۴۸۰.الكافىبه نقل از ابو منصور طبيب ـ: يكى از شيعيان به من خبر داد و گفت : من و ابن ابى العوجا و عبداللّه بن مقفّع در مسجدالحرام نشسته بوديم . ابن مقفّع با دستش به محلّ طواف اشاره كرد و گفت : آيا اين مردم را مى بينيد؟ هيچ كدام از آنان نيست كه بتوان نام انسان بر او نهاد ، جز آن بزرگى كه نشسته (يعنى امام صادق عليه السلام) ؛ امّا بقيه مردم ، فرومايه و چارپايان اند .
ابن ابى العوجا به او گفت : چگونه نام انسان را از ميان مردم ، تنها بر اين بزرگ مى گذارى؟ ابن مقفّع گفت : من در او چيزى ديده ام كه نزد ديگران نديدم.
ابن ابى العوجا به او گفت : بايد درباره ادّعايى كه درباره وى دارى ، آزمايشى انجام شود .
ابن مقفّع به او گفت : اين كار را نكن. من مى ترسم كه انديشه تو را تباه سازد!
گفت : مقصود تو اين نيست ؛ بلكه مى ترسى جايگاهى كه از او براى من توصيف كردى ، نادرست از آب درآيد و انديشه ات در نظرم سست جلوه كند .
ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى درباره ام دارى ، پس برخيز ، نزد او برو و تا مى توانى ، خود را از لغزشْ نگاه دار ، و عنان اختيار خود به دست او مده كه تو را در بند مى كند . آنچه را به سود يا زيان توست ، مشخّص كن.
ابن ابى العوجا برخاست و من و ابن مقفّع ، برجاى خود نشستيم . هنگامى كه ابن ابى العوجا نزد ما بازگشت ، گفت : واى بر تو اى ابن مقفع! اين شخصْ بشر نيست و اگر در دنيا يك روح هست كه هرگاه بخواهد در قالب جسد ظاهر مى گردد و هرگاه بخواهد در باطن به صورت روح درمى آيد ، اين شخص است!
ابن مقفّع به او گفت : مگر چگونه بود؟
گفت : نزدش نشستم. وقتى كسى نزد او جز من نماند ، خودش با من سخن آغاز كرد و گفت : «اگر حقيقت همان باشد كه اينان مى گويند ، كه حقيقت هم گفته آنان (يعنى طواف كنندگان) است ، آنان به سلامت رسته اند و شما هلاك شده ايد ، و اگر حقيقت چنان است كه شما مى گوييد ـ كه حقيقتْ گفته شما نيست ـ شما و آنان برابريد».
به او گفتم : خدايت رحمت كند! مگر ما چه مى گوييم و آنان چه مى گويند؟ سخن من و آنان ، يكى است.
فرمود : «چگونه سخن تو و آنان برابر است ، در حالى كه آنان مى گويند : بازگشت و پاداش و كيفرى دارند و معتقدند كه آسمان ، خداوندى دارد و آباد است ؛ ولى شما مدّعى هستيد كه آسمان ، ويران است و كسى در آن جا نيست؟» .
ابن ابى العوجا گفت : من فرصت را غنيمت شمردم و به او گفتم : اگر حقيقت چنان است كه اينان مى گويند ، چه مانعى دارد كه خدا خود را براى آفريده هايش آشكار سازد و آنان را به پرستش خود ، فرا خواند ، تا حتى دو تن درباره او اختلاف نكنند ، و ديگر خود را از آنان پوشيده نمى داشت و رسولان را به سوى آنان نمى فرستاد ، و اگر خود ، كارِ هدايت مردم را مستقيما به عهده مى گرفت ، براى ايمان آوردن به او راهى نزديك تر بود.
به من فرمود : «واى برتو! چگونه كسى كه قدرت خود را در جانت به تو نشان داده ، خود را از تو پنهان نگاه داشته است؟ بودنت از پسِ نبودن ، بزرگى ات از پسِ كوچكى ، توانايى ات از پسِ ناتوانى ، بيمارى ات از پسِ سلامتى و سلامتى ات از پسِ بيمارى ، و خشنودى ات از پس خشم و خشمت از پسِ خشنودى ، غمگين شدنت از پسِ شادى و شاد شدنت از پسِ غم ، محبّت ورزيدنت از پسِ نفرت و نفرت از پسِ محبّت ، و تصميم گرفتن تو از پسِ سستى ، و سستى تو از پسِ تصميم ، و خواستن تو از پسِ نخواستن و نخواستن تو از پسِ خواستن ، اشتياقت از پسِ بيم ، و بيمت از پسِ اشتياق ، اميدت از پسِ نوميدى ، و نوميدى تو از پسِ اميد و يادآورى آنچه كه در انديشه ات نبود و محو كردن آنچه كه در ذهنت بدان معتقد بودى ، [ همه از خداست].
و آن چنان قدرت خداوند را در جانم برايم برشمرد كه من ، توان پاسخگويى به او را نداشتم تا جايى كه پنداشتم خداوند در همان ميانه من و او پديدار مى شود!