۴۸۶.تنبيه الخواطر :حكايت شده كه مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت . جامه و عمامه اى بافته از پنبه بر تن داشت . يكى از بازاريان ، او را ديد و در نظرش حقير آمد. چيزى گلوله كرد و به اهانت به سوى او پرتاب كرد . مالك اشتر گذشت و اعتنا نكرد. به آن مرد گفته شد : واى بر تو! آيا مى دانى به چه كسى اهانت كردى؟
گفت : نه .
به او گفته شد : اين ، مالك اشتر ، يار امير مؤمنان است . مرد به خود لرزيد و به سوى مالك رهسپار شد تا از او عذرخواهى كند . او را ديد كه وارد مسجد شده و نماز مى خوانَد . هنگامى كه نمازش تمام شد ، آن مرد خود را بر پاهاى مالك انداخت تا آنها را ببوسد. مالك گفت : اين چه كارى است؟
گفت : از كارى كه انجام دادم ، عذر مى خواهم.
مالك گفت : مترس ! سوگند به خدا به مسجد نيامدم ، مگر آن كه براى تو طلب بخشش كنم.