فرستاد تا مكّيان را خبر كند از عزم رسول عليه السلام. جبرئيل آمد و خبر داد رسول عليه السلام را، رسول عليه السلام أمير المؤمنين على ـ عليه الصلوة والسلام ـ را با زبير فرستاد تا نامه از او بستدند ـ و اين حديث رفته است در سورة الممتحنة ـ و حاطب از آن عذر خواست و رسول عليه السلام او را عفو كرد. و رسول عليه السلام از مدينه بيرون آمد، دهم ماه رمضان سال هشتم از هجرت مردى را بر مدينه خليفه كرد از بنى غفار، نام او كلثوم بن الحصين. چون به كديد، رسيدند، ميان عسفان و أمج روزه بگشادند و از آن جا به مرّ الظّهران آمد با ده هزار مرد از مهاجر و انصار و هيچ كس از ياران بازنايستادند از رسول عليه السلام.
در راه، ابوسفيان بن الحرث بن عبدالمطلب رسول عليه السلامرا ديد و عبداللّه بن ابى امية بن المغيره. چون آن بديدند، بترسيدند و دانستند كه اهل مكه را طاقت اين لشكر نباشد. خواستند تا در نزديك رسول عليه السلام آيند، رسول عليه السلامبار نداد ايشان را و گفت: نخواهم تا ايشان را ببينم آن جفاها كه از ايشان ديده ام. ام سلمه گفت: يا رسول اللّه ، يكى پسر عم است و يكى پسر عمه است، اگر دستور باشد در آيند و از تو امانى طلبند. گفت: نخواهم تا ايشان را ببينم.
و ابوسفيان پسر كى خرد با خود داشت، گفت: به خداى، اگر محمد مرا به خود راه ندهد، دست اين پسر گيرم و در اين بيابان بروم تا از گرسنگى و تشنگى بميرم. رسول عليه السلامچون اين بشنيد، رحمش آمد و او را دستورى داد تا درآمد و اسلام آورد و خبر رسول عليه السلامبر قريش پوشيده بود و هيچ خبر نمى داشتند [و] از آمدن او سخت خايف بودند. ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا هيچ كس را ببينند كه از او خبرى پرسند.
عباس بن عبدالمطب گفت: من انديشه كردم كه اگر رسول عليه السلام بدين هيئت