و) طبع شعر
علاّمه شعرانى از ذوق ادبى و قوه شاعرى نيز بهرهاى وافر داشت و هر گاه از رويدادهاى زمانه دلش به درد مىآمد غم خود را در كالبد شعر فرو مىريخت تا اثر آن را از دل بزدايد. در اينباره، گفتارى از استاد آية الله حسن زاده آملى را نقل مىكنيم:
وقتى برسيم به گفتههايش نظماً و نثراً ـ گرچه از اشعار ايشان چيزى به چاپ نرسيده است، در هيچ كتابى از اشعارش چيزى ننوشته است ـ به اشعارش كه رجوع مىكنيم. و به غير اشعارش در نوشتههاى ديگرش نگاه مىكنيم مىبينيم آن جناب تا چه اندازه از اوضاع و احوال زمانش ناله مىكند و با چه بياناتى از زمان خودش، كه چقدر در شكنجه و رنج بودند و چه چيزها مىديدند و نمىتوانستند كه منكرات را برتابند اينها اوليايى بودند، بزرگانى بودند، بندگان خدا را مىديدند كه آن نهالها به سوى تباهى مىروند، رنج مىبردند، نمىتوانستند جلوگيرى كنند. گاهگاهى از روى آن سوز و گدازِ ايمانى و روحانى به گفتن اشعار، خودشان را تسلّى مىدادند. مثلاً در يك قصيدهاى كه به استقبال از شاه نعمت الله ولى سروده است در آنجا گفتارش را تا بدين عبارت مىكشاند:
بر سر كار مملكت يك مشتجاهل نابكار مىبينم
از سليمان به باد خواهد رفتملك، من آشكار مىبينم
مست از باده غرور و فريبهمه را در خمار مىبينم
مادران را تمام چون لاله
با دل داغدار مىبينم
شاهد و شيخ و منعم و درويش
مستمند و فقار مىبينم
خلق را گرچه نيست راه اميد
باز اميدوار مىبينم
گر شود كار اين جهان اصلاح
از خداوندگار مىبينم
هرچه هست از خداست جز او را
بنده اسباب كار مىبينم
گرچه شعرانى آتشين طبع است
سخنش آبدار مىبينم
و چند قصيده و غزل و قصايدى در مدح حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام، در مدح حضرت خاتم انبيا و همچنين راجع به غدير خم و قصائد و غزليّات ديگرى دارد كه هيچ يك از آنها به طبع نرسيده است. مسمطى هم دارد درباره غدير خم اما از خودشان چيزى نمىفرمودند كه من طبع شعر و شاعرى دارم (رضوان الله تعالى عليه).
غرضم اين است كه در بسيارى از جاها نظماً و نثراً از زمان خودش و مردم زمانش و تبهكارىهايى كه در آن روزگار مىشد و گروهى دين خدا و اهل الله را به بازى گرفته بودند شكايت كرده و به قلم آورده است كه موارد شاهد در اين باره بسيار داريم.
روش تفسير شيخ ابوالفتوح رحمهالله
تفسير شيخ ابوالفتوح رازى (عليه الرحمه) از جهت فصاحت لفظ و لطف عبارت بر همه تفاسير فارسى شيعه رجحان دارد با اين كه مؤلّف اصلاً نژاد عرب است؛ چون خاندان او ساليان دراز در بلاد عجم زيسته و او خود در ادب زبان فارسى از نظم و نثر تبحر كامل داشت، كتاب او از بزرگترين نمونههاى نثر فصيح فارسى است و آن لطف تحرير و عذوبت بيان كه در آن است در تفاسير ديگر نيست و اگر عبارت او براى مردم زمان ما اندكى غيرمأنوس باشد، به اندك ممارست مأنوس مىگردد، چنانكه نثر و نظم آن عهد حتى اشعار فردوسى براى آنها كه ممارست ندارند چندان دلپذير نيست.
