25
ابوالفتوح رازي

و عباس گفت: من گفتم: ويحك يا ابا سفيان! ايمان آور گواهى حق بگوى. گفت: در مهلتم. آن گه رسول عليه السلامگفت: او را در گذرگاه لشكر بدار تا مردم او را ببينند و بدانند كه او را امان است. گفتم: يا رسول اللّه ، تو دانى كه او مردى است كه فخر دوست مى دارد. طمعِ تشريفى دارد بيشتر از اين. گفت: برو و بگوى كه من مى گويم كه هر كه در سراى او رود، ايمن است و هر كه درخانه خود رود و در دربندد، ايمن است و هر كه در مسجد حرام رود، ايمن است.
عباس گفت: او را ببردم و در راهى تنگ بداشتم تا گروه گروه لشكر بر او بگذشت و او مى گفت: اينان كيستند؟ من گفتم: بنوفلان و بنوفلان، تا آن كه رايت رسول عليه السلامبرسيد و سواد أعظم و كتيبه خضرا. گفت: اينان كه اند؟ گفتم: رسول خداست با جماعت مهاجر و انصار . گفت: يا عباس، ملكى عظيم يافت پسر برادرت. گفتم: ويحك! اين نبوت است. آن گه گفتم: برو و قومت را خبر ده. او برفت و بر در مسجد الحرام آمد و آواز داد و گفت: يا معشر قريش، محمد عليه السلاماينجا رسيد با لشكرى كه هيچ كس قوّه ايشان ندارد. گفتند: پس تدبير ما چيست؟ گفت: چنين كه هر كه در سراى من شود، ايمن است. و گفتند: سراى تو كه در او شود؟ گفت: گفته است كه هر كه در مسجد الحرام شود، ايمن شود و هر كه در خانه شود و در ببندد ايمن است.
و گفتند: آن گه حكيم حزام و بديل بن ورقاء آمدند و اسلام آوردند و بيعت كردند. رسول عليه السلام ايشان را بفرستاد تا مردم را دعوت كنند و به اسلام خوانند و بگويند كه هر كه بأعلى مكه در سراى ابوسفيان شود، ايمن است و هر كه در زير مكه در سراى حكيم بن حزام و در ميان مكه در بيت الحرام شود، ايمن است. ايشان برفتند و مردم را اين بگفتند. ۱

1.روض الجنان، ج۲، ص ۴۳۹ ـ ۴۴۶.


ابوالفتوح رازي
24

ناگاه در مكه رود، اثر قريش نبماند. بر استر رسول عليه السلام برنشستم و براندم تا خبرى باز دهم تا بيايند و از رسول عليه السلام امانى بخواهند. و آن سه مرد كه از مكّه بيرون آمده بودند، بر بلندى شدند، آتش هاى عظيم ديدنده، گفتند: گويند آن آتش چيست؟ بديل گفت: آتش بنى خزاعه است. گفتند: بيش از آن است، و بديل را گمان بود كه رسول خداى است و نهان مى داشت.
عباس گفت: بديشان رسيدم در شبى تاريك با يكديگر حديث مى كردند. آواز ايشان بشناختم. گفتم: يا ابا سفيان، تويى؟ گفت: يا اباالفضل، تويى؟ گفتم: آرى. گفت: چه خبردارى؟ گفتم: رسول خداى است كه مى آيد به ده هزار مرد كه شما را به آن طاقت نباشد. گفت: پس رأى چيست؟ گفتم: بر اين استر نشين تا براى تو امانى خواهم از رسول عليه السلام.
گفت: او را در لشكر آوردم، به هر آتش كه بگذشتم، مى گفتند: عم رسول اللّه على بلغة رسول اللّه . ببردم او را تا در خيمه رسول عليه السلام او را بنشاندم و من رفتم و گفتم: يا رسول اللّه ، ابو سفيان از در تو در آمده است، اسيروار و من او را شفاعت مى كنم. اگر او را به من بخشى و أمانى دهى او را. گفت: برو تا فردا پيش من آرى او را.
گفت: به ديگر روز، پيش رسول عليه السلام بردم او را. گفت: يا اباسفيان، وقت نيامد كه بگويى لا اله الا اللّه ؟ ابو سفيان گفت: پدر و مادر و جان و تن من فداى تو باد! بس كريم و حليم و رحم پيوندى. من دانستم كه جز خداى خدايى نيست كه اگر بودى به فرياد من رسيدى در اين حال. گفت: وقت نيست كه گواهى دهى كه من رسول خدايم؟ گفت: تن و جان من فداى تو باد! چه حليم و كريم و رحم پيوندى، دو ماه در اين حديث مرا مهلت ده. گفت: چهار ماهت مهلت دادم.

  • نام منبع :
    ابوالفتوح رازي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 148305
صفحه از 256
پرینت  ارسال به