۵۱۶.الأمالى صدوق ـ به نقل از اصبغ بن نباته ـ :ضرار بن ضَمره نَهشَلى بر معاوية بن ابى سفيان در آمد. معاويه به او گفت: على را برايم وصف كن!
ضرار گفت: مرا معاف بدار.
[معاويه] گفت: نمى دارم. او را برايم وصف كن!
ضرار گفت: رحمت خداوند بر على باد! به خدا سوگند كه او در ميان ما همچون يكى از ما بود. هر گاه به نزدش مى رفتيم ، ما را نزديك خود مى نشاند، و هر گاه از او چيزى مى پرسيديم ، پاسخمان مى داد، و هر گاه به ديدارش مى رفتيم ، ما را احترام مى نهاد. هرگز درِ خانه اش به روى ما بسته نمى شد، و هيچ دربانى نداشت كه ما را از ديدار او منع كند ؛ ليكن با وجود اين ارتباط نزديكى كه ميان ما با او بود، به خدا سوگند از هيبتى كه داشت ، با او سخن نمى گفتيم، و از شُكوهى كه داشت ، شروع [به گفتگو [نمى كرديم. هر گاه لبخند مى زد ، دندان هايش چون مرواريدهاى به رشته كشيده ، نمايان مى شد.
معاويه گفت: باز هم از اوصاف او برايم بگو!
ضرار گفت: رحمت خداوند بر على باد! به خدا سوگند كه او بيشتر شب را
به عبادت مى گذرانيد و كمتر مى خوابيد. در دل شب و هر بام و شام ، كتاب خدا را تلاوت مى كرد. به خاطر خدا جانبازى مى كرد، و به درگاه او اشك مى ريخت. پرده اى برايش افكنده نمى شد (و همواره مردم به او دسترس داشتند)، و هميان ها[ى درهم و دينار] را از ما پنهان نمى ساخت (همه بيت المال را ميان مردم تقسيم مى كرد). بر پشتىِ نرم تكيه نمى زد، و سختى ها[ى زندگى] را سخت به حساب نمى آورد.
كاش او را آن گاه كه شب ، پرده هايش را فرو افكنده بود و ستارگانش غروب كرده بودند ، مى ديدى كه در محرابش ايستاده و محاسن خويش را به دست گرفته است و چونان مارگزيده به خود مى پيچد و به سان مصيبت زده مى گريد و مى گويد: «اى دنيا ! آيا خود را به من عرضه مى كنى، يا آرزومند منى؟ هيهات ، هيهات! مرا به تو نيازى نيست. من تو را سه طلاقه كرده ام و ديگر مرا به تو رجوعى نيست» و سپس مى گويد: «آه، آه از درازى سفر، و كمى ره توشه، و ناهموارى راه».
در اين هنگام، معاويه گريست و گفت: بس است ، اى ضرار! به خدا سوگند كه على همين گونه بود. خدا ابو الحسن را رحمت كناد!