181
ابوالفتوح رازي

بازارگان بودم به مكه آمدم به نزديك عباس عبدالمطلب فرود آمدم، و عباس دوستِ من بود، به يمن آمدى و عِطر خريدى و در موسم باز فروختى. گفت : يك روز با عباس نشسته بودم در مكه، در وقتِ زوالِ آفتاب نگاه كردم جوانى نيكو روى را ديدم كه بيامد و در قرصه آفتاب نگاه كرد، آن گه روى به كعبه كرد و گفت : اللّهُ اكبر، كودكى بيامد و بر دست راست او بايستاد و تكبير كرد، و زنى بيامد و در قفاى هر دو بايستاد و تكبير كرد. ساعتى بود آن جوان به ركوع شد، ايشان [نيز] به ركوع شدند، چون سر برداشت ايشان [نيز] سر برداشتند، [آن گاه جوان به سجده شد، ايشان نيز به سجده شدند. چون سر برداشت، ايشان نيز سر برداشتند] من عباس را گفتم اَمرٌ عَظيمٌ؛ كارى عظيم است! آن چيست كه اينان مى كنند؟ گفت : نمى دانى اين جوان پسر برادر من است. محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب ـ و آن زن خديجه است ـ بنت خُوَيلد زن محمد است، و محمد دعوى مى كند كه : خداى مرا بدين دين بفرستاده است، واللّهِ ما اَعْلَمُ عَلى ظَهْر الاَرْضِ اَحَدا عَلى هَذا الدّين غَيْرَ هؤلاء الثَلاثَة؛ و به خداى كه من بر اين دين كس را نمى شناسم بر همه پشت زمين جز اين سه گانه را. عفيف گفت : در دل من افتاد كه كاشكى تا من چهارم اينان بودمى. اين حديث روايت كرد پس از آن كه اسلام آورده بود. ۱

در سايه عرش

ابو هُرَيره روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : فرداى قيامت خداى تعالى هفت كس را در سايه عرش سايه كند آن جا كه سايه نبود جز سايه عرش :
اول امام عال را، دوم جوانى كه او در طاعت خداى تعالى پرورده شده باشد، و مردى كه او را دل به مسجد باشد، و دو مرد [را] كه با يكديگر دوستى كنند براى

1.همان، ج ۱۰، ص ۱۳.


ابوالفتوح رازي
180

گفت : بِصِدْقِ الحَديثِ وَاَداءِ الاَمانَةِ وَتَرْكِ ما لا يعنينى؛ به راست گرى در حديث و اداى امانت، و ترك آنچه مرا به كار نيايد.
خالد رَبْعى گفت : لقمان بنده اى حبشى بود. يك روز خواجه اش او را گفت : برو و گوسفندى بكش و آنچه از او پاك تر باشد بيار، او برفت و گوسپندى ديگر بكشت، و هم دل و زبان پيش او برد، گفت : عجب از كار تو! چون تو را گفتم پاك تر چيزها بيار، دل و زبان آوردى، چون گفتم : پليدتر چيزها بيار، هم دل و زبان آوردى، چرا چنين آمد؟ گفت : بلى، چون پاك باشد از اين دو پاك تر نباشد و چون پليد باشد از اين دو پليدتر نباشد.
اَنَس مالك گفت : يك روز لقمان پيش داود حاضر بود، و داود درع مى كرد، و او نديده بود، خواست تا بپرسد از او كه اين چيست؟ و چه كار را شايد و براى چه مى كنى؟ حكمتش رها نكرد كه بپرسد، مى بود، چون تمام بكرد آن دِرع را، برخاست و در پوشيد و گفت : نيك پيرهن كالزار است اين، لقمان گفت : اِنَّ مِنَ الحُحْمِ الصَّمْتَ وَقليلٌ فاعِلُهُ؛ خاموشى از حكمت است، ولكن كم كس كار بندد.
عبداللّه بن دينار گفت : لقمان از سفرى درآمد، همسايه اى را ديد در راه گفت : از پدرم چه خبر دارى؟ گفت : بمرد، گفت : الحمدُللّهِ مَلَكتُ اَمْرى؛ من مالك كار خود شدم. گفت از خواهرم چه خبر دارى؟ گفت : بمرد، گفت : عَوْرَةٌ سَتَرَها اللّهُ؛ عورتى بود كه خداى بپوشيد.
گفت : خبر بردارم چه دارى؟ گفت : بمرد، گفت : اِنْقَطَعَ ظَهْرى؛ پشتم شكسته شد. ۱

در آغاز سه تن مسلمان بودند

اسماعيل بن اِياس بن عفيف روايت كرد از پدرش عفيف كه گفت : من مردى

1.همان، ج ۱۵، ص ۲۸۳ ـ ۲۸۷.

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 160638
صفحه از 256
پرینت  ارسال به