333
ميراث محدث اُرموي

رؤياى دوم :

چون دل هاى سلماسيان از غم و اندوه عارض از ناحيه كردها و سوء قصد و قتل و غارت ايشان آرميد ، آغاز به مذاكره ديگرى كه ضعف لشگريان ايران و كم استعدادى و كم جماعتى آنها و قوّت سپاهيان عثمانى و شوكت ايشان و بسيارىِ عدّه و عدّه آنها باشد نمودند و روز به روز امثال اين خبرها منتشر مى شد كه اينان ضعيف و ناتوان و آنان قوى و توانا هستند ، تا آن كه مردم به غلبه ايشان و فتح آنها كشور ايران را قطع نموده و بدين جهت اندوهگين و غمناك ، گرديدند تا آن كه در يك شب ديگر گروهى از و جوه شهر پيش والد مرحوم گرد آمده و به مثال اين كلمات پرداختند و بر تاب نياوردن سپاه ايران در مقابل دشمن افسوس و حسرت مى خوردند و مى گفتند كه : اگر عثمانيان بر شهرهاى ايران دست يابند بدتر از آن رفتارى را كه فرعون با بنى اسرائيل داشت نسبت به اهالى اين كشور عملى خواهند نمود ؛ به جهت آن كه عداوت مذهبى دارند و نسبت به دوستان اهل بيت نبوّت كينه خود را ظاهر خواهند كرد . از اين نقطه نظر با حالت تألّم و تأسف و حزن و اندوه متفرّق گرديدند و والد مرحوم نيز اندوهگين و غمناك به جاى خواب خود برگشته و با حالت غوطه ورى در درياى فكر به خواب رفت . پس نيز وجود مبارك امير المؤمنين عليه السلام را ديد كه به محلى كه والد مرحوم در آن جا بوده آمد و چون نظر مباركش بدو افتاد : فرمود باز چه روى داده كه تو را در درياى انديشه و اندوه غوطه ور مى بينم ؟ به فوريت والد مرحوم نيز برخاسته و در دمِ در به آن حضرت رسيده و خودش را بر دست و پاى آن حضرت انداخته عرض كرد : فدايت شوم ! غم و اندوه من براى اين است كه دشمنانت بر دوستانت مسلّط مى شوند و بر شيعيانت دست مى يابند ؛ در اين صورت برخى را خواهند كشت و برخى را خوار خواهند داشت و برخى را اسير خواهند برد ، و در نتيجه اين امر طريقه حقّه تو پست شده و طريقه دشمنان تو بلند خواهد گرديد . حضرت فرمود : چرا اين طور خواهد شد ؟ عرض كرد : براى اين كه سپاه مخالفان در نهايت درجه از شوكت و قوت و استعداد هستند و لشگر ايران و جماعت دوستان تو در طرف ديگر اين امر كه نهايت ضعف و قلّت باشد قرار گرفته اند و عِدّه و عُدّه حسابى ندارند . حضرت فرمود : امر چنان است كه مى گويى ، ليك من فرزندان خود را براى كمك و يارى ايشان فرستادم. والد مرحوم گويد : پس از خاطر من خطور نمود يا بر زبانم نيز جارى گرديد اين كه اگر رأى شريف تو به يارى دوستانت و خوارى دشمنانت علاقه بندد اشاره و توجه كافى است و به فرستادن فرزندان براى كمك حاجتى نيست . حضرت فرمود : من خودم نيز با ايشان در اين كمك كردن و يارى نمودن هستم ، و اگر بخواهى ببينى پس نگاه كن ، و با انگشتان مبارك خود به سمتى اشارت فرمود . چون نگاه كردم صحراى بزرگى را ديدم كه تل دراز ممتدّى داشت و در پشت آن تلّ فضاى بسيار پهنى بود كه نهرى در آن روان بود كه آب بسيار داشت و فضاى آن دشت از سپاه و خيمه و خرگاه پر بود و همان اندازه كه چشم كار مى كرد طولاً و عرضا اين حال وجود داشت . پس حضرت فرمود : اين لشگرگاه عثمانى و جماعت ايشان است . و اشاره به سمت ديگرى فرمود و فرمود : آيا مى بينى ؟ عرض كردم : نه به جز گرد بلندى چيزى نمى بينم . فرمود : اين گرد ، لشگريان ماست كه به جنگ عثمانيان آمدند . و چون نزديك تر آمدند اسب از اسب سوار تميز يافت . آن گاه به درست كردن منزل و ترتيب آنها چنان كه قواعد نظامى و فنون جنگى بر وفق و قوانين محاربه است آنها را اقتضا مى كند پرداختند ، و گروهى از ايشان بر بالاى آن تل برفتند . چون نظر لشكر عثمانى بر سپاه ايران افتاد شروع كردند به توپ بستن آنها ، و پى در پى به ايشان توپ انداختند و عدّه اى از سواران آنها جدا شده و بر لشگر ايران حمله كردند و بيشتر از صد نفر از ايشان كشتند و سرهاى آنها را بريده و به اردوى خود برگشتند . پس اردوى ايران مضطرب شده و بر روى هم ريختند و گروهى از سوارانى كه بر تل بودند از تلّ فرود آمده و كنار تل را از جهت طول گرفته و به طور قهقهرايى برگشتند . والد مرحوم گفت : من چون اين حال را مشاهده كردم ، اضطراب و تشويش عظيمى مرا روى داد . آن گاه حضرت فرمود : اضطراب مكن ؛ زيرا كه اين سواران ،همين ساعت توپخانه را مى گيرند و لشگرگاه عثمانيان را به تصرف مى آورند . در اين هنگام همه سواران را ديدم كه يك مرتبه بر بالاى تل آمدند در حالتى كه « يا على » مى گفتند و از طرف ديگر تل پايين رفتند و اسبان خود را تاختند و بر توپخانه ايشان هجوم بردند و از طرف ديگر به پيادگان كه سرباز ناميده مى شوند با باقى مانده سواران «يا على» گويان بر لشگرگاه ايشان حمله بردند . پس گرد بسيار و غبار سختى بلند شد ، به طورى كه مرا از مشاهده احوال بازداشت . حضرت فرمود : آيا مى بينى ؟ عرض كردم : گرد مانع است از اين كه چيزى ببينم . فرمود : كار تمام شد ، نگاه كن . و اشاره فرمود به طرفى كه هزيمت كنندگان به آن طرف مى رفتند ، و فرمود كه : اين سوار ، رئيس و فرمانده ايشان است كه گريخت . پس رئيس ايشان را با گروهى از سواران ديدم كه گريختند و باقى ماندگان بر دو قسمت بودند : برخى مى گريخت و برخى ديگر كشته شده بود . و در راهى كه ايشان از آن راه مى گريختند ، به آن مقدار از راه كه اسب در هنگام دويدن بلند
مى شود كشته ديدم كه بر روى هم ريخته شده بودند . پس مرحوم والد اظهار داشت كه : چون گرد منجلى شد نايب السلطنه را ديدم كه بر عرّاده بعضى از توپ هاى عثمانى نشسته و قلمى در دست دارد و چيزى مى نويسد و ظاهر شد كه او صورت فتح را به دست خود به پدرش فتحعلى شاه مى نويسد و جماعت ديگرى از نويسندگان بر روى زمين نشسته ، حكايت فتح را مى نويسند . و در اين هنگام حضرت فرمود : به آن طرف ديگر نگاه كن . چون نگاه كردم سوارى را ديدم كه شتابان اسب مى راند تا خود را به لشگرگاه برساند . حضرت فرمود كه : اين قاصد محمد عليخان است ، نامه تو را به [ نزد ]شاه زاده نايب السلطنه مى برد . در اين موقع قاصد رسيده و نامه را به دست بعضى از خدمتكاران نايب السلطنه داد . و چون شاه زاده به نامه نگريست و بر