آزمايش الهى - صفحه 41

آزمايش يوسف عليه السلام

قرآن

«[ياد كن] زمانى را كه يوسف به پدرش گفت : «اى پدر ! من [در خواب] ، يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم . ديدم [آنها ]براى من سجده مى كنند . [يعقوب] گفت: اى پسرك من ! خوابت را براى برادرانت حكايت مكن كه براى تو نيرنگى مى انديشند ؛ زيرا شيطان براى انسان، دشمنى آشكار است» .

«پس وقتى او را بردند و هم داستان شدند تا او را در نهان خانه چاه بگذارند و [چنين كردند ،] و به او وحى كرديم كه: قطعاً آنان را از اين كارشان ـ در حالى كه نمى دانند ـ باخبر خواهى كرد» .

«و آن بانو كه وى (يوسف) در خانه اش بود، خواست از او كام گيرد ، و درها را [پياپى ]چفت كرد و گفت : بيا كه برايت آماده است . [يوسف] گفت : «پناه به خدا ! او آقاى من است . به من جاى نيكو داده است . قطعا ستمكاران، رستگار نمى شوند» . [آن زن ]آهنگ او كرد و [يوسف نيز] اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ او مى كرد . چنين كرديم تا بدى و زشتكارى را از او باز گردانيم؛ چرا كه او از بندگان مخلَص ما بود» .

«گفت : آيا دانستيد ، وقتى كه نادان بوديد ، با يوسف و برادرش چه كرديد ؟ گفتند : آيا تو خود ، يوسفى ؟ گفت : من يوسفم و اين برادر من است . به راستى، خدا بر ما منّت نهاده است . بى گمان، هر كه تقوا و شكيبايى پيشه كند ، خدا مزد نيكوكاران را تباه نمى كند» .

