[ اشعار ميرزا فضل اللّه متخلص به خاور]
و ميرزا فضل اللّه شيرازى كه خاور تخلّص داشته در تاريخ اين فتح عجيب رباعى زيرين را سروده :
عبّاس شاه غازى شد سوى روم و آمداز طالع شهنشه آن مرز و بوم مفتوح
تاريخ فتح او را از پير عقل جستمگفتا : ( ز شاه عبّاس ابواب روم مفتوح )
محدث نورى گفته :
و اين الطاف خفيه نسبت به مولاى مزبور ـ قدّس اللّه تربته ـ از بركات خلوصش از مجاورت قبور ائمه عليهم السلامو خصوص خدماتش نسبت به عسكريين عليهماالسلام بوده و در آن مشهد شريف از آيات بيّنات چيزهايى ديده كه آنها را نمى بيند مگر صاحب حظّ ۱ عظيم از توفيقات الهيّه .
[ حكايتى ديگر به نقل از محدث نورى]
نيز محدّث نورى قدس سره در كتاب النجم الثاقب حكايت پنجاه و نهم را از باب هفتم چنين نقل كرده:
خبر داد مرا عالم صالح تقى ميرزا محمد باقر سلماسى خلف صاحب مقامات عاليه و مراتب ساميه آقاخوند ملاّ زين العابدين سلماسى ـ رحمهما اللّه تعالى ـ كه جناب ميرزا محمد على قزوينى مردى بود زاهد و عابد و ثقه و او را ميل مفرطى بود به علم جفر و حروف و به جهت تحصيل آن سفرها كرده و به
بلادها رفته و ميان او و والدش صداقتى بود . پس آمد به سامرّه در آن اوقات كه مشغول تعمير و ساختن عمارت مشهد و قلعه عسكرييّن عليهماالسلام ، بوديم پس در نزد ما منزل كرده بود تا آن كه برگشتيم به وطن خود كاظمين عليهماالسلام و سه سال مهمان ما بود . پس روزى به من گفت : سينه ام تنگ شده و صبرم تمام شده و به تو حاجتى دارم و پيغامى نزد والد معظّم تو . گفتم : چيست؟ گفت : در آن ايّام كه در سامرّه بودم ، حضرت حجّت عليه السّلام را در خواب ديدم . پس سؤال كردم كه كشف كند براى من علمى را كه عمر خود را در آن صرف كردم . پس فرمود كه : آن در نزد مصاحب توست ، و اشاره فرمود به والد تو . پس عرض كردم كه : او سرّ خود را از من پوشيده مى دارد . فرمود : چنين نيست ، از او مطالبه كن ؛ از تو منع نخواهد كرد . پس بيدار شدم و برخاستم كه به نزد او بروم ، پس ديدم كه رو به من مى آيد در طرفى از صحن مقدّس . چون مرا ديد پيش از آن كه سخن گويم فرمود : چرا شكايت كردى از من در نزد حجّت عليه السلام ؟ كى از من سؤال كردى چيزى را كه در نزد من بود پس من بخل كردم ؟ پس خجل شدم و سر به زير انداختم و حال سه سال است كه ملازم و مصاحب او شدم ، نه او حرفى از اين علم به من فرموده و نه مرا قدرت بر سؤال است و تا حال به احدى ابراز ننمودم ، اگر توانى اين كربت را از من كشف نما . پس ، از صبر او تعجّب كردم و نزد والد رفتم و آنچه شنيدم گفتم و پرسيدم كه از كجا دانستى كه او از تو در نزد امام عليه السلام شكايت كرده ؟ گفت كه : آن جناب در خواب به من فرمود و خواب را نقل ننمود ، و اين حكايت را تتمّه اى است ، آن را با كرامتى از ميرزا محمّد على مذكور در كتاب دار السّلام ذكر كرديم .