

مأمون به او گفت: من با خدا پیمان بستم که اگر بر آن مخلوع (امین عبّاسی) پیروز شوم، خلافت را به برترین فرد از خاندان ابو طالب بسپارم، و من هیچ کس را برتر از این مرد نمی شناسم.

پس برادران سهل با خواسته مأمون موافقت کردند. مأمون، آن دو را نزد علی بن موسی الرضا(ع) فرستاد و برادران سهل، ولایت عهدی را به ایشان پیشنهاد کردند؛ لیکن امام(ع) سر باز زد. آن دو، اصرار می کردند و امام(ع) سر باز می زد و امتناع می ورزید، تا آن که یکی از آن دو به امام گفت: اگر پذیرفتی که هیچ، وگر نه با تو چنین و چنان می کنیم. و امام(ع) را تهدید کرد. سپس دیگری گفت: به خدا سوگند، مأمون به ما دستور داده است که چنانچه با خواسته او مخالفت نمایی، گردنت زده شود.

پس از آن، مأمون، امام(ع) را خواست و در این باره با ایشان سخن گفت؛ ولی باز امام(ع) امتناع ورزید. مأمون سخنی تهدیدآمیز به امام(ع) گفت و سپس اظهار داشت: عمر، شورایی شش نفره تشکیل داد که یکی از اعضای آن، جدّ تو بود، و گفت: هر کس مخالفت کرد، او را گردن بزنید، و باید بپذیرد.

در این هنگام، علی بن موسی الرضا(ع) به درخواست مأمون، پاسخ مثبت داد.


[۱]. مقاتل الطالبیین: ص ۴۵۴، الإرشاد: ج ۲ ص ۲۵۹، روضة الواعظین: ص ۲۴۷، الدرّ النظیم: ص ۶۷۹ وکلّها نحوه، بحار الأنوار: ج ۴۹ ص ۱۴۵ ح ۲۳، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۶، ص ۴۸۶.