تبليغ - صفحه 365

۴۸۹.تنبيه الخواطر :حكايت شده كه مالك اشتر در ميان بازار كوفه مى گذشت . جامه و عمامه اى بافته از پنبه بر تن داشت . يكى از بازاريان ، او را ديد و به شخصيت او اهانت كرد و فندقى به عنوان اهانت ، به سوى او پرتاب كرد . مالك اشتر گذشت و اعتنا نكرد . به آن مرد گفتند : واى بر تو ! آيا مى دانى به چه كسى پرتاب كردى ؟
گفت : نه!
به او گفتند : اين ، مالك اشتر ، يار امير مؤمنان است .
مرد به خود لرزيد و به سوى مالك ، ره سپار شد تا از او عذرخواهى كند . او را ديد كه وارد مسجد شده و نماز مى خوانَد . هنگامى كه نمازش تمام شد ، آن مرد ، خود را بر پاهاى مالك انداخت تا آنها را ببوسد . مالك گفت : اين ، چه كارى است ؟
گفت : از كارى كه انجام دادم ، عذر مى خواهم .
مالك گفت : باكى بر تو نيست ! سوگند به خدا ، به مسجد نيامدم ، مگر آن كه [از خداوند ]برايت طلب بخشش كنم .

ر . ك : ص 209 (هماهنگى دل با زبان) و ص213 (دعوت با عمل ، پيش از زبان)
و ص 281 (ناهمگونى كردار با گفتار) .

صفحه از 424