۴۷۸.التوحيدبه نقل از على بن منصور ـ: هشام بن حكم به من گفت : خبر علم داشتن امام صادق عليه السلامبه گوش ملحدى در مصر رسيد . پس به سوى مدينه رهسپار شد تا با امام مناظره كند ؛ امّا ايشان را نيافت . به او گفتند : امام در مكّه است.
آن ملحد به سوى مكّه روانه شد و در حالى كه ما با امام صادق عليه السلام در حال طواف بوديم ، چنان به ما نزديك شد كه شانه او به شانه امام صادق عليه السلامخورد. امام به او فرمود : «نام تو چيست؟».
گفت : نام من ، عبد الملك (بنده پادشاه) است.
فرمود : «كنيه تو چيست؟».
گفت : ابو عبد اللّه (پدر بنده خدا).
فرمود : «آن پادشاهى كه تو بنده اويى ، كيست؟ آيا از پادشاهان آسمان است يا از پادشاهان زمين؟ و به من بگو پسرت بنده خداى آسمان است يا بنده خداى زمين؟». آن مرد ، خاموش ماند.
امام صادق عليه السلام فرمود : «هرچه براى مناظره مى خواهى، بگو».
هشام بن حكم مى گويد كه به آن ملحد گفتم : آيا پاسخ ايشان را نمى دهى؟ و او [ اين ]سخن مرا تقبيح كرد.
امام صادق عليه السلام فرمود : «هرگاه از طواف فارغ شدم ، نزد ما بيا».
و چون امام صادق عليه السلام از طواف فارغ شد، آن ملحد نزد امام آمد و نشست، و ما گِرد امام عليه السلامبوديم. امام عليه السلام به آن ملحد فرمود: «آيا مى دانى زمين، زير و بالايى دارد؟».
گفت : آرى .
فرمود : «آيا زير آن رفته اى؟».
گفت : نه.
فرمود: «مى دانى زيرِ زمين چيست؟».
گفت : نه ؛ امّا به گمانم زير آن چيزى نيست.
امام صادق عليه السلام فرمود : «تا وقتى كه يقين ندارى ، گمانْ ناتوانى است. آيا به آسمان ، بالا رفته اى؟».
گفت: نه .
فرمود : «آيا مى دانى بالاى آسمان چيست؟» .
گفت : نه .
فرمود : «آيا به مشرق و مغرب رفته اى تا پشت آنها را ببينى؟».
گفت : نه.
فرمود : «شگفت است از تو! نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب، و نه زيرِ زمين رفته اى و نه به بالاى آسمان عروج نموده اى و از آن جا خبرى ندارى تا بدانى پشت آنها چيست ، با اين حال ، منكر چيزى هستى كه در ميان آنهاست! آيا عاقل، چيزى را كه نمى داند، انكار مى كند؟».
ملحد گفت : هيچ كس چنين حرفى به من نزده است مگر تو .
امام صادق عليه السلامفرمود : «تو نسبت به اين امر ، ترديد دارى كه شايد درست يا نادرست باشد؟».
ملحد گفت : شايد چنين باشد.
امام صادق عليه السلامفرمود : «آن كه نمى داند ، بر آن كه مى داند ، حجّتى ندارد. بنا بر اين ، جاهل بر عالم ، حجّتى ندارد . اى برادر مصرى ، سخنم را درياب! ما هرگز درباره خداوند ، ترديد نمى كنيم . آيا نمى بينى خورشيد، ماه، شب و روز سر برمى آورند و اشتباه نمى كنند، مى روند و باز مى گردند، ناگزيرند و [ مدار و] مكانى جز [ همين مدار و ]مكانشان براى آنها نيست؟ اگر مى توانستند كه بروند و برنگردند ، پس چرا برمى گردند؟ و اگر ناگزير نيستند ، چرا شب ، روز نمى شود و روز ، شب نمى گردد؟ اى برادر مصرى! به خدا سوگند ، تا زمانى كه پايدارند ، ناگزيرند ، و آن كه آنان را به ناگزير مى گردانَد ، استوارتر و بزرگ تر از خود آنهاست».
ملحد گفت : راست گفتى.
آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود : «اى برادر مصرى! آن روزگار كه شما بدان اعتقاد داريد [ و خدايش مى دانيد] و مى پنداريد كه آنها را جا به جا مى كند، پس اگر مى برَد، چرا بازشان نمى گرداند؟ و اگر آنها را باز مى گردانَد ، پس چرا آنها را نمى برد؟! جملگى ناگزيرند. اى برادر مصرى! آسمانْ برافراشته و زمينْ در زير است ؛ چرا آسمان بر سر زمين سقوط نمى كند و چرا زمين فرو نمى ريزد تا نه خود را نگاه دارند و نه هر كس را كه بر آنهاست؟».
ملحد گفت : سوگند به خدا ، پروردگار و سرورشان آنها را نگاه مى دارد! بدين ترتيب ، آن مرد ملحد ، به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد.
حمران بن اعين به ايشان گفت : فدايت شوم! اگر ملحدان به دست شما ايمان مى آورند ، كافران نيز بيش از اين به دست جدّ شما ايمان آوردند.
سپس آن مؤمن كه به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد ، گفت : مرا از زمره شاگردانت قرار ده.
امام به هشام بن حكم فرمود : «او را نزد خود نگه دار و به او دانش بياموز».
هشام به او دانش آموخت و آن شخص ، معلّم مردم مصر و شام شد و چنان پاكيزه خو شد كه امام صادق عليه السلام از او خشنود گشت.