۱۵۱.يونس بن يعقوب :گروهى از اصحاب امام صادق عليه السلام از قبيل حمران بن اعين ، محمد بن نعمان ، هشام بن سالم ، طيّار و گروهى كه در بين آنان هشام بن حكم جوان نيز بود ، گرد ايشان بودند . امام صادق عليه السلامفرمود : «هشام ! به من نمى گويى كه با عمرو بن عبيد ، چه كار كردى و چگونه از وى پرسيدى؟» .
هشام گفت : اى پسر رسول خدا ! من تو را بزرگ مى دانم و شرم مى كنم و زبانم در خدمت شما بند مى آيد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «هنگامى كه به چيزى فرمانتان دادم ، انجام دهيد» .
هشام گفت : جريان نشستن عمرو بن عبيد در مسجد بصره و كارهايش به گوش من رسيد و برايم سنگين بود . به سمت وى حركت كردم و روز جمعه به بصره رسيدم و به مسجد بصره رفتم . ديدم كه گردهمايى بزرگى است و عمرو بن عبيد ، در حالى كه پارچه سياهِ پشمى به خود پيچيده و پارچه ديگرى بر دوش انداخته بود ، نشسته و مردم از وى پرسش مى كنند . از مردم ، جاى نشستن خواستم و آنان ، جايى را به من دادند .
در قسمت آخر مجلس ، دو زانو نشستم و گفتم : اى دانشمند ! من مرد غريبى هستم . آيا اذن مى دهى پرسشى كنم؟
گفت : آرى .
پرسيدم : آيا شما چشم دارى؟
گفت : پسرم ! اين چه پرسشى است؟ چگونه از چيزى كه مى بينى مى پرسى؟
گفتم : سؤال هاى من اين گونه است .
گفت : پسرم ! گرچه پرسش هاى احمقانه اى است ، ولى بپرس .
گفتم : پاسخم را بده؟
گفت : بپرس .
گفتم : آيا چشم دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با چشم ، چه كار مى كنى؟
گفت : با آن رنگ ها و اشخاص را مى بينم .
گفتم : بينى دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : عطر را با آن مى بويم .
گفتم : آيا دهان دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : طعم ها را مى چشم .
گفتم : گوش دارى؟
گفت : آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : صدا را مى شنوم .
گفتم : آيا قلب دارى؟
گفت : آرى .
گفتم : با آن چه مى كنى؟
گفت : با آن هر چه از راه حواس و اعضاى بدنم به آن منتقل مى شود ، تشخيص مى دهم .
گفتم : آيا اين اعضا موجب بى نيازى از قلب نمى گردد .
گفت : نه .
گفتم : چرا ، با آن كه اين اعضا صحيح و سالم اند؟
گفت : پسرم ! اعضاى بدن ، هنگامى كه در چيزى شك كنند كه آن را بوييده يا ديده يا چشيده و يا شنيده اند ، آن را به قلب منتقل مى كنند تا يقين انسان را استوار دارد و شك را از بين ببرد .
هشام گفت : به وى گفتم : آيا خداوند ، قلب را براى شكِ اعضاى بدن قرار داده است؟
گفت : آرى .
گفتم : حتما به قلب نياز است ؛ وگرنه اعضاى بدن ، يقين پيدا نمى كنند؟
گفت : آرى .
گفتم : اى ابو مروان ! خداوند ، اعضاى بدن تو را بدون پيشوايى ـ كه بر درست هاى آن ، صحّه بگذارد و با آن ، ترديدهايش به يقين بدل شود ـ رها نكرده است . چگونه اين مردم را در سردرگمى ، دودلى و اختلاف رها كرده است و براى آنان پيشوايى كه سردرگمى و ترديدشان را با وى مطرح كنند ، تعيين نكرده است ، با آن كه براى اعضاى بدن تو پيشوايى كه ترديد و سردرگمى آنها را رفع كند ، مشخّص كرده است .
هشام گفت : وى سكوت كرد و چيزى نگفت . آن گاه خطاب به من گفت : تو هشام بن حكم هستى؟
گفتم : نه . گفت : از همنشينان وى هستى؟
گفتم : نه .
گفت : تو از كجا هستى؟
گفتم : از مردم كوفه .
گفت : پس تو همان هشام هستى . آن گاه ، وى مرا نزد خود خواند و جايش را به من داد و خود به كنارى نشست و تا زمانى كه من نشسته بودم ، چيزى نگفت .
راوى مى گويد : امام صادق عليه السلام خنديد و گفت : «اى هشام ! چه كسى اين مباحث را به تو آموخته است؟» .
گفت : اين چيزى است كه از شما ياد گرفته و با آن انس گرفته ام .
امام فرمود : «به خدا قسم ، اين بحث ها در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است» .