حديث

۲۲.علل الشرائعـ به نقل از ثُمالى ـ :نماز صبح روز جمعه را در مدينه با امام زين العابدين عليه السلام خواندم. وقتى ايشان از نماز و تسبيحات فارغ شد، از جا برخاستيم و به اتّفاق، به طرف منزل ايشان رفتيم . به درِ منزل ايشان كه رسيديم ، كنيز خود به نام سكينه را صدا زد و به او فرمود : «به هر سائلى كه از درِ منزل من عبور كرد، حتما غذا بدهيد ؛ چرا كه امروز ، روز جمعه است» .
كنيز گفت : حتّى سائلى كه مستحق نباشد؟
فرمود : «مى ترسم برخى از سائلان، مستحق باشند و ما آنها را غذا نداده، رد كنيم و آنچه بر يعقوب نازل شد ، بر ما خاندان نيز نازل گردد . بنا بر اين به هر سائلى غذا بدهيد و حتما او را بهره مند نماييد . يعقوب، هر روز، قوچى را سر مى بريد و از آن، صدقه مى داد و خود و عيالش نيز از آن تناول مى كردند . شب جمعه اى، هنگام غروب، وقتى يعقوب مى خواست غذا بخورد، سائلى مؤمن كه روزه دار و مستحق بود، و از خانه وى عبور مى كرد، فرياد زد : سائلى غريب و گرسنه را از زيادىِ غذاى خود، غذا بدهيد .
چند بار اين خواسته را تكرار كرد و يعقوب و اهل خانه اش آن را مى شنيدند و چون به استحقاقش واقف نبودند ، گفته اش را تصديق نكردند . سائل، چون از احسان آنها مأيوس شد و شب فرا رسيد ، كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد و اشك ريخت و از گرسنگى خود به حق تعالى شِكوه نمود و آن شب را با گرسنگى و دهان روزه به صبح رساند، در حالى كه شكيبايى پيشه كرده و سپاس گزار خدا بود .
از سوى ديگر ، يعقوب و خانواده اش سير و با شكم پر، شب را به صبح رسانده بودند و زيادىِ غذايشان هم نزدشان بود . خداوندت در صبح آن شب به يعقوب وحى فرمود : «اى يعقوب ! بنده مرا بسيار خوار نمودى و بدين وسيله خشم مرا بر انگيختى و مستوجب تنبيه و نزول عذابم و گرفتارى خود و فرزاندانت شدى . اى يعقوب! محبوب ترينِ انبيا و گرامى ترينِ آنها نزد من، كسى است كه به مساكينِ بندگانم ترحّم كند و آنها را به خود، نزديك نمايد و غذايشان بدهد و پشت و پناه آنها باشد .
اى يعقوب ! چرا شب گذشته به بنده ما ذِميال كه در پرستش ما سخت كوشا بود و از ظاهر دنيا به اندكى بسنده نمود ، و هنگام افطارش به در منزل تو رسيد و فرياد زد : به سائل غريب ره گذر و بنده قانع ، ترحّم كنيد و غذا بدهيد ، يك ذرّه هم غذا نداديد؟! او پس از آن كه مأيوس از درِ خانه تو گذشت ، كلمه استرجاع (إنّا للّهِِ وَ إنّا إلَيهِ راجِعون) بر زبان ، جارى كرد و اشك ريخت و شكايت حالش را نزد من نمود و شب را در حالى كه ستايش مرا به جا مى آورد، با گرسنگى به سر برد و صبح نمود، در حالى كه روزه دار بود .
تو ـ اى يعقوب ـ با فرزندانت سير خوابيديد و شب را به صبح رسانديد، حال، آن كه زيادىِ غذا نزدتان مانده بود .
اى يعقوب ! آيا نمى دانى كه عقوبت و مؤاخذه من در باره دوستانم، سريع تر و زودتر از تنبيه و عقوبت دشمنانم است؟ و اين نيست، مگر حسن نظر من به دوستان و در استدراج قرار دادن دشمنانم .
به عزّت و جلال خودم سوگند ، بلايم را بر تو نازل خواهم نمود ، تو و فرزندانت را در معرض مصيبت قرار خواهم داد و با عقوبتم آزارت خواهم نمود . پس آماده بلاى من باشيد و به قضاى من راضى و در مصيبت ها شكيبا باشيد» .
به امام على بن حسين عليه السلام گفتم : فدايت شوم ! يوسف در چه وقت، آن خواب را ديد؟
امام عليه السلام فرمود : «در همان شبى كه يعقوب و خاندانش سير خوابيدند و ذميال با شكمى خالى و گرسنه شب را سپرى نمود .
هنگامى كه يوسف خواب ديد و بامدادان آن را براى پدرش يعقوب تعريف نمود ، يعقوب وقتى خواب را شنيد، با توجّه به وحى خداوند به وى كه : آماده بلا باش ، غمگين شد و به يوسف فرمود : خوابت را براى برادرانت تعريف مكن ؛ چون مى ترسم بر ضدّ تو نقشه اى بكشند . يوسف، خواب را كتمان نكرد ؛ بلكه آن را براى برادرانش تعريف نمود» .
امام زين العابدين عليه السلام فرمود : «اوّلين بلايى كه بر يعقوب و خانواده اش وارد شد ، حسد برادران يوسف، پس از شنيدن خواب او بود» .
امام عليه السلام فرمود : «مهر يعقوب بر يوسف، از آن پس زياد شد و بيمناك گرديد كه مبادا آنچه خداىت به او وحى نموده كه آماده بلا باشد ، تنها در باره يوسف باشد . از اين رو در بين فرزندان ، بخصوص به يوسف، مهربانى زيادى نشان مى داد .
