۴۵۸.الكافى ـ به نقل يعقوب بن ضحّاك ، از يكى از شيعيان كه شغلش سرّاجى و خدمتكار امام صادق عليه السلامبود ـ :آن گاه كه امام صادق عليه السلامدر حيره بود ، من و جماعتى از دوستان خود را براى انجام دادن كارى روانه ساخت . [رفتيم و ]هنگام غروب ، بازگشتيم . محلّ استراحت من در زمين گودى بود كه در آنجا منزل كرده بوديم . با حال خستگى و ضعف آمدم و خود را [در بستر] انداختم . در همين حال بودم كه به ناگاه ، امام صادق عليه السلامآمد و فرمود : «نزد تو آمديم» . . .
من [برخاستم و ]راست نشستم . امام نيز بالا سرِ بسترم نشست و از كارى كه مرا در پى آن فرستاده بود ، پرسيد . من هم گزارش دادم و ايشان ، سپاس خداى را به جا آورد.
سپس از گروهى سخن به ميان آمد كه من گفتم : فدايت شوم! ما از آنها بيزارى مى جوييم؛ زيرا آنان به آنچه ما [درباره شما] عقيده داريم ، عقيده ندارند.
فرمود : «آنها ما را دوست دارند ، و فقط چون عقيده شما را ندارند ، از آنها بيزاريد؟!» .
گفتم : آرى.
امام فرمود : «ما هم چيزهايى (حقايقى) داريم كه شما نداريد . پس آيا سزاوار است از شما بيزارى بجوييم؟».
گفتم : نه ، قربانت گردم.
فرمود : «همچنين ، نزد خدا هم حقايقى است كه نزد ما نيست . آيا مى پندارى خداوند ، ما را به كنارى مى اندازد؟!» .
گفتم : نه به خدا ، فدايت شوم! ديگر [از آنها بيزارى نمى جوييم و چنين كارى ]انجام نمى دهيم.
امام فرمود : «دوستشان بداريد و از آنان ، بيزارى مجوييد؛ زيرا برخى مسلمانان ، يك سهم [از ايمان ]دارند و برخى دو سهم و برخى سه سهم و برخى چهار سهم و برخى پنج سهم و برخى شش سهم و برخى هفت سهم . پس نه شايسته است كه دارنده يك سهم را بر آنچه صاحب دو سهم دارد ، وا دارند ، و نه دارنده دو سهم را بر آنچه صاحب سه سهم دارد ، و نه دارنده سه سهم را بر آنچه صاحب چهار سهم دارد ، و نه دارنده چهار سهم را بر آنچه صاحب پنج سهم دارد ، و نه دارنده پنج سهم را بر آنچه صاحب شش سهم دارد ، و نه دارنده شش سهم را بر آنچه صاحب هفت سهم دارد.
اكنون برايت مَثَلى مى زنم . مردى [از مسلمانان] بود كه همسايه اى مسيحى داشت . او را به اسلام دعوت كرد و اسلام را در نظرش چنان جلوه داد تا وى پذيرفت . نزديك سحر ، نزد تازه مسلمان رفت و در زد . گفت : كيست؟ گفت : منم ، فلانى . گفت : چه كار دارى؟ گفت : وضو بساز و جامه هايت را در بر كن و همراه ما براى نماز بيا .
تازه مسلمان ، وضو ساخت و جامه هايش را در بر كرد و همراه او [به سوى مسجد ]روان شد . نماز بسيارى خواندند ، سپس نماز صبح را نيز خواندند و صبر كردند تا روز بر دميد .
مسيحى (تازه مسلمان) براى رفتن به خانه خود از جاى برخاست كه آن مرد مسلمان به او گفت : كجا مى روى؟ روز كوتاه است و چيزى تا ظهر نمانده است. آن مرد با او نشست تا نماز ظهر را نيز خواند . باز آن مرد گفت : بين ظهر و عصر ، زمان كوتاهى است ، و او را نگه داشت تا اينكه نماز عصر را هم خواند . پس از آن ، مرد [تازه مسلمان] برخاست تا به خانه اش برود كه مرد مسلمان به او گفت : اكنون ، پايان روز و از اوّلش كوتاه تر است ، و [با اين سخن ]او را نگه داشت تا نماز مغرب را هم بگزارد . همين كه آن مرد خواست به خانه خود رود ، به او گفت : تنها يك نماز ديگر باقى مانده است! و او ماند و نماز عشا را هم خواند . سپس از هم جدا شدند .
چون فردا نزديك سحر شد ، نزد او رفت و در زد . تازه مسلمان گفت : كيست؟
گفت : منم، فلانى!
گفت : چه مى خواهى؟ گفت : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و بيا با ما نماز بخوان.
گفت : براى اين دين ، فردى پيدا كن كه از من بى كارتر باشد ! من مستمند و عيالوارم».
سپس امام صادق عليه السلام فرمود : «آن شخص ، او را در [همان]دينى وارد كرد كه از آن بيرونش آورده بود» يا آنكه فرمود : «او را به دينى مانند مسيحيت وارد كرد و از دينى مانند اسلام خارج نمود» .