۴۸۵.الإرشادبه نقل از ابو محمد حسن بن محمد ، به نقل از جدش ، به نقل از بسيارى از ياران و اساتيدش ـ: يكى از نوادگان عمر بن خطّاب كه در مدينه بود ، امام كاظم عليه السلام را مى آزرد و هرگاه او را مى ديد ، ايشان و على عليه السلامرا دشنام مى داد . روزى يكى از ياران امام گفت : به ما اجازه دهيد تا اين فاجر را بكُشيم . امام به شدّت آنان را از اين كار نهى كرد و بازشان داشت و از حال و روز آن عُمَرى پرسيد . به ايشان گفتند كه او در يكى از نواحى مدينه ، زراعت مى كند.
امام ، سوار مَركب شد و او را در مزرعه اى يافت . با الاغش وارد آن مزرعه شد. عُمَرى فرياد زد : زراعت ما را لگدمال مكن!
امام كاظم عليه السلام با الاغش به ميان مزرعه رفت تا به او رسيد و از مركب فرود آمد و نزد او نشست و با او خوش رويى كرد و به شوخى پرداخت و به او فرمود : «در اين زراعت خود ، چه قدر زيان ديده اى؟».
گفت : صد دينار.
فرمود : «اميد دارى چه قدر از اين زراعت به دست آورى؟».
گفت : غيب نمى دانم.
فرمود : «من فقط به تو گفتم اميد دارى چه قدر از اين زراعت نصيبت شود؟» .
گفت : اميدم دويست دينار است.
امام كاظم عليه السلام كيسه اى كه در آن سيصد دينار بود، بيرون آورد و فرمود : «زراعت تو نيز مال خودت باشد و خداوند ، همان مقدار كه اميد دارى ، به تو روزى مى رسانَد».
عُمَرى برخاست و سر امام را بوسه زد و از ايشان خواست از جسارتش درگذرد . حضرت به او لبخندى زد و بازگشت.
آن گاه، روانه مسجد شد و عُمَرى را نشسته يافت . هنگامى كه چشمش به امام افتاد ، گفت : خداوند ، داناتر است كه رسالت هاى خود را كجا قرار دهد !
يارانش دور او جمع شدند و به او گفتند : داستان چيست؟ تو كه [ پيش از اين ]چيز ديگرى مى گفتى! عمرى به آنان گفت : آنچه را اينك گفتم ، شنيديد ، و شروع به دعوت به امامت امام كاظم عليه السلامكرد . آنان براى او دليل مى آوردند و او براى آنان استدلال مى كرد .
هنگامى كه امام كاظم عليه السلامبه خانه اش برگشت ، به ياران خود كه خواهان كشتن عُمَرى بودند ، فرمود : «كدام بهتر بود؟ آنچه شما مى خواستيد ، يا آنچه من مى خواستم؟ من با همين مبلغى كه مى دانيد ، او را ارشاد كردم و شرّ او را بازداشتم».