مضمونش اطّلاع يافت ، خودش را از روى عراده توپ بر زمين انداخته و گريه كنان به سجده افتاد . پس چون سر از سجده برداشت و روى و ريش خود به دست خود از خاك زمين پاك نمود و نامه را گرفته و به نوشتن چيزى بر پشت آن پرداخت ، در اين وقت من از خواب بيدار شدم . نورى قدس سره گويد كه : فرزند فاضل اين مرحوم كه ناقل صورت رؤيا بود گفت : در اين خواب مطالب جزئيّه ديگرى بود كه برخى از آنها را من فراموش كردم و بعضى ديگر كه ذكر نشده امر مهمّى نداشت كه با حذف آنها به مقصود خللى برسد . بارى چون والد مرحوم بيدار شد اهل بيت خود را صدا كرد و ايشان را به آنچه ديده بود مژده داد پس خوشحال شده و به همسايگان خود خبر دادند و ايشان هم به همسايگان خود گفتند و همين طور خبر ، همسايه به همسايه منتشر شده و در همين شب همه قصبه سلماس را اين خبر فرا گرفت تا به گوش حاكم كه محمد عليخان باشد رسيد . پس بامدادان پيش از بر آمدن آفتاب به حضور والد كه آن وقت مشغول تعقيب بود شتافت و چون مرحوم ، آمدن او را فهميد پيش او رفت . حاكم معروض داشت : اين رؤياى تازه چيست ؟ والد مرحوم قصّه رؤيا را به طور تفصيل برايش بيان فرمود . پس به سجده شكر افتاد و به زودى سر از سجده برداشته و بر اسب خود سوار شده و به عزم لشگرگاه نايب السلطنه شتافت ، در صورتى كه اعتقاد داشت كه فتح و نصرت و پيروزى و غلبه با ايشان است و به زودى اين احوال انجام خواهد گرفت . پس بيشتر از دو منزل نرفته بود كه به رسولان نايب السلطنه رسيد كه فتح نامه ها را به شهرها مى بردند و با هر يكى از ايشان نامه اى بود به حاكمى و از جمله آنها يك نفر مأمور رسانيدن فتح نامه محمد على خان بود . پس نامه خود را گرفته و خوانده و پس از اطلاع بر مضمونش برنگشت و راه خود را گرفته و رهسپار گرديد و در منزل سوّم يا چهارم به لشگر رسيد . همه لشگريان از سرعت اطلاع اين حاكم بر قضيّه فتح و از استقبال او بدين زودى در شگفت شدند و تصوّر كردند شايد حاجت بزرگى مقتضى حركت و سير او پيش از رسيدن خبر فتح گرديده است . به هر صورت چون رسيد ، شاه زاده او را خواسته و پرسيد : فتح ما را كى دانستى كه در نتيجه ما را تا به اين مكان پيشواز كردى ؟ عرضه داشت : همان روزِ فتح دانسته ام ، و قاصدِ فتح را در سر راه در دو منزلى سلماس ديده ام . آن گاه صورت خواب را به عرض او رسانيد . پس شاه زاده و همه صاحب منصبان ، او را تصديق كردند و اعتراف نمودند به اين كه نبود اين فتح مگر از توجه و نصرت و اعانت امير المؤمنين و اولاد طاهرين او عليه و عليهم السلام . و چون لشگر به نزديكى سلماس رسيد حاج محمد عليخان حاكم به جلو افتاده و پيش از آنها به خدمت والد مرحوم شتافت و عرض كرد كه : نايب السلطنه و لشگر او فردا در فلان جا كه چند فرسخى شهر است نزول خواهند نمود و نايب السلطنه شوق بسيارى به ديدار شما دارند ، و ايشان از جهاد دشمنان و دفاع ايشان برمى گردند ، سزاوار است كه به ديدار او تشريف بيارى و به او تهنيتى بگويى . پس والد مرحوم با او به همانجا رفته و با نايب السلطنه ملاقات نمود . درخواست كرد كه آنچه را والد مرحوم در رؤيا ديده به لفظ و بيان خود براى ايشان بگويد . پس قصه را برايش چنان كه بود گفت و شاه زاده از اول حكايت تا
