دولتها داشتند و عاد و ارم هم از عمالقه اند چنان كه اهل تاريخ گفته اند و دور نيست كه در شام نيز دولتى داشتند. ۱
29. «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا...» .
روض الجنان: ... جماعتى ديگر گفتند: رسول را عليه السلام فرمودند كه، جنّ را دعوت كند و با خداى خواند و قرآن برايشان خواند. خداى تعالى جماعتى را از جنّيان نينوى صرف كرد با رسول. رسول عليه السلام گفت: مرا فرموده اند كه، امشب بيرون شوم و جنّيان را دعوت كنم و قرآن برايشان خوانم. از شما كه صحابه اى كيست كه با من بيايد؟ سر در پيش افگندند. ديگر باره بگفت. جواب ندادند. بار سديگر بگفت. عبداللهِ مسعود گفت: من بيايم. برخاستند، رسول بود و عبداللهِ مسعود، برفتند به بالاى مكّه تا به جايى رسيدند كه آن را شِعب الحَجون گويند. عبداللهِ مسعود گفت: رسول عليه السلام مرا بنشاند و گرد من خطّى كشيد و گفت: از اين خط بيرون مآى تا من باز آيم. آنگه برفت و بر پاى بايستاد و آغاز كرد و قرآن خواندن گرفت. گفت: من در هوا مرغانى مى ديدم مانند كركسان كه مى پريدند و مى آمدند و مى نشستند و ماران بسيار ديدم كه مى آمدند و لَغَطى و آوازى عظيم مى شنيدم تا چندان جمع حاضر شدند كه من رسول را نمى ديدم و آوازش نمى شنيدم، و من بترسيدم و انديشه رسولم بيشتر بود. آنگه پاره پاره شدند. بمانند ابر سياه و مى رفتند، تا صبح برآمد. رسول عليه السلام با نزديك من آمد و مرا گفت: بخفتى اى عبدالله؟ من گفتم: يا رسول الله! چه جاى خواب بود مرا با اين ترس! چند بار خواستم تا فرياد كنم و بانگ دارم و استغاثت كنم به مردمان تا باشد كه كسى با نزديك ما آيد، تا بشنيدم كه تو ايشان را به عصا دور مى كردى و مى گفتى: بنشينى. و من پاى از خط بيرون نيارستم نهادن. گفت: اگر برون آمدى آمن نبودى كه بر