خانواده 2 - صفحه 101

۶۰۴.مسند ابن حنبلـ به نقل از ابن اسحاق ـ :حَجّاج بن سائب بن ابى لُبابة بن عبد المُنذر انصارى ، برايم نقل كرد كه مادربزرگش ، اُمّ سائب خُناس ، دختر خِذام بن خالِد ، قبل از آن كه زن ابو لبابه باشد ، همسر مرد ديگرى بود و بيوه شد . پدرش خذام بن خالد ، مى خواست كه او را به ازدواج مردى از بنى عمرو بن عَوف بن خَزرَج در آورد ؛ امّا خُناس ، حاضر نشد كه زن كسى غير از ابو لبابه شود ؛ ولى پدرش اصرار داشت كه بايد زنِ آن مرد عوفى شود . مرافعه را نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مطرح كردند . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : «او به كارِ خود ، سزاوارتر است . پس او را به ازدواج كسى در آور كه دلش مى خواهد» .

۶۰۵.سنن أبى داوودـ به نقل از ابن عبّاس ـ :دخترى [ باكِره ] نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت كه پدرش مى خواهد او را بر خلاف ميلش ، شوهر دهد . پيامبر صلى الله عليه و آله حقّ انتخاب را به او (دختر) داد .

۶۰۶.سنن ابن ماجةـ به نقل از عبد الرحمان بن يزيد و مجمّع بن يزيد انصارى ـ :مردى از ايشان (انصار) به نام خُذام ، دخترش را شوهر داد ؛ امّا دخترش به اين ازدواج ، راضى نبود . از اين رو نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و ماجرا را به ايشان گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله تزويج پدرش را مردود شمرد و آن دختر ، با ابو لبابة بن عبد المُنذر ، ازدواج كرد .

۶۰۷.مسند ابن حنبلـ به نقل از ابراهيم بن صالح ـ :عبد اللّه بن عمر ، به [پدرش] عمر بن خطّاب گفت : دختر صالح را برايم خواستگارى كن .
عمر گفت : صالح ، چند [ برادرزاده ] يتيم دارد ، و ما را بر آنان ترجيح نمى دهد .
عبد اللّه ، نزد عمويش زيد بن خطّاب رفت تا او برايش به خواستگارى برود . زيد ، نزد صالح رفت و گفت : عبد اللّه بن عمر ، مرا براى خواستگارى دخترت نزد تو فرستاده است .
صالح گفت : من چند يتيم دارم [كه تحت سرپرستى من اند] و حاضر نيستم كه گوشت خودم را زمين بيندازم و گوشت شما را بردارم . شما را گواه مى گيرم كه من ، او را به ازدواج فلانى [از برادرزادگانم] در آوردم .
مادر آن دختر ـ كه به [ازدواج دخترش با] عبد اللّه بن عمر راضى بود ـ نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى پيامبر خدا ! عبد اللّه بن عمر ، خواستگار دختر من است ؛ ولى
پدرش ، بدون آن كه نظر او را بخواهد ، وى را به همسرىِ يتيمى كه تحت سرپرستى اش است ، در آورده است .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در پى صالح فرستاد و به او فرمود : «دخترت را بدون نظر خواستن از خود او ، شوهر داده اى؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «از زنان ، در باره خودشان نظرخواهى كنيد . او باكره است» .
صالح گفت : من اين كار را به خاطر [كم بودن] مهريه اى كه ابن عمر به او مى دهد ، انجام دادم . به اندازه اى كه او به دخترم مى دهد ، از اموال خودم براى برادرزاده ام گذاشته ام . ۱

1.در تاريخ دمشق ، به جاى ، «فانّ له فى مالى» آمده است : «فقال : فانّ لها فى مالى» يعنى صالح گفت : به اندازه اى كه آن يتيم ، مهريه اش كرده ، من از اموالم بر آن مهريّه مى افزايم .

صفحه از 158