در ادب و بيان و صرف و نحو و لغت و امثال آن غايت جهد به كار برده و منتهاى تحقيق به عمل آورده است و هيچ جهت فروگذار نكرده آن اندازه شواهد از اشعار عرب و امثال كه براى بيان لغات و قواعد عربيّت آورده در هيچ يك از تفاسير مانند كشّاف و تفسير طبرى نياوردهاند. البته احتياج مفسر به عربيّت بيش از ساير علوم است
و فهم قرآن بيش از همه چيز توقف بر مهارت در ادب دارد و براى فهم قرآن بود كه صرف و نحو و لغت و ساير علوم عربيّت پديد آمد و مدوّن گشت؛ چنانكه علوم ادبى در هيچ زبان بدين سعت و تفصيل نيست كه در زبان عربى. تفسير كشّاف با آنكه مؤفش زمخشرى استاد بزرگ فنّ است به اندازه تفسير شيخ ابوالفتوح تحقيق لغوى
و ادبى ندارد و شواهد اين كتاب چند برابر شواهد كشّاف است و مؤلّف خود به استادى زمخشرى اقرار دارد و او را از مشايخ و اساتيد خود شمرده است، با اين حال، در عربيّت از كشّاف درگذشته مگر آنكه نكات معانى و بيان در تفسير كشّاف بيش از همه تفاسير است و تفسير ابوالفتوح، بلكه مجمع البيان هم از جهت علم بلاغت به پاى كشّاف نمىرسد؛ چنانكه كشّاف در ساير نكات ادبى بدين دو نمىرسد. پارهاى تفاسير هست كه در نحو و عربيت بيش از اين تفسير مبالغه كردند؛ امّا نه در چيزى كه فهم قرآن بر آن متوقف باشد و در حقيقت از تفسير بيگانه است.
مؤلّف در علم كلام طريق توسط پيموده است و روش قدما را برگزيده. تفسير رازى در علم كلام و عقليات بيش از ساير تفاسير مداخله نموده، امّا غالباً از حدّ تفسير پاى بيرون نهاده است و تشكيكات و مجادلات خارج از مدلول آيات كه در تفسير بدانها نياز نيست هم آورده است. مفسر بايد به آنچه از لفظ قرآن مستفاد مىگردد اكتفا كند و اگر دو آيه در ظاهر متناقض به نظر آيد، رفع تناقض نمايد و توجيه صحيح آن را بگويد و اگر شبهه عقلى بر مفاد ظاهر آيه باشد، آن را جواب دهد و هرچه بيش از اين باشد از حدّ تفسير خارج است.
علما گفتهاند: كسى كه متصدّى تحقيق حقايق وجود گردد از چهار طريقه بيرون نيست. پيش از اسلام فيلسوفان بودند اشراقى و مشّائى و در اسلام متكلمان و عرفا. متكلم و فليسوف مشّائى از راه عقل و استدلال حقيقت مىجويند و اشراقيان و عرفا از راه كشف و شهود و ذوق. و مسلمانان صدر اوّل، اصطلاحات متكلمان را به كار نمىبردند و گرد جدل نمىگشتند و شبهات را دنبال نمىكردند. آنچه از پيغمبر صلىاللهعليهوآله و
ائمه عليهمالسلام مىشنيدند تصديق مىكردند؛ چون مطابق عقل بود، اگر حقيقتِ چيزى را نمىفهميدند به خدا و رسول وا مىگذاشتند و مفسران صدر اسلام نيز از مسائل علم كلام چيزى نگفتند. پس از آن بحث كلامى پديد آمد و در صفات واجب و جبر و تفويض و اين كه كلام او قديم است يا حادث و امثال آن سخن گفتند و خلاف كردند و
با يكديگر محاجّه نمودند و از آيات قرآن دليل بر مذهب خود آوردند و مفسران ناچار شدند مدلول آيات را در اين مباحث بيان كنند؛ امّا سخنان فلاسفه چون ميان اهل كلام متداول گشت، آنچه را باطل دانستند رد كردند و هر جا تعبير فلاسفه را نپسنديدند تغيير دادند و به اصطلاح علم كلام درآوردند؛ مثلاً فلاسفه مىگفتند: خداى تعالى علم به جزئيات دارد به وجه كلى نه به وجه جزئى، متكلمان از اين تعبير سخت كراهت داشتند، گفتند: خدا تعالى سميع است و بصير، يعنى مىشنود و مىبيند نه به آلت چشم و گوش، بلكه علم به مبصرات و مسموعات دارد و اين تعبير با تعبير فلاسفه در معنا يكى است؛ امّا نزد اينان پسنديده است و تعبير فلاسفه پسنديده نيست و ديگر فلاسفه مىگفتند: عالم حادث ذاتى است و قديم زمانى، متكلمين اين عبارت را نپسنديدند؛ چون گروه مردم از اين سخن، نفى واجب مىفهمند و هزار يك آنان فرق ميان حادث زمانى و حادث ذاتى نمىگذارند. و نيز فلاسفه مىگفتند: «الواحد لا يصدر عنه إلاّ واحد؛ از خداى يگانه غير يك چيز صادر نشود» و آن عقل اوّل است و همه چيز از عقل اوّل به وجود آيد و اين تعبير را متكلمان ما نپسنديدند و مناسب فهم مردم نديدند، گفتند: خداوند تعالى اشرف موجودات را پيش از ديگران مىآفريند و هم گفتند: شايد خداى تعالى چيزى را به واسطه چيز ديگر، مثلاً اشيا را به واسطه ملائكه در وجود آورد يا ابر را به سبب باد براند و مريض را به دوا شفا دهد.
