آزمايش الهى - صفحه 33

حديث

۱۹.عيون أخبار الرضا عليه السلامـ به نقل از حسين بن على بن فضّال ـ :از امام رضا عليه السلام در باره معناى اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه : «من، پسر دو ذبيح هستم» ، سؤال كردم .
فرمود : «مقصود، اسماعيل بن ابراهيم خليل عليه السلام و عبد اللّه بن عبد المطّلب است . اسماعيل، همان پسر بردبارى است كه خداوند، مژده او را به ابراهيم داد . «پس وقتى او به سنّ كار و تلاش رسيد [ابراهيم] گفت : اى پسرك من ! در خواب، چنين مى بينم كه تو را سر مى برم . پس بنگر چه به نظرت مى آيد. [اسماعيل] گفت : اى پدر من ! آنچه را مأمورى، انجام بده» و نگفت : اى پدر من ! آنچه را [در خواب ]ديده اى، انجام ده. [ و افزود : ] «به خواست خدا، مرا از شكيبايان خواهى يافت» » .

1 / 8

آزمايش يعقوب عليه السلام

قرآن

«و از آنان روى گردانيد و گفت : اى دريغ بر يوسف ! و در حالى كه اندوه خود را فرو مى خورد ، چشمانش از اندوه، سپيد شد . [پسران او] گفتند : به خدا سوگند كه پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا بيمار شوى يا از بين بروى!» .

