سالم، هيچ انديشه مدار كه من از وراى كينه شماام و نصرت خداى در پيش من است. و در اين حال كه رسول عليه السلام اين مى گفت، ابرى برآمد، رسول عليه السلامگفت: اين ابر به نصرت بنى كعب باران خواهد دادن، و آن رهطى بودند از بنى خزاعة.
آن گه بديل بن ورقاء برخاست با جماعت بسيار از خزاعه و روى به مدينه نهادند به شكايت قريش و نقض عهد ايشان عهد رسول را. به مدينه درآمد و رسول را اين حال بگفت. رسول او را اكرام كرد و دل خوشى داد و گفت: باز گرد كه من براثر مى آيم و اين انتقام مرا بايد كشيدن. و قريش پشيمان شدند بر آنچه كردند و بترسيدند از آن حال. ابوسفيان را گفتند: تو را ببايد رفتن و با محمد عهد تازه كردن و در مدتْ زيادت خواستن.
ابوسفيان از مكه بيرون آمد. رسول عليه السلام گفت: پندارى در آن مى نگرم كه ابو سفيان از اين در درآيد و خواهد تا عهد تازه كند. ابو سفيان در راه، بديل ورقاء را ديد با رهط خزاعه. گفت: از كجا مى آيى؟ گفتند: از بعضى جاى ها كه شتر ما آن جاست؛ برفتم تا مطالعه اى كنم آن را. و نگفت كه ما به مدينه بوديم.
ابوسفيان را وهم آمد كه او به مدينه بوده است با آنان كه با او بودند. گفت: بديل به مدينه بوده است [و] به شكايت ما رفته است و از ما بپوشيد، و اگر خواهى تا به تحقيقْ اين بدانى، بر پَى شتران ايشان بروى تا بَعَر بيفكنند، بشكنى. اگر در او استخوان خرما باشد، لابد از مدينه مى آيند كه مدنيان شتر را استخوان خرما دهند. برفتند و بَعَر بديدند در او استخوان خرما بود. بدانستند كه او به نزديك محمد بوده است.
ابو سفيان برفت تا به مدينه رسيد. در مسجد آمد و با رسول بسيار سخن