برادران يوسف، وقتى آن را از يعقوب نسبت به يوسف مشاهده كردند و ديدند كه پدر چگونه يوسف را تعظيم مى نمايد و وى را بر ايشان ترجيح مى دهد، بر آنان گران آمد و در بينشان گرفتارى آغاز شد و آن، اين بود كه در باره يوسف به مشورت پرداختند و گفتند : يوسف و برادر او «در پيش پدر ما، از ما محبوب ترند ، در حالى كه ما چندين برادريم . اشتباه او در دوست داشتن يوسف، نيك پديدار است . [كسى گفت :] يوسف را بكشيد يا در ديارى دور از پدر بيفكنيد كه توجّه پدر به طرف شما جلب مى شود . و بعد از آن (كشتن يا دور كردن يوسف) ، مردمى درستكار شويد، يعنى توبه مى كنيد» .
اين جا بود كه «فرزندان يعقوب به پدر گفتند : اى پدر! چرا تو ما را بر يوسف، امين نمى دانى ، در صورتى كه ما برادران، همه خيرخواه او هستيم . فردا او را با ما به صحرا فرست كه بگردد» تا آخر آيه . يعقوب فرمود : «اين كه او را ببريد، سخت مرا نگران مى كنيد و مى ترسم كه گرگ، او را بخورد» .
يعقوب عليه السلام به خاطر آن كه در خصوص يوسف ـ كه موقعيت ويژه اى در قلب او داشت و علاقه زيادى به او در خود احساس مى كرد ـ مورد آزمايش خداىت قرار نگيرد ، يوسف را از برادرانش گرفت تا نگذارد وى را به صحرا ببرند» .
امام عليه السلام فرمود : «قدرت خدا و قضاى مقدّرش غالب گرديد و درباره يعقوب و يوسف و برادران او ، مشيّت الهى نافذ شد . از اين رو ، يعقوب نتوانست اين بلا را از خود و يوسف و برادرانش دفع كند و با اين كه ناراضى بود ، يوسف را به ايشان داد و به انتظار آزمايش خدا در باره يوسف نشست . برادران يوسف، وقتى از منزل بيرون رفتند ، يعقوب به سرعت، خود را به ايشان رساند و يوسف را از ايشان گرفت و به سينه چسبانيد و با او معانقه كرد و گريست و بعد وى را به آنها سپرد .
برادران، به شتاب، يوسف را با خود بردند ؛ چون بيم داشتند يعقوب او را از دستشان بگيرد و به آنها ندهد . چون وى را همراه خود بردند و از پدر دور نمودند ، به نيزارى رسيدند . گفتند : يوسف را در همين مكان مى كُشيم و زير اين درختان مى اندازيم تا امشب گرگ او را بخورد .
برادر بزرگ گفت : «يوسف را نكشيد؛ بلكه اگر در صدد انجام كارى هستيد ، او را در نهان خانه چاه انداخته تا برخى از كاروانيان [كه از آن جا عبور مى كنند]، او را بيابند» . يوسف را بر سر چاهى بردند و سپس وى را به درون چاه افكندند . آنها گمان داشتند كه يوسف در آب چاه غرق مى شود ؛ ولى وقتى يوسف در ته چاه قرار گرفت ، برادران را صدا زد و گفت : اى فرزندان رومين ! سلام مرا به يعقوب برسانيد .
برادران وقتى سخنان يوسف را شنيدند ، برخى به بعضى ديگر گفتند : از اين جا به جاى ديگر نرويد تا يقين كنيد يوسف مرده است . پس از حوالى چاه جدا نشدند تا شب فرا رسيد . به طرف پدر باز گشتند و شبانه در حالى كه مى گريستند ، «گفتند : اى پدر! ما در صحرا براى مسابقه رفته بوديم و يوسف را در كنار اثاث خود گذارديم . يوسف را گرگ خورد» .
يعقوب وقتى سخنان آنان را شنيد ، كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد و اشك ريخت و آنچه را كه خداىت به وى وحى فرموده بود كه آماده بلا باش ، به ياد آورد ، پس شكيبايى پيشه كرد و خود را براى بلا آماده ساخت و به فرزندان فرمود : «[اين طور كه مى گوييد، نيست؛ ]بلكه اين امر زشت را نفْس در نظر شما زيبا جلوه داد» . پيش از آن كه يوسف، تأويل خواب راستش را ببيند ، ممكن نيست خداىت، گوشت او را طعمه گرگ نمايد» .
امام عليه السلام سخنانش كه به اين جا رسيد ، لب از گفتار فرو بست . روز بعد كه خدمت آن سَرور مشرّف شدم ، گفتم : فدايت شوم! ديروز، قصّه يعقوب و فرزندانش را بيان نموديد و به ماجراى يوسف و برادران او كه رسيديد ، سخنانتان را قطع نموديد . تقاضا دارم آن را ادامه دهيد .
فرمود : «صبح كه شد ، برادران يوسف گفتند : برويم ببينيم آيا يوسف زنده است يا مرده! وقتى به سر چاه رسيدند ، كاروانى آن جا رسيد و سقّاى قافله را براى آب فرستادند . سقّا دلوش را در چاه، سرازير نمود تا آب بكشد و وقتى دلو را بالا كشيد ، ديد پسرى به دلو آويزان است . به همراهانش گفت : مژده باد شما را به اين پسر ! وقتى يوسف را از چاه بيرون آوردند، برادران وى جلو آمدند و گفتند : اين پسر ، برده ماست كه ديروز در چاه افتاد و امروز آمده ايم تا او را بيرون آوريم . پس يوسف را از دست كاروانيان گرفتند و او را به گوشه اى بردند و به وى گفتند : يا اقرار كن كه برده ما هستى تا تو را به يكى از اين كاروانيان بفروشيم و يا تو را خواهيم كُشت!
