203
ابوالفتوح رازي

زدم بگريخت و بر كوه شد. پدر درآمد، گفتم : چنين حالتى افتاد. پدر به طلب پسر رفت، بسيار بگرديد آخر چون بازيافت او را شيرش دريده بود. پدر ساعتى بر سر او بود، آن گه برگرفت او را بازآورد و تشنگى عظيم در او كار كرده بود، ساعتى درآمد، او نيز با پيش خدا شد.
هم آن روز پسركى ديگر داشتم طفل، و من ديگ مى پختم. مشغول شدم به كار اينان، به نزديك ديگ رفت، ديگ بيفگند و بر او ريخت و او نيز سوخته شد.
اكنون، من نشسته ام چنين كه تو مى بينى. گفتم : چگونه صبر مى كنى بر اين مصيبات و جَزَع نمى كنى؟ [گفت] : انديشه كرده ام كه اگر صبر و جزع دو مرد بودندى كه با يكديگر برآويختندى، صبر غالب تر بودى... .
اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : انْ صَبَرْتَ جَرَتْ عَلَيْكَ المقاديرُ واَنتَ مأجورٌ واِنْ جَزِعتَ جَرَتْ عليك المقاديرُ وانت مأزورٌ؛ گفت : صبر كنى قضا بر تو برود و تو با مزد باشى، و اگر جزع كنى قضا بر تو رود و تا با بزه باشى. ۱

شنيدن غيبت

رسول صلى الله عليه و آله گفت : السّامِعُ لِلغِيْبَةِ كَاَحَدِ المُغتابينَ؛ گفت : شنونده غيبت يكى باشد از غيبت كنندگان.

شهادت حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ اُحُد

... از جمله مهاجر، يكى حمزه عبدالمطلب رحمه الله ـ عمّ رسول صلى الله عليه و آله كه رسول او را سيد الشهداء گفت. هندِ زن ابى سفيان، وحشى را جُعلى پذيرفت بر آن كه يا محمد

1.همان، ج ۲، ص ۲۴۳.


ابوالفتوح رازي
202

الكلاب عِنْدَنا؛ سگان به نزديك ما هم چنين كنند. گفتند : پس چگونه بايد كرد يا اميرالمؤمنين؟ گفت : چنان كه ما مى كنيم. چون نيابيم شكر مى كنيم و چون بيابيم ايثار مى كنيم.] ۱

شكيبايى در مصيبت

ذوالنّون مصرى گويد : به گورستانى بگذشتم، زنى را ديدم با جمال، گورى چند پيش گرفته مى گريست و اين بيت ها مى خواند :

صَبرتُ وكانَ الصَّبْرُ خَيْرا مَغَبَّةًوَهَلْ جَزَعٌ يُجْدى عَلَىَّ فَاجْزَعُ
صَبَرْتُ عَلى ما لَوْ تُحَمَّلَ بَعْضَهُجِبالُ شَرُورى اَصْبَحَتْ تَتَصَدَّعُ
مَلَكتُ دُموعَ العَيْنِ ثُمَّ رُدَدتُهااِلى ناظِرى فَلعَيْنُ فِى القَلبِ تَدْمَعُ
[شكيبايى نمودم و عاقبت شكيبايى نيكوتر و بهتر است. آيا بى تابى زارى براى من سودى دارد كه جزع و زارى نمايم
صبر نمودم بر مصيبتى كه اگر اندكى از آن را كوه هاى شرورى تحمل مى نمود فرو مى ريخت و از هم مى شكافت
اشك هاى چشم او را در اختيار داشتم و آنها را به چشم خود برگرداندم تا چشم من اشك ها را در فرو ريزد.] او را گفتم : چه مصيبت رسيده است تو را؟ گفت : عجب تر مصيبتى. دو پسرك داشتم كه سَلْوَت دل من ايشان بودند، پدرشان روزى گوسفندى بكشت و كارد آن جا رها كرد و او برفت، و من مشغول شده بودم. پس مهترين كهترين را گفت : بيا تا من تو را بگويم كه پدرم گوسپند چگونه كشت، آن گه او را دست و پا ببست و بخوابانيد و كارد بر گلوى او بماليد و او را بكشت. چون خبر يافتم و بانگ بر او

1.همان، ج ۱۹، ص ۱۲۶.

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 161810
صفحه از 256
پرینت  ارسال به