روى او مى نشينند و وى هر گز متوجه آنها نميگردد ، در اين هنگام دردندگان و وحوش بيابان در اطراف او جمع ميشوند ، و با كمال آزادى و آرامش به چرا كردن مشغول ميگردند ، و از جهت انس و علاقه اى كه با وى پيدا نموده اند از وى نميرمند.
بعضى از اوقات گروه دزدان و غارتگران كه براى غارت به جايى ميروند ، و يا براى جنگ و خون ريزى لشگر كشى ميكنند ، هنگامى كه در ميان كوه او را مى بينند از هم ديگر پراكنده ميگردند.
فضل بن شاذان گويد : من از سخنان اين چند نفر اين طور استنباط كردم كه اين مرد در سابق زندگى ميكرده ، و اين ها از زمان هاى سابق سخن مى گويند ، در يكى از روزها كه در « قطيعة الربيع » نشسته بوديم و پدرم نيز با ما بود ، ناگهان پير مردى سپيد چهره و خوش صورت در حاليكه لباس قميصى در برداشت وارد شد و بر پدرم سلام كرد.
در اين هنكام پدرم به پا خواست ، وبه او خوش آمد گفت و تعظيم نموده ، در اين موقع وى از ما گذشت و براى ديدن ابن ابى عمير به راه خود ادامه داد ، من از پدرم پرسيدم اين مرد خوش سيما كه بود ؟ پدرم جواب داد اين حسن بن على بن فضال است ، گفتم اين همان مرد عابد است ، گفت آرى . گفتم مى گويند : وى در كوه زندگى مى كند ، گفت آرى وى مدتى در ميان كوه زندگى ميكرد.
گفتم اين مرد آن نيست كه در كوه زندگى ميكرده ، پدرم گفت : تو كودكى ، عقلت به اين گفتارها نميرسد ، من جريان نجواى آن چند نفر را كه در مسجد باهم نشسته بودند براى پدرم نقل كردم . او گفت مطلب همين طور است ، اين همان مرد است كه آن ها درباره وى سخن ميگفتند.
فضل گويد: وى بعد از اين با پدرم آمد و رفت ميكرد ، من نيز در كوفه خدمت او