۳۱۷.عبد اللّه بن جعفر حميرى :از محمد بن عثمان عمرى پرسيدم : آيا صاحب الأمر را ديده اى؟
گفت : آرى . و آخرين بارى كه ديدم ، كنار خانه خدا بود ، در حالى كه مى گفت : «خدايا! آنچه را به من وعده داده اى ، محقّق ساز» .
محمد بن عثمان ـ كه خدا از او راضى باد و خداوند ، خشنودش كند ـ گفت : و آن حضرت را ديدم كه در مستجار به پرده هاى كعبه ، درآويخته و مى گويد : «خدايا! انتقام مرا از دشمنانت بگير» .
۳۱۸.ابو محمد ، حسن بن وجناء :پس از عمره چهارمين حج ـ از پنجاه و چهار حجى كه بجا آوردم ـ ، زير ناودان در حال سجده و مشغول تضرّع و ناليدن در دعا بودم كه كسى مرا تكان داد و به من گفت : اى حسن بن وجناء ، برخيز!
من لرزيدم. سپس ايستادم، زنى لاغر و زرد چهره ديدم ، به نظرم چهل ساله و بيشتر مى آمد . جلوتر راه مى رفت و من چيزى از او نمى پرسيدم . تا اينكه به خانه حضرت خديجه عليهاالسلام در آمد . در آن جا اتاقى بود كه درش وسط ديوار قرار داشت ، با پله هايى چوبى كه از آن بالا مى رفتند .
آن زن بالا رفت . صدايى به گوشم آمد كه : «حسن! بيا بالا» . بالا رفتم و دم در ايستادم . حضرت صاحب الزمان عليه السلام به من فرمود :
اى حسن! خيال كردى از چشم من پنهانى؟ به خدا قسم ، هيچ وقتى از حجِ تو نبود ، مگر اينكه همراه تو بودم» .
و شروع كرد به شمردن آن اوقات براى من ـ پس باصورت به زمين افتادم . سپس احساس كردم دستى بر من قرار گرفت . برخاستم . به من فرمود : «اى حسن! در مدينه ، ملازم خانه جعفر بن محمد عليهماالسلامباش ، و فكر آب و غذا و لباس مباش» .
سپس نوشته اى به من داد كه در آن «دعاى فرج» و صلوات بر آن حضرت بود و فرمود : «با اين دعا مرا بخوان و اينگونه بر من صلوات بفرست و جز به دوستان خاص من ، به كسى مده ، همانا خداوند توفيقت خواهد داد» .