عبداللَّه به او گفت: «ما در اينجا گرد هم آمدهايم تا با مهدى، محمدبن عبداللَّه بيعت كنيم.»
امام صادق عليه السلام فرمود: «چنين نكنيد. اكنون زمان چنين كارى نيست. اگرچه تصور شما اين است كه پسر يكى از شما مهدى خواهد بود، امّا چنين نيست، و هنوز زمان او نرسيده است؛ امّا اگر شما به خاطر خدا مىخواهيد محمد را به دليل خشمتان بشورانيد و اينگونه او به امر به معروف و نهى از منكر بپردازد، چرا بايد شما را كنار بگذاريم، در حالى كه شما بزرگ ما هستيد. (عبداللَّه در سال 690/70 متولد شد و امام در سال 702/83 متولد شد.) و چرا بايد با پسر شما بيعت كنيم؟»
عبداللَّه عصبانى شد و پاسخ داد: «آنچه شما مىدانيد با آنچه مىگوييد متفاوت است. قسم به خدا، خداوند درباره آنچه كه پنهان كرده است، شما را مطلع نكرده است. اين حسد شما نسبت به پسر من است كه شما را واداشته چنين سخن بگوييد.»
امام صادق عليه السلام فرمود: «قسم به خدا، البته چنين نيست و اين موضوع (خلافت) نه از آنِ شماست و نه از آنِ پسرانت (محمد و ابراهيم)؛ بلكه براى اين مرد خواهد بود - يعنى سفاح (نخستين خليفه عباسى) - و بعد هم براى اين مرد يعنى المنصور - و بعد از او هم به پسرانش.» اين چنين است تا آنگاه كه تمام فرزندان پسر اين خاندان به حكومت مىرسند و زنانشان مشاورشان مىشوند و فرزندانشان و خدمهشان (غلامانشان) خلافت را به بازيچه خواهد گرفت. اين مرد - يعنى ابوجعفر (المنصور) - پسرت (محمد) را در احجار الزيت (در مدينه) و سپس برادرش (ابراهيم) را در الطفوف خواهد گشت.»
او عصبانى شد، ايستاد و رفت. ابوجعفر به دنبال او رفت و به او گفت: «يا اباعبداللَّه، آيا از آنچه گفتى، اطمينان دارى؟» او گفت: «به خدا قسم، آرى! من مطمئنم، و چنين خواهد شد.»