حديث

۲۰.تفسير العيّاشىـ به نقل از ابو بصير، از امام باقر عليه السلام ـ :اندوه او ـ يعنى يعقوب ـ شدّت گرفت، چندان كه پشتش خميده گشت . دنيا از يعقوب و فرزندان او برگشت ، به طورى كه سخت نيازمند شدند و آذوقه شان تمام شد . در اين وقت ، يعقوب به فرزندانش گفت : «برويد و از يوسف و برادرش كسب خبر كنيد و از لطف خدا نوميد نگرديد ، كه از لطف خدا نوميد نمى شود، مگر گروه كافران» .
پس شمارى از آنان خارج شدند و يعقوب، سرمايه اى اندك همراه آنان كرد و نامه اى در باره اوضاع رقّت انگيز خود و فرزندانش به عزيز مصر نوشت و به فرزندانش سفارش كرد كه پيش از دادن مال التجاره ، نامه او را به عزيز بدهند . او چنين نوشت : «به نام خداى مهرگستر مهربان . به عزيز مصر و گستراننده داد و دهنده پيمانه به كمال ، از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل اللّه و هم روزگار نمرود ؛ همو كه هيمه و آتش فراهم ساخت تا ابراهيم را در آن بسوزاند ؛ ليكن خداوند، آن آتش را بر او سرد و بى گزند ساخت و از آن نجاتش داد . به آگاهى عزيز مى رساند كه ما خاندانى قديمى هستيم كه همواره بلا از جانب خداوند به سوى ما مى شتافته است تا بِدان وسيله ما را در خوشى و ناخوشى بيازمايد .
بيست سالى است كه مصيبت پشت مصيبت بر من مى رسد . نخستينِ آنها وقتى بر من رسيد كه پسرى داشتم به نام يوسف . او سوگلىِ من در ميان فرزندانم و نور ديده و ميوه دلم بود . روزى برادران نامادرى اش از من خواستند او را همراه ايشان بفرستم تا تفريح و بازى كند . من هم صبحگاهان، او را با آنان فرستادم؛ ولى شامگاهان، گريان نزدم آمدند و پيراهنش را كه با خونى دروغين آغشته بود، برايم آوردند و گفتند: گرگ، او را خورده است . با از دست دادن او، چنان غمى بر من مستولى شد و در فراق او چندان گريستم كه چشم هايم از اندوه، سفيد گشتند .
او برادرى از خاله اش داشت كه به او نيز علاقه مند بودم و انيس و همدم من بود ، به طورى كه هر گاه به ياد يوسف مى افتادم، او را به سينه ام مى چسباندم و كمى آرام مى گرفتم . برادرانش به من گفتند كه تو ـ اى عزيز ـ او را از آنان مطالبه كرده اى و دستور داده اى وى را نزد تو بياورند و اگر نياورند، به آنان آذوقه گندم مصر نمى دهى . من هم او را با آنان فرستادم تا گندم برايمان بياورند ؛ ولى وقتى باز گشتند ، او با آنان نبود ، و گفتند كه پيمانه پادشاه را دزديده است ، حال آن كه ما خاندان ، اهل دزدى نيستيم . تو او را نگه داشته اى و مرا دردمند او ساخته اى . از فراق او، چندان اندوهگين شدم كه پشتم خميده شد و مصيبت او و مصيبت هاى پياپى اى كه بر من وارد شده، غم مرا سنگين و گران كرده است . پس بر من، منّتى گذار و او را آزاد و از محبس رهايش كن ، و گندم مرغوب با قيمتى سخاوتمندانه به ما عطا كن ، و هر چه زودتر ، خاندان يعقوب را بفرست .
چون فرزندان يعقوب با نامه او ره سپار مصر شدند ، جبرئيل بر يعقوب نازل گشت و به او گفت : اى يعقوب ! پروردگارت به تو مى فرمايد : «چه كسى تو را به اين مصائبى كه براى عزيز مصر نوشتى ، مبتلا كرد ؟».
يعقوب گفت : تو مرا به آنها مبتلا ساختى تا كيفرى و تنبيهى از جانب تو بر من باشد .
خدا فرمود : «پس آيا هيچ كس جز من مى تواند آن مصائب را از تو دور كند ؟».
يعقوب گفت : بار خدايا ! نه .
خدا فرمود : «پس آيا شرم نكردى كه از مصائبت، به غير من شكايت كردى و از من كمك نطلبيدى و به من شكايت ننمودى ؟».
يعقوب گفت : معبودا ! از تو آمرزش مى طلبم و به درگاهت توبه مى كنم و از غم و اندوهم به تو شِكوه مى نمايم .
خداى ـ تبارك و تعالى ـ فرمود : «من تنبيهم را نسبت به تو ـ اى يعقوب ـ و فرزندان خطاكارت به نهايت رساندم ، در صورتى كه ـ اى يعقوب ـ اگر همان وقت كه مصيبت ها بر تو نازل شد، از آنها به من شكايت و از گناهت استغفار و توبه كرده بودى ، آنها را پس از آن كه بر تو مقدّر كرده بودم ، از تو بر مى گرداندم ؛ ليكن شيطان، مرا از ياد تو برد و تو از رحمت من نوميد شدى ؛ ولى من خدايى با جود و كَرَم هستم و بندگانم را كه استغفار و توبه مى كنند و ملتمسانه آنچه را نزد من است، از من مى خواهند، دوست مى دارم .
اى يعقوب ! من، يوسف و برادرش را به تو بر مى گردانم ، و آنچه را از دارايى و گوشت و خون تو رفته است، دوباره به تو مى دهم ، و بينايى ات را به تو باز مى گردانم ، و پشتت را راست مى سازم . پس خوش حال و شادمان باش . آنچه با تو كردم، براى تنبيه تو بود . پس تنبيه مرا بپذير» .
فرزندان يعقوب با نامه او ره سپار مصر شدند، تا اين كه به حضور يوسف در كاخ رسيدند و گفتند : «اى عزيز ! به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه اى ناچيز آورده ايم . بنا بر اين، پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدّق كن» برادرمان بن يامين را . اين، نامه پدرمان يعقوب است كه در باره او به تو نوشته است و از تو تقاضا كرده كه بر او منت نهى و بنيامين را آزاد كنى .
يوسف، نامه يعقوب را گرفت و بوسيد و بر ديده اش نهاد و زار زار گريست، چندان كه پيراهن تَنَش از اشكش تَر شد . سپس رو به آنها كرد و گفت : «آيا دانستيد كه با يوسف چه كرديد» قبلاً ، و بعدا با برادرش ؟
«گفتند : آيا تو خود، يوسفى ؟
گفت : من يوسفم و اين، برادر من است . به راستى، خدا بر ما منّت نهاده است» .
«گفتند : به خدا سوگند كه به راستى، خدا تو را بر ما برترى داده است»
. پس امروز ما را رسوا مساز و مجازاتمان مكن و ما را ببخش.
«گفت : امروز بر شما سرزنشى نيست . خدا شما را مى بخشد» .

صفحه از 123