يوسف فرمود : مرا نكشيد و هر چه خواستيد، انجام دهيد . برادران، او را نزد كاروانيان آوردند و گفتند : آيا از شما كسى هست كه اين برده را از ما بخرد؟ مردى از ميان آنها يوسف را به بيست درهم خريد ، در حالى كه پسران يعقوب، چندان راغب اين فروش نبودند .
بارى! خريدار يوسف، او را از صحرا به شهر آورد و وى را به پادشاه فروخت ، چنان كه خداىت در قرآن مى فرمايد : «آن شخص مصرى كه يوسف را خريد، به همسر خويش سفارش نمود كه : مقامش را گرامى بدار كه اين غلام، اميد است كه به ما نفع بخشد ، يا او را به فرزندى برگزينيم» .
به امام زين العابدين عليه السلام گفتم: روزى كه يوسف را در چاه انداختند، چند سال داشت؟
فرمود : «نُه سال از عمرش گذشته بود» .
گفتم : در آن روز، بين منزل يعقوب تا مصر، چه قدر فاصله بود؟
فرمود : «دوازده روز راه» و سپس فرمود : «يوسف، زيباترينِ مردم زمان خود بود و وقتى به سنّ نزديك بلوغ رسيد ، همسر عزيز مصر تلاش كرد با او ارتباط برقرار كند . يوسف به او فرمود : به خدا پناه مى برم! من از خاندانى هستم كه گرد زنا نمى گردند .
همسر عزيز وقتى چنين ديد ، درهاى قصر را به روى خود و يوسف بست و گفت : نترس! آن گاه خود را به روى يوسف افكند . يوسف به طرف درِ قصر فرار كرد و وقتى به در رسيد ، آن را باز نمود . در اين وقت، همسر عزيز به او رسيد و از پشت، پيراهن يوسف را چنگ زد و گرفت و آن را از بدن يوسف بيرون آورد ؛ ولى يوسف از چنگالش گريخت. در اين هنگام، «هر دو در كنار درِ قصر ، به عزيز رسيدند . همسر عزيز گفت : مجازات كسى كه به ناموس تو نظر بد داشته باشد ، يا زندان و يا عذاب دردناك است» » .
امام عليه السلام فرمود : «عزيز مصر تصميم گرفت يوسف را تنبيه كند . يوسف به او گفت : به خداى يعقوب سوگند ، من به ناموس تو، قصد سوئى نكردم ؛ بلكه «او با من قصد رابطه گذاشت» . براى اين كه به درستى گفته من اطمينان پيدا كنى ، از اين كودك سؤال كن كه كدام يك از ما دو نفر، متعرّض ديگرى شديم» .
امام عليه السلام فرمود : «نزد آن زن ، كودكى از اقوامش بود كه به ديدن او آمده بود و وقتى عزيز از آن كودك پرسيد ، خداوند، او را به سخن آورد و او گفت : اى پادشاه ! به پيراهن يوسف، نگاه كن . اگر از جلو چاك خورده باشد ، او متعرّض همسر تو شده و اگر از پشت، چاك شده است ، همسرت متعرّض او گرديده است .
عزيز، وقتى سخن آن كودك و قصّه اى را كه او بازگو كرد ، شنيد ، سخت به فغان آمد . پس پيراهن را طلبيد و به آن نگريست و وقتى ديد كه پيراهن از پشت، چاك خورده است ، به همسرش گفت : «اين از حيله شماست» و سپس رو به يوسف نمود و گفت : اى پسر ! «از اين قصّه در گذر» . مبادا كسى آن را از تو بشنود . آن را پنهان دار» .
امام عليه السلام فرمود : «يوسف، اين راز را پنهان نكرد ؛ بلكه در شهر پخش كرد ، تا جايى كه زنان شهر، آگاه شدند و گفتند : «همسر عزيز، قصد رابطه با غلام خويش را داشته است» .
اين خبر به گوش همسر عزيز رسيد . در پى آنان فرستاد و از آنها دعوت نمود و غذايى تهيّه كرد و مجلسى بياراست . «پس از آن، به هر زنى، ترنجى و كاردى داد» و سپس به يوسف دستور داد كه : «وارد مجلس شو ! چون زنان مصر، چشمشان به او (يوسف) افتاد، وى را بزرگ [و شگرف{يافتند و ]به جاى ترنج،] دست هاى خود را بريدند» و گفتند آنچه را كه گفتند .
همسر عزيز، خطاب به ايشان گفت : اين است جوانى كه مرا در محبّتش ملامت كرديد .
زنان از نزد همسر عزيز رفتند و هر كدام به طور پنهانى دنبال يوسف فرستادند و از او تقاضاى ملاقات كردند . يوسف از اين خواسته [ى آنان] امتناع ورزيد و به درگاه خدا عرضه داشت : «اگر تو حيله اينان را از من دفع نكنى ، به آنها ميل مى كنم و از جاهلان خواهم شد» . پس خداىت، حيله زنان را از او دفع نمود .
بارى! پس از آن كه قصّه يوسف و حكايت همسر عزيز و داستان زنان، در مصر شايع شد، با آن كه پاك دامنى يوسف براى پادشاه با گفته آن كودك روشن شد ، [پادشاه ]تصميم گرفت يوسف را چندى به زندان بفرستد . پس، او را زندان نمود و با يوسف، دو جوان ديگر زندان شدند و قصّه آن دو با يوسف را خداىت در قرآن كريم نقل نموده است» .
سخنان امام زين العابدين عليه السلام به اين جا كه رسيد ، ايشان لب از گفتار فرو بست .

صفحه از 123