239
ابوالفتوح رازي

مى كرد، بر آن عصا اعتماد كرده از ضعف، برِ او رفتم و او را پرسيدم، مرا گفت : تو از كجايى؟ گفتم : از خراسان، گفت : خراسان كجا باشد، كه نشنيده بود؟ گفتم : از بلاد مشرق است، گفت : از آن جا تا اين جا به چندگاه آيى؟ گفتم : دو ماهه يا سه ماهه راه است، گفت : پس دانم هر سال تو به زيارت اين خانه آيى كه شما همسايه اين خانه اى. من گفتم : از خانه تو تا اين جا چند باشد؟
گفت : پنج ساله راه است كه من از خانه بيامدم، هيچ اثر بياض در سر و محاسن من نبود، اكنون در راه پير گشتم گفتم : هذا وَاللّهِ الجَهْدُ البَيّنُ والطّاعَةُ الجَميلَةُ والمَحَبَّةُ الصّادقة؛ واللّه اينت رنج عظيم و طاعت نكو و محبت صادق! در روى من بخنديد و اين بيت ها بخواند :

زُر مَن هَوَيْتَ وَاِنْ شَطتْ بِكَ الدّارُوَحالَ مِنْ دُونِهِ حُجْبٌ وَاَستارٌ
لا يَمْنَعَنّك بُعْدٌ مِنْ زِيارَتِهِاِنَّ المُحِبَّ لِمَنْ يَهْواهُ زَوّارٌ۱

همنشين خوب و همنشين بد

حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : مَثَلُ الجَليسِ الصّالِحِ كَمَثَلِ الدّارىٌ اِنْ لَمْ يَحْذِكَ مِنْ عِطْرِهِ عَلِقَكَ مِنْ رِيحِ، وَمَثَلُ الجَليسِ السَوْءِ كَمَثَلِ صَاحِبِ الكِيرانِ اِنْ لَمْ يُحْرِقْكَ، مِن شَرارِ نارِهِ عَلِقَكَ مِنْ نَتنِ دُخانِهِ؛ مثل همنشين نيك چنان است كه مثل عطار، اگر عطر خود به تو ندهد، بوى عطر او در تو گيرد. مثل همنشين بد چون خداوند كوره است، اگر جامه تو به شرار آتش بنسوزد، بوى دود او در تو گيرد. ۲

1.همان، ج ۱۳، ص ۳۲۰.

2.همان، ج ۱۴، ص ۲۱۷.


ابوالفتوح رازي
238

بيامد و گفت : يا رسول اللّه ! خداى داند كه دوست تين مال من و كريم ترين، اين خرماستان است، من اين را صدقه كردم اميد به روز جزا آن را تا مرا ذخيره باشد. اى رسول اللّه ! آن جا كه مصلحت دانى فرو نه. رسول صلى الله عليه و آله گفت : بخ بخ ذلك مالٌ رابحٌ لَكَ؛ گفت : خنك باد تو را، اين مالى است سود كننده تو را. اين كه گفتى شنيدم و مصلحت در آن دانم كه بر خويشان خود وقف كنى. گفت : يا رسول اللّه ! آن چنان كه بايد كردن مى فرمايى، رسول صلى الله عليه و آله برايشان وقف كرد. ۱

هديه معاويه به ابوالاسود دئلى

او را [يعنى على عليه السلام را] مولايى بود از مواليان، او را ابوالاسود الدئلى گفتند؛ پس از آن كه اميرالمؤمنين را بكشتند، معاويه خواست تا او را استمالت كند، باشد كه از دوستى على برگرداند، او را هر وقتى تحفه اى و برّى و لطفى كردى و چيزى فرستادى او را، يك روز هديه اى فرستاد او را انواع حلواها در او. چون به خانه ابوالاسود بردند و بنهاند. در آن جا شهد به زعفران بود، دختركى كوچك داشت ابوالاسود، پنج شش ساله، بدويد و از آن پاره اى برگرفت و در دهن نهاد. پدر او را گفت : اى دخترك! بيفكن كه زهر است.
گفت : چرا؟ گفت : نمى دانى كه پسر هند فرستاده است [به ما تا ما را از دوستى اهل بيت برگرداند. دخترك آنچه در دهن داشت] بينداخت و مى گفت : اَتَخدَعُنا بِالشَهْدِ المُزَعفَر عِنِ السّيِّدِ المُطَّهَّر... . ۲

همسايه خانه خدا

ابوالقاسم بِشر بن محمد بن ياسر گفت : در طواف مردى كهل را ديدم روى زرد شده و اثر رنج سفر بر او پيدا، عصايى به دست گرفته طواف

1.همان، ج ۴، ص ۴۲۷.

2.همان، ج ۱۷، ص ۲۶۹.

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 148199
صفحه از 256
پرینت  ارسال به