179
ابوالفتوح رازي

من مى گويم. لقمان پيغامبر نبود، ولكن بنده اى بود راضى و در كار به جد و اجتهاد، بسيار تفكر، نيكو يقين. اَحَبَّ اللّه [وَاَحَبَّهُ اللّهُ]؛ خداى را دوست داشت، خداى او را دوست داشت، و خداى منت نهاد بر او به حكمت.
در نيمه روز خفته بود ندايى شنيد كه او را گفتند : يا لقمان! خواهى تا تو را خداى به خليفه كند در زمين تا ميان مردمان حكم كنى به حق؟ جواب داد و گفت : اگر خداى تعالى مرا مخيّر كند، من اختيار عافيت كنم نه اختيار بلا، و اگر مرا فرمايد و ايجاب كند به سمع و طاعت برابر كنم، چه مى دانم كه اگر با من اين بكند مرا معاونت كند و عصمت. او را ندا كردند به آوازى كه او شنيد و شخص را نديد : چرا، اى لقمان؟ گفت : براى آن كه حاكم را حوادث پيش آيد، و باشد كه در ظلمات شبهات افتد، اگر مدد توفيق و معونت او را دريابد نجات يابد از آن، و اگر خطا كند در آن، ره بهشت خطا كرده باشد، و من اين دوست تر دارم كه در دنيا ذليل باشم از آن كه شريف باشم. و دانسته ام كه : هركه دنيا بر آخرت اختيار كند، به دنيا نرسد و آخرت از او فايت شود.
فريشتگان مرا عجب آمد از حسن منطق و حكمت او، بخفت خفتنى. چون برخاست خداى او را حكمت داده بود. خلافت پس از آن بر داود عرض كردند، در محنت او فتاد.
و از آنچه روايت كرده اند از حكمت لقمان، محمد بن عجلان روايت كرد كه : از كلمات حِكَم او يكى اين است كه گفت : لَيسَ مالٌ كَصِحَّةٍ وَلا نعيمٌ كطيبِ نَفْسٍ؛ هيچ مال چون تندرستى نيست، و هيچ نعيم چون دلخوشى نيست.
ابوهريره گفت : روزى مردى به لقمان بگذشت، و خلقى عظيم بر او جمع شده بودند، و او حكمت مى گفت و از وى مى شنيدند و مى نبشتند، گفت : نه تو آن بنده اى كه فلان جايگاه شبانى ما كردى؟ گفت : بلى، گفت : به چه اين جا رسيدى؟


ابوالفتوح رازي
178

گفت : كه خداى را به خشم آورد تا او را سوگند بايست خورد؟ و برگشت آن كه او را باور نداشت تا سوگند خورد! يك دو بار اين باز گفت و جان بداد. ۱

داستان غلام سياه

يزيد بن سَمره گفت : رسول صلى الله عليه و آله در بازار مدينه مى گذشت، غلامى سياه را در بازار مى فروختند و او مى گفت : مرا شرطى است با آن كه مرا بخرد كه مرا به اوقات نماز باز ندارد كه پنج نماز به جماعت در پى رسول مى گزارم. مردى او را به اين شرط بخريد و او پنج نماز در قفاى رسول صلى الله عليه و آله مى كرد. رسول صلى الله عليه و آله هر وقت آن غلام را مى ديد. روزى چند برآمد كه او را نديد. خواجه غلام را گفت : غلام كجاست؟ گفت : يا رسول اللّه تب دارد. او را گفت : بيا تا برويم و او را بپرسيم. آن گه برفت و او را بپرسيد. و روزى [ى ]چند برآمد صاحب غلام را بپرسيد كه غلام چون است؟ گفت : يا رسول اللّه او در حالت خود است. رسول صلى الله عليه و آله برخاست و به بالين او رفت و او در نزغ بود. ساعتى بود. غلام جان بداد و با پيش خداى رفت. رسول صلى الله عليه و آلهتولاّى غسل و تكفين [و دفن] او كرد. مهاجر و انصار را از آن غمى عظيم حاصل شد، ما خان و ما [ن] خود را رها كرده ايم و در خدمت رسول بيامده، هيچ كس اين نديديم از او در زندگى و بيمار و مرگ كه اين غلام سياه ديد. ۲

داستان هايى از لقمان

و علما اتفاق كردند بر حكمتش، و كس نگفت پيغامبر بود الا عِكرِمه كه او گفت : پيغامبر بود.
عبداللّه عمر گفت : از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه او گفت : حَقَّا اَقُولُ؛ حق است اين كه

1.همان، ج ۱۸، ص ۱۰۲.

2.همان، ج ۱۸، ص ۴۱.

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 161946
صفحه از 256
پرینت  ارسال به