آزمايش الهى - صفحه 77

«و داوود و سليمان را [ياد كن] آن گاه كه در باره آن كشتزار ـ كه گوسفندان مردم، شب هنگام در آن چريده بودند ـ داورى مى كردند ، و ما شاهد داورى آنان بوديم . پس آن [داورى] را به سليمان فهمانديم ، و به هر يك [از آن دو]، حكمت و دانش عطا كرديم ، و كوه ها را با داوود و پرندگان را به نيايش وا داشتيم ، و ما كننده[ى اين كار ]بوديم» .

حديث

۳۱.تفسير القمّى :«و ما سليمان را آزموديم و بر تخت او جسدى بيفكنديم. سپس به توبه باز آمد . گفت : پروردگارا ! مرا ببخش و مُلكى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد، كه به راستى، تو بسيار بخشنده اى» . داستان، اين است كه چون سليمان با يمانيه ازدواج كرد، از او صاحب پسرى شد كه بسيار دوستش مى داشت . روزى فرشته مرگ بر سليمان نازل شد . ـ كه او بر سليمان زياد نازل مى شد ـ و نگاه تندى به پسر او كرد، به طورى كه سليمان از آن نگاه ترسيد . پس به مادر او گفت : فرشته مرگ ، به پسرم نگاهى كرد كه گمان مى كنم به گرفتن جان او مأمور بود . از اين رو به پريان و ديوان گفت : آيا شما فكرى داريد كه او را از مرگ بگريزانيد ؟
يكى از آنها گفت : من او را در زير چشمه خورشيد در خاور قرار مى دهم .
سليمان گفت : فرشته مرگ ، آنچه را ما بين خاور و باختر است، بيرون مى آورد .
ديگرى گفت : من او را در زمين هفتم قرار مى دهم .
سليمان گفت : فرشته مرگ به آن جا نيز دسترس دارد .
سومى گفت : من او را در ابرها و فضا قرار مى دهم . و پسر را بالا برد و او را در ميان ابرها قرار داد .
ملك الموت آمد و جان او را در همان ميان ابرها گرفت و پيكر بى جانش بر روى تخت سليمان افتاد و سليمان دانست كه اشتباه كرده است . خداوند، اين ماجرا را در اين آيات آورده است : «و بر تخت او جسدى بيفكنديم . سپس به توبه باز آمد . گفت : پروردگارا ! مرا ببخش و مُلكى به من ارزانى دار كه هيچ كس را پس از من سزاوار نباشد، كه به راستى، تو بسيار بخشنده اى . و ما باد را مسخّر او كرديم كه هر جا تصميم مى گرفت ، به فرمان او نرم ، روان مى شد» .

۳۲.مجمع البيان :روايت شده است كه چون براى سليمان عليه السلام پسرى به دنيا آمد ، پريان و ديوان به يكديگر گفتند : اگر از او فرزندى بماند، همان رنج ها كه از پدرش ديديم، از او نيز خواهيم ديد. از اين رو سليمان عليه السلام از آنان بر جان پسرش بيمناك شد و او را براى شير دادن، به ابر سپرد ؛ امّا ناگهان پيكر بى جان او بر تخت سليمان افتاد ، تا به او بفهماند كه در برابر تقدير، از احتياط، كارى ساخته نيست ، و سليمان عليه السلام به سبب هراسان شدنش از ديوان، مورد سرزنش قرار گرفت .
اين روايت ، از شَعبى است ، كه عينا از امام صادق عليه السلام نيز روايت شده است .

صفحه از 123