آخرش گريه مى كرد . آن گاه گفت : به حقّ او و حقّ اولاد طاهرين او سوگند مى خورم كه اين فتح نبود مگر از توجّه ايشان ، و اگر يارى ايشان نمى بود ، نه من و نه پدرم فتحعلى شاه در صورتى كه با تمام لشگريان و قواى خود بيايد ياراى مقاتله و مقابله با ايشان را نداشتيم . فرزند آن مرحوم كه ناقل صورت رؤياست گويد : و چون والد مرحوم در موقع بيان رؤيا به اين فقره از قول حضرت رسيد كه : اين لشگر ماست ، آواز گريه شاه زاده بلند شد و عرض كرد : «جانم به قربانت باد اى مولاى من ! اين چه رأفتى است ؟ اين لشگر كه همه ايشان فسّاق و فجّار هستند ، نه نماز مى خوانند و نه از شرع پيروى مى كنند ، آنها را به خودت نسبت مى دهى!» و به والد مرحوم گفت : اگر تو با ما در ميان لشگر مى بودى ، علمت به كيفيّت فتح بيشتر از آنچه در خواب مطلع شده اى نمى شد ، و آن جايى كه مى گويى كه در آن جا كشتگان بسيار ديده اى ، به حق امير المؤمنين سوگند مى خورم كه احدى از ما به آن جا نگذشته بود و فكر ما هنگامى كه ايشان مى گريختند نگهدارى خود ما بود و چون به همان جا رسيديم و كشتگان را ديديم همه در شگفت شديم كه اينها را كه كشته و كيفيت قتل آنها چه طور بوده و چگونه ما به اين امر مطلع نشديم . و بالجمله شكّى نيست در اين كه كشنده اين لشگر جرّار و منهزم كننده آنها در باطن ، غير ما بوده و ما نبوده ايم ، و ما اسباب و آلات ظاهريه بوده ايم كه توجّه آنها با ما موافقت نموده است .
محدّث نورى گفته است :
اين جنگ بزرگ به سال هزار و دويست و هفتاد و سه در نزديكى قلعه «توپراق قلعه» از توابع آذربايجان روى داده است و شماره ، لشگريان عثمانى از هشتاد هزار بيشتر بوده و سركردگان ايشان محمد امين رؤوف پاشا و جلال الدين محمد پاشاى چپان اوغلى ناميده شدند و سپاهيان ايران از هفت هزار متجاوز نبود و با وجود اين حال ، لشگر مخالف مدّتى بود كه در محلّ مذكور اقامت داشتند و جنگ در روزى واقع شد كه شيعيان امير المؤمنين نزديك به هشت
فرسخ راه درنورديده بودند . با همه اين تفصيلات كه لشكر شيعه نزديك به يك ده يك از شماره آنها بود و شدّت خستگى و رنج و تشنگى به جهت حركت و طىّ طريق داشتند ، چون آتش جنگ اشتعال يافت و خاتمه پذيرفت از دشمنان نزديك به پنجاه هزار كشته بودند و همه آلات حربيّه و اموال آنها را به غارت برده بودند و دشمنان ، نااميد به شهرهاى خود برگشته و پى كار خود رفته اند ، و اين حكايت به طور تفصيل در تواريخ مندرج است .


ميراث محدث اُرموي
332
  • نام منبع :
    ميراث محدث اُرموي
    المساعدون :
    الاشكوري، احمد
    المجلدات :
    1
    الناشر :
    دار الحديث للطباعة و النشر
    مکان النشر :
    قم المقدسة
    تاریخ النشر :
    1385
    الطبعة :
    الاولي
عدد المشاهدين : 73683
الصفحه من 384
طباعه  ارسل الي