4. «قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ» .
روض الجنان: «قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ» ، عبداللهِ عبّاس گفت: هر كجا در قرآن «قُتِل» است به معنى «لُعِن» باشد. و اُخْدود شكاف باشد... .
امّا قصّه «اصحاب الاُخْدود»، عبدالرّحمن بن ابى ليلى روايت كرد از صهيب كه رسول عليه السلام گفت: پادشاهى بود در امّت سلف و او را ساحرى بود، چون پير شد پادشاه را گفت: من پير شدم، كودكى بايد تا من او را سحر بياموزم كه من از دنيا بروم، مرا قايم مقامى باشد، پادشاه غلامى را پيش او فرستاد تا او را سحر آموزد. غلام آنجا رفت و حديث او مى شنيد، در او نمى گرفت و دلش به آن ميل نمى كرد. بر راهِ او راهبى بود. مردم به نزديك او حاضر آمدندى و از او علم آموختندى. اين غلام يك دو بار آنجا بنشست و حديث او بشنيد. خوش آمد او را و ميل تمام كرد به او و به دين او، هر روز بيامدى و پيش او بنشستى و حديث او مى شنيدى تا دين او بگرفت و به دين او در شد. پادشاه بر او هيچ اثر سحر نمى ديد و نه نيز ساحر او را جفا مى كرد. اتّفاق افتاد كه يك روز مى رفت در راه خلقى عظيم را ديد، بازماند. گفت: اينان را چه بوده است؟ گفتند: مارى عظيم در راه است و كس نمى يارد گذشتن. او گفت: امروز تجربه كنم كار راهب را و كار ساحر را تا خود بر حق كيست. آنگه سنگى برگرفت و روى به او نهاد و گفت: بار خدايا! اگر دين راهب حق است، اين مار را بر دست من كشته گردان، و اگر ساحر بر حق است كار او مرا پيدا كن. آنگه سنگ بينداخت و مار را بكشت و مردم بر او ثنا كردند و بگذشتند.
بيامد و راهب را خبر داد. راهب گفت: يا غلام! بشارت باد تو را كه كار تو به جايى رسد و تو را ذكرى پديد آيد، ولكن تو را ابتلا كند. بايد تو بر آن صبر كنى، و اگر تو را گويند: اين دين از كه آموختى، مرا به دست باز مده. كار غلام به جايى رسيد كه مُجاب الدَّعوه شد و مردم از اطراف مى آمدند و دعا مى خواستند، و او