بارى، متكلمين روشى داشتند در اصول دين: به دليل عقلى تمسك مىكردند كه موجب يقين باشد يا به روايات متواتر و از ظن و خبر واحد و ظواهر ظنّى احتراز مىجستند و همين طريقه را شيخ ابوالفتوح رحمهالله و اكثر مفسران ما برگزيدند، مانند شيخ
طوسى رحمهالله در تبيان و طبرسى در مجمع البيان.
در عهد صفويه يا اندكى پيش از ايشان، طريقه متكلمان تغيير يافت و چون پادشاهان صفوى خود صوفى بودند و از راه تصوف به ملك و دولت رسيدند، رواج تصوف ميان مردم از آنچه پيشتر بود بيشتر شد و سخنان آنان اعتبارى تمام يافت و از
جهتى اخبار اهل بيت عليهمالسلام بيشتر ميان علما منتشر گشت. و ديگر آنكه علماى شرع كه تا آن عهد از فلسفه و علوم عقلى احتراز مىجستند به حكمت رغبت كردند؛ چنانكه مجتهدين شرعى همه حكيم بودند و از جهتى علم كلام را كه مقتبس از اصول اشاعره يا معتزله است وافى به حلّ اسرار دين نديدند؛ چون نه به وحى و الهام نزديك بودند و نه از مشكات انوار ائمه عليهمالسلام اقتباس نور مىنمودند. نه به رياضت، راهى با خدا گشوده و نه به نور علم و عقل راه يافته، سخنان بيهوده بسيار آوردند و در اصول عقايد توجيهات نامعقول كردند؛ مثلاً گويند: خالق اصول نعمتهاست، مانند وجود و حيات و ساير فروع، كار خود انسان است و عجب است كه مؤلّف نيز بدين عقيده تصريح فرموده است. و باز معتزله گويند: خداى تعالى اشيا را از عدم به وجود آورد و چون به وجود آمدند در بقا حاجت به خالق ندارند: «ولو جاز على الواجب العدم لما ضرّ عدمه وجود العالم» ۱ و امثال اين. و اهل تحقيق دانند اصول اشاعره و معتزله براى حل مشكلات و اخبار اهل بيت پيغمبر اكرم كافى نيست و سخنان بزرگان دين را نيز با اصول آنان حل نمىتوان كرد؛ مثلاً در اخبار است كه پيغمبر صلىاللهعليهوآله ملائكه را مىديد و در عرض ديوار مسجد بهشت را مشاهده مىفرمود و سؤال و جواب مردگان را با نكيرين مىشنيد و ديگران نمىديدند و نمىشنيدند و اصول علم كلام از حل اين امور عاجز است. و هم در روايات ما آمده است كه حضرت صادق عليهالسلام به يكى از اصحاب حوض كوثر را بيرونِ دروازه مدينه نشان داد. و نيز وارد است كسى را كه بر دار آويزند هوا بر او فشار مىآورد؛ مانند قبر و همان جا عذاب و ثواب مىبيند. و وارد
است كه چون شهيد از اسب بر زمين بيفتد هنوز در خون خود مىغلطد كه حورالعين او را در بر گيرند. و وارد است كه پيغمبر صلىاللهعليهوآله با اجساد اهل بدر در قليب سخن گفت. و آنها جواب دادند و وارد است كه هم اكنون بهشت و جهنم آفريده شدهاند و بهشت در آسمان است. و وارد است كه اعمال انسان مجسّم مىشود به صورت جسمانى و در
آخرت آن را در ترازو مىكشند و اين امور و امثال آن را با اصول اشاعره و معتزله حل نمىتوان كرد و انكار يا تأويل نمىتوان نمود و اينان معناى تجرّد روح و تجسّم عمل و تمثّل ملائكه و ترتيب وجود و منازل آن را نمىدانند و از شرح اخبار توحيد عاجزند.
