۱۹۶.راوندى:چون حجاج بن يوسف به جهت جنگ با عبداللّه بن زبير كعبه را ويران كرد، سپس آن را آباد كرده و تجديد بنا كردند و خواستند حجرالأسود را نصب كنند، هر يك از عالمان، قاضيان يا زاهدانشان كه آن را نصب مى كرد، سنگ مى لرزيد و مى افتاد و در جاى خود ثابت نمى ماند. امام سجّاد عليه السلام آمد و حجر الأسود را از دست آنان گرفت، بسم اللّه گفت، سپس برجايش نهاد، سنگ در همانجا ثابت ماند، مردم نيز تكبير گفتند.
ه ـ در عصر قرمطيان
۱۹۷.جعفر بن محمد بن قولويه:در سال339 ه ـ سالى كه قرمطيان حجرالأسود را به جاى خودش در كعبه نهادند ـ چون در سفر حج به بغداد رسيدم، بزرگترين انديشه ام اين بود كسى را كه حجر الأسود را در جاى خود مى نهد، دريابم. چون كه ماجراى كار او در كتابها خواهد آمد، نيز آن سنگ را حجّت خدا در زمان برجايش خواهد نهاد، آنگونه كه در زمان حجّاج، امام سجّاد عليه السلام آن را در جايش قرار داد تا قرار گرفت.
به سختى بيمار شدم، آنچنانكه كه بيم جان داشتم، آنچه را در نظر داشتم فراهم نگشت. كسى را به نام «ابن هشام» نايب گرفتم و به او نامه مهر شده اى دادم، در نامه پرسيده بودم كه عمرم چه قدر خواهد بود و آيا مرگ من در همين بيمارى است يا خير؟ به آن نايب گفتم: خواسته ام اين است كه اين نامه به دست كسى برسد كه حجرالأسود را بر جاى خودش مى نهد و جواب نامه گرفته شود. تو را براى اين كار، نايب گرفته ام.
ابن هشام گويد: چون به مكه رسيدم و تصميم بر آن شد كه حجرالأسود را به جاى خود بازگردانند، مبلغى به خدّام خانه خدا دادم كه توانستم جايى باشم كه قرار دهنده حجرالأسود را برجايش ببينم. كسى را هم از خدّام قرار دادم كه مانع فشار مردم بر من شود.
هركس كه مى خواست حجرالأسود را بر جاى خود نهد، مى لرزيد و قرار نمى گرفت. جوانى گندم گون و زيبا روى آمد، آن را گرفت و درجايش نهاد و قرار گرفت، گويا اصلاً از جايش جدا نشده است. صداها برخاست، آن جوان خواست كه از در مسجد بيرون رود، از جايم برخاسته در پى او رفتم و مردم را از راست و چپ خود كنار مى زدم، تا آن جا كه پنداشتند ديوانه ام. مردم برايم راه مى گشودند و چشمم جدا از او نمى شد، تا آن كه از مردم جدا شد. من در پى او شتاب مى كردم و او آرام مى رفت و من به او نمى رسيدم. چون به جايى رسيدم كه جز من كسى نبود كه او را ببيند، ايستاد و رو به من كرد و فرمود: آنچه همراه دارى بده. نامه را به او دادم. بى آن كه به آن بنگرد فرمود: به او بگو: از اين بيمارى هراسى نداشته باش. مرگ تو نيز پس از سى سال خواهد بود. مدهوش شدم، توان حركت نداشتم و او مرا گذاشت و برگشت.