23
ابوالفتوح رازي

فرستاد تا مكّيان را خبر كند از عزم رسول عليه السلام. جبرئيل آمد و خبر داد رسول عليه السلام را، رسول عليه السلام أمير المؤمنين على ـ عليه الصلوة والسلام ـ را با زبير فرستاد تا نامه از او بستدند ـ و اين حديث رفته است در سورة الممتحنة ـ و حاطب از آن عذر خواست و رسول عليه السلام او را عفو كرد. و رسول عليه السلام از مدينه بيرون آمد، دهم ماه رمضان سال هشتم از هجرت مردى را بر مدينه خليفه كرد از بنى غفار، نام او كلثوم بن الحصين. چون به كديد، رسيدند، ميان عسفان و أمج روزه بگشادند و از آن جا به مرّ الظّهران آمد با ده هزار مرد از مهاجر و انصار و هيچ كس از ياران بازنايستادند از رسول عليه السلام.
در راه، ابوسفيان بن الحرث بن عبدالمطلب رسول عليه السلامرا ديد و عبداللّه بن ابى امية بن المغيره. چون آن بديدند، بترسيدند و دانستند كه اهل مكه را طاقت اين لشكر نباشد. خواستند تا در نزديك رسول عليه السلام آيند، رسول عليه السلامبار نداد ايشان را و گفت: نخواهم تا ايشان را ببينم آن جفاها كه از ايشان ديده ام. ام سلمه گفت: يا رسول اللّه ، يكى پسر عم است و يكى پسر عمه است، اگر دستور باشد در آيند و از تو امانى طلبند. گفت: نخواهم تا ايشان را ببينم.
و ابوسفيان پسر كى خرد با خود داشت، گفت: به خداى، اگر محمد مرا به خود راه ندهد، دست اين پسر گيرم و در اين بيابان بروم تا از گرسنگى و تشنگى بميرم. رسول عليه السلامچون اين بشنيد، رحمش آمد و او را دستورى داد تا درآمد و اسلام آورد و خبر رسول عليه السلامبر قريش پوشيده بود و هيچ خبر نمى داشتند [و] از آمدن او سخت خايف بودند. ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا هيچ كس را ببينند كه از او خبرى پرسند.
عباس بن عبدالمطب گفت: من انديشه كردم كه اگر رسول عليه السلام بدين هيئت


ابوالفتوح رازي
22

بگفت. رسول عليه السلام سر به او بر نداشت و يك كلمت را جواب نداد. برخاست و به نزديك عمر رفت. هيچ اجابت نديد. به نزديك على آمد ـ و او وارد حجره فاطمه بود و حسينِ على كوچك بود، پيش ايشان نشسته بود ـ او را گفت: يا بن ابى طالب، چه راى بينى مرا؟ گفت: راى نمى بينم كه تو را سود دارد. گفت: يا دختر محمد، اين فرزندت را بگو تا ما را حمايتى كند و اين فخر تا قيامت بدو بماند. گفت: يا هذا، پسر من كودك است و خود در جهان كه باشد كه بر پيغمبر خداى حمايت كند. باز امير را گفت: راى تو چيست؟ گفت: هيچ نمى بينم جز آن كه تو سيّد بنى كنانه اى، برخيز و در مسجد رسول عليه السلام رو و بگوى كه من حمايت مى كنم. اگر جابت كند، مراد تو است و اگر نكند، جز اين راى نيست. او بيامد و در مسجدْ اين بگفت. رسول عليه السلام به او التفات نكرد.
او بيامد و دخترش را ام حبيبه ـ كه زن رسول عليه السلامبود ـ ببيند. چون در آنجا شد، خواست تا پاى بر جامه رسول عليه السلام نهد، ام حبيبه برجست و جامه درنورديد. ابو سفيان گفت: يا بنيّة، نمى شايد تا پاى در جامعه تو نِهَم؟ گفت: اين جامه رسول صلى الله عليه و آلهاست و تو مشركى و مشرك پليد است. من رواندارم كه تو پاى بر جامه رسول نهى.
او برون رفت و به مكّه شد. گفتند: چه كردى؟ قصّه باز گفت. گفتند: پس محمد عليه السلام اجازه كرد؟ گفت: لا واللّه . گفت: پس على عليه السلام بر تو خنديده است. گفت: [راى جز اين نبوده و ]هيچ تدبير و چاره جز اين نبود. آن گاه، رسول عليه السلامصحابه را گفت: زينهار نبايد كه احوال ما كس بداند تا ناگاه به در مكّه فرود آييم كه من از خداى درخواسته ام كه خبر من بر مكّيان پوشيده دارد.
و در آن ميان، حاطب بن ابى بلتعه نامه نوشت بر دست زنى سياه و به مكّه

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 148315
صفحه از 256
پرینت  ارسال به