بارى، معارف و اصول دين طريقه ديگرى يافت و بزرگان دين مانند ميرداماد و شيخ بهاءالدين و صدرالمتألّهين و شاگردانش اساسى نو نهادند و ميان شرع و حديث و اصول علم كلام خاصه اصول مذهب شيعه و سخنان بزرگان عرفا و حكماى اشراق و مشّاء جمع كردند و از هركس آنچه حق ديدند فرا گفتند. و از اين جهت اصول اينان بر كلام متقدّمين رجحان دارد؛ امّا بعض مسائل آنان نزديك به ذهن غالب مردم نيست.
در اخلاق و آداب تفسير شيخ ابوالفتوح (عليه الرحمه) از اخبار و آثار و سخنان مشايخ صوفى و اشعار و كلمات قصار بزرگان بسيار آورده است و در قصص انبياى گذشته از عرائس ثعلبى فراوان نقل كرده و چون اخبار ضعيف در عرائس بسيار است و اعتماد بر آن نيست خواننده اين تفسير را شگفت آيد كه مردى عالم مانند مؤلّف كه اعتماد بر روايت غير ائمه معصومين عليهمالسلام را مطلقاً جايز نمىداند حتى اگر از صحاح سته آنان باشد، چگونه از كتابى ضعيف از كتب اهل سنّت نقلِ روايت مىكند. امّا از چند جهت او را مصيب بايد شمرد: يكى آنكه غالب وقايع به وجه مختلف روايت شده و خواننده مىداند چون قضيه را به چند گونه روايت كنند، هيچ يك را اعتبار نباشد و مراد، نقل قدر مشترك است. دوم اين كه قصص و حكايات انبياى گذشته منشأ حكمى از احكام شرعى نيست و از آن حلال و حرام استنباط نمىشود و ناقل آن را براى شنيدن نقل مىكند نه براى اعتقاد به صحّت آن. سوم آنكه روايت قصص هر
چند ضعيف، بلكه كاذب باشد چون متضمن پند و نصيحت و عبرت بود جايز است و از حكايات كليله و دمنه و صادح و باغم و مرزبان نامه كه براى تعلم و ادب آوردهاند پستتر نيست الاّ آنكه خواننده بايد بداند آنچه در ضمن تفسير آيه قرآن آورند مانند خود قرآن صحيح و معتمد نيست و تفسير امام فخر رازى بر ساير تفاسير از اين جهت
رجحان دارد كه از امثال اين قصص اندك آورده است.
مؤلّف اقوال مفسران معروف مانند ابن عباس و قَتاده و سُدّى و مجاهد و ديگران را نقل كرده و هيچ يك را غالباً ترجيح نداده است مگر آنكه يكى عامتر باشد و پيوسته گويد: تعميم اولى است، يعنى آيه را طورى تفسير كردن كه خاصِ يك تن و يك قوم و يا واقعه نباشد. و آنچه در تفسير قرآن از اهل بيت عليهمالسلام وارد است نيز بيان كرده است و از اقوال مشايخ صوفيه و عرفا در اخلاق و زهد و تهذيب بسيار آورده و ما در جاى ديگر گفتهايم: علماى پيشين از اقوال صوفيه احتراز نمىجستند و علت آن را بيان كرديم كه چرا به اهل تصوف خوش بين بودند، يعنى متصوفانى كه از حدود شرع تجاوز نمىكردند.