۵۸.امام رضا عليه السلام :به واسطه خردهاست كه اعتقاد به خدا حاصل مى شود .
3 / 2 ـ 2
خردمند را نسزد كه آنچه را نمى داند ، انكار كند
۵۹.الكافىـ به نقل از هشام بن حكم ـ :زِنديقى مصرى ، آوازه امام صادق عليه السلام را شنيده بود . پس به قصد مناظره با ايشان به مدينه آمد ؛ امّا امام عليه السلام را در مدينه نيافت . به او گفته شد : امام به مكّه رفته است . زنديق ، ره سپار مكّه شد .
ما با امام صادق عليه السلام بوديم و در حالى كه با ايشان طواف مى كرديم ، آن زنديق ـ كه نامش عبد الملك و كنيه اش ابو عبد اللّه بود ـ به ما برخورد و شانه اش را به شانه امام صادق عليه السلام زد .
امام عليه السلام پرسيد : «نامت چيست؟» . گفت : نامم عبد الملك است .
پرسيد : «كنيه ات چيست؟» . گفت : كنيه ام ابو عبد اللّه است .
امام صادق عليه السلام به او فرمود : «اين مَلِكى كه تو عبد او هستى ، كيست؟ آيا از ملوك زمين است ، يا از ملوك آسمان؟ پسرت [عبد اللّه ] چه؟ بنده خداى آسمان است ، يا بنده خداى زمين؟ هر پاسخى بدهى ، محكوم مى شوى!» .
به زنديق گفتم : جواب ايشان را نمى دهى؟
او سخن مرا تقبيح كرد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «طوافم كه تمام شد ، نزد ما بيا» .
چون امام صادق عليه السلام از طوافْ فارغ شد ، زنديق به نزد امام عليه السلام آمد و مقابل ايشان نشست و ما هم گرد ايشان بوديم .
امام صادق عليه السلام به زنديق فرمود : «آيا مى دانى [و قبول دارى] كه زمين ، زير و زِبَرى دارد؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آيا زير زمين رفته اى؟» .
گفت : نه .
فرمود : «پس چه مى دانى كه زير آن چيست؟» .
گفت : نمى دانم ؛ امّا گمان مى كنم كه زير زمين ، چيزى نيست .
فرمود : «گمان ، [نشانه] ناتوانى است . چرا با يقين نمى گويى؟!» . ۱
سپس فرمود : «آيا به آسمان ، بالا رفته اى؟» .
گفت : نه .
فرمود : «شگفت از تو! نه به مشرق رسيده اى و نه به مغرب ، نه به [اعماق ]زمين رفته اى و نه به آسمانْ بر شده اى ، و نه از آن عبور كرده اى تا بدانى فراسوى آسمان چيست و با اين حال ، آنچه را در آنهاست ، انكار مى كنى . آيا خردمند ، چيزى را كه نمى داند ، منكر مى شود؟!» .
زنديق گفت : تاكنون هيچ كس غير از شما با من اين گونه سخن نگفته است!
امام صادق عليه السلام فرمود : «بنا بر اين ، تو در اين باره شك دارى كه شايد باشد و شايد نباشد» .
زنديق گفت : شايد اين گونه باشد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «اى مرد! كسى كه نمى داند ، بر كسى كه مى داند ، حجّتى ندارد و نادان را حجّتى نيست . اى مرد مصرى! از من به گوش گير ، كه ما هرگز در باره خدا شك نداريم . مگر نمى بينى كه مهر و ماه و شب و روز ، در پى هم مى آيند ، بى آن كه در هم آميزند و بازگشت كنند ، و [در اين آمد و شد خود ]ناچارند و مكانى (مدارى) جز مكان خود ندارند . اگر [به اختيار] مى توانند بروند ، پس چرا برمى گردند؟ و اگر مجبور نيستند ، پس چرا شب ، تبديل به روز نمى شود و روز تبديل به شب؟ به خدا سوگند ـ اى مرد مصرى ـ كه آنها به حركت دائمى خود ناچارند و آن كه ناچارشان ساخته ، از آنها فرمان رواتر و باعظمت تر است» .
زنديق گفت : راست گفتى .
1.يعنى : اين كه مى گويى : «گمان مى كنم» ، نشانه ناتوانى فكرى توست ، در صورتى كه با به كارگيرى انديشه مى توانى به يقين برسى .