177
ابوالفتوح رازي

داستان اعرابى

اصمعى گفت : روزى از مسجد آدينه بصره مى آمدم در راه اعرابى جِلف جافى مرا پيش آمد، بر شترى نشسته، شمشيرى در بر افگنده [و كمانى به دست گرفته ]به نزديك من رسيد، سلام كرد و مرا گفت : مِمَّن الرَّجُلُ، از كدام قبيله اى؟ گفتم : مِنْ بَنى الاصْمع. مرا گفت : اصمعيى؟ گفتم : آرى. گفت : از كجا مى آيى؟ گفتم از جايى كه در او كلام خداى مى خواندند، گفت : خداى را كلامى است كه آدميان خوانند؟ گفتم : آرى، گفت : چيزى بخوان بر من از آن كلام. من برگرفتم سوره والذّاريات اِلى قولِهِ : «وَ فِى السَّمَآءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» . مرا گفت : يا اصمعى به خداى بر تو كه اين كلام خداست؟ گفتم : آرى به آن خداى كه محمد را به خلق فرستاد كه اين كلام خداست كه بر محمد فرو فرستاد. مرا گفت : مرا بس. آن گه برخاست و شتر را بكشت و با پوست پاره پاره كرد و مرا گفت : يار من نباشد تا به درويشان دهيم. من با او باستادم و آن گوشت ها به درويشان داديم. آن گه تيغ بشكست و كمان در زير خاك كرد و روى در بيابان نهاد و مى گفت : «وَ فِى السَّمَآءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» . من خود را ملامت كردم. گفتم اى نفس سال هاى بسيار است كه تو اين آيت مى دانى و مى خوانى و متّعظ نشدى، و اعرابى جلف به يك بار متعظّ شد. دگر بار نديدم آن اعرابى را تا آن سال كه با رشيد به حج بودم، طواف مى كردم از پس پشت آوازى برآمد كه كسى مرا بخواند به آوازى ضعيف. باز نگريدم اعرابى را ديدم با تنى ضعيف، پوست بر استخوان خشك شده و گونه روى زرد كرده، بر من سلام كرد و مرا از وراى مقام ابراهيم برد و بنشاند و گفت : هم از آن كلام خدا مرا بشنوان. من سوره والذّاريات برگرفتم. چون به اين آيت رسيدم : «وَ فِى السَّمَآءِ رِزْقُكُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ» . گفت : «وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا» . آن گه مرا گفت : دگر چيست؟ من برخواندم : «فَوَ رَبِّ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُو لَحَقٌّ مِّثْلَ مَآ أَنَّكُمْ تَنطِقُونَ» . نعره اى بزد، و


ابوالفتوح رازي
176

عمر گذشته در دست خود آه بيند، بر خويشتن نوحه كردن گيرد كه : در ثبور ماند و از حور و قصور دور ماند. اين كه را باشد و چرا باشد!

خوابى بر يقين بهتر است از عبادتى بر شك

در خبر است كه : اميرالمؤمنين عليه السلام شبى از شب ها در بعضى كوى هاى كوفه مى گذشت و قنبر با او بود گفت : از سرايى آواز مى آمد كه كسى مى خواند : «أَمَّنْ هُوَ قَـنِتٌ ءَانَآءَ الَّيْلِ سَاجِدًا وَ قَآلـءِمًا» . قنبر گفت : اميرالمؤمنين عليه السلام بگذشت و من بايستادم ساعتى و گوش باز كردم، آواز داد و گفت : يا قنبر، چرا بازماندى آن جا؟ گفتم يا اميرالمؤمنين، صوتٌ حَزِينٌ في هَدْءٍ مِنَ اللّيلِ؛ آوازى است حزين در پاره اى از شب گذشته. گفت : بياى كه نَومٌ عَلى يقينٍ خَيرٌ مِنْ عِبادَةٍ عَلى شَكّ؛ بياى كه خوابى يقين بهتر باشد از عبادتى بر شك. قنبر گفت : من عجب داشتم. در سراى به نشان كردم و بَرَفتم. بر دگر روز باز آن جا رفتم و تفحّص كردم، سرايى از آنِ منافقى بود، گفتم : يا اميرالمؤمنين، چه دانستى كه آن او كيست؟ گفت : چه راعى باشد كه رعيّت خود را نشناسد! ۱

دادخواهى درويشان در فرداى قيامت

اَنَس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : فرداى قيامت درويشان تظلم كنند از توانگران و گويند : بار خدايا حقّ ما بندادند از حقى كه تو نهادى ما را در مال ايشان؛ حق تعالى گويد : به عزت و جلال من كه شما را مقرب گردانم و ايشان را عذاب كنم. آن گه رسول صلى الله عليه و آله اين آيت برخواند : «وَ فِى أَمْوَ لِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّآلـءِلِ وَ الْمَحْرُومِ» . ۲

1.همان، ج ۱۶، ص ۳۰۶.

2.همان، ج ۱۸، ص ۹۸.

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 160691
صفحه از 256
پرینت  ارسال به