741
اهل بيت (ع) در قرآن و حديث ج2

۱۱۶۲.منذر بن جعفر عبدى از پدرش نقل مى كند كه گفت:بعد از كشته شدن ابراهيم، من و حسن و على، فرزندان صالح بن حىّ و عبد ربّه بن علقمه و جَناب بن نسطاس با عيسى بن زيد به حج رفتيم. عيسى براى آن كه شناخته نشود در بين ما خود را به هيأت ساربانان درآورده بود. شبى در مسجدالحرام دور هم جمع شديم و باب گفتگو درباره مطالبى از سيره (رسول خدا) ميان عيسى بن زيد و حسن بن صالح باز شد و او و عيسى پيرامون يكى از مسائل آن اختلاف نظر پيدا كردند . فرداى آن روز عبد ربّه بن علقمه نزد ما آمد و گفت: موضوع مورد اختلاف شما حل شد، اين سفيان ثورى است آمده است.
همگى برخاستند و نزد سفيان كه در مسجد نشسته بود رفتند و به او سلام كردند. عيسى بن زيد درباره آن مسأله از سفيان سؤال كرد. سفيان گفت: اين سؤالى است كه من نمى توانم جوابش را بدهم؛ چون به حكومت برخورد مى كند. حسن گفت: اين عيسى بن زيد است. سفيان براى گرفتن تأييد به جَناب بن نسطاس نگاه كرد. جناب گفت: آرى، او عيسى بن زيد است. سفيان از جا پريد و رو به روى عيسى نشست و با او معانقه كرد و به شدت گريست و از جواب ردّى كه به او داده بود، پوزش خواست؛ سپس در همان حال كه مى گريست جواب سؤال او را داد و آن گاه رو به ما كرد و گفت: علاقه به فرزندان فاطمه وناراحتى از رعب ووحشت وكشتار و آوارگيى كه بر سر آنان آمده است، هر كس را كه ذره اى ايمان در قلبش باشد، به گريه مى اندازد. سپس به عيسى گفت: پدرم فدايت باد، برخيز و خودت را مخفى كن تا از اينها گزندى به تو نرسد. ما برخاستيم و پراكنده شديم.

۱۱۶۳.على بن جعفر احمر:پدرم برايم نقل كرد كه: من و عيسى بن زيد و حسن و على، فرزندان صالح بن حىّ و اسرائيل بن يونس بن ابى اسحاق و جَناب بن نسطاس با گروهى از زيديّه در يكى از خانه هاى كوفه جمع مى شديم. يك نفر سخن چين، موضوع گردهمايى ما را به مهدى گزارش داد و نشانيهاى آن منزل را برايش ذكر كرد. مهدى به كارگزار خود در كوفه نوشت كه براى ما كمين بگذارد و همين كه خبردار شد ما جمع شده ايم، خانه را محاصره و ما را دستگير كند و نزد او بفرستد.
شبى در آن خانه جمع شديم. خبر به كارگزار كوفه رسيد. به ما حمله كرد. افرادى كه بر بام خانه بودند اعلام خطر كردند. افراد پراكنده شدند و همه آنها نجات يافتند، به جز من. كارگزار، مرا دستگير كرد و نزد مهدى فرستاد. وقتى مرا به حضور او بردند و چشمش به من افتاد، مرا فحش مادر داد و گفت: اى مادر به خطا! تو با عيسى بن زيد جلسه تشكيل مى دهى و او را به قيام عليه من تشويق مى كنى و مردم را به سوى او فرا مى خوانى؟!
گفتم: اى مرد! از خدا شرم نمى كنى، از خدا پروا نمى كنى و از او نمى ترسى كه به زنان پاكدامن دشنام مى دهى و آنها را به فاحشگى متهم مى سازى. در حالى كه دين تو و مقام و منصبى كه دارى، اقتضا مى كند كه اگر شنيدى شخص نادانى چنين ناسزاهايى به زبان مى آورد، بر او حدّ جارى كنى؟! اما مهدى دوباره مرا دشنام داد و سپس به طرف من پريد و مرا زير ضربه هاى مشت و لگدش گرفت و مرتب ناسزا مى گفت. گفتم: تو به راستى كه خيلى شجاع و پرزور و نيرومندى كه پيرمردى را مانند من كه قدرت انتقام و دفاع از خود ندارد، مى زنى.
او دستور داد مرا زندانى كنند و بر من سخت گيرند. با زنجيرى گران مرا بستند و دو سال زندانى شدم. چون خبر درگذشت عيسى بن زيد را شنيد مرا احضار كرد و گفت: تو از چه مردمى هستى؟ گفتم: از مسلمانان. گفت: تو اعرابى هستى؟ گفتم: نه. گفت: پس از چه طايفه و مردمى هستى؟ گفتم: پدرم برده يكى از كوفيان بود و آن كوفى او را آزاد كرد؛ بنابراين؛ او پدر من است گفت: عيسى بن زيد مرده است. گفتم: مصيبت بزرگى است، خدايش رحمت كند؛ مردى عابد و پارسا و در طاعت خدا كوشا بود و از سرزنش احدى نمى هراسيد. گفت: مى دانستى مرده است؟ گفتم: آرى. گفت: پس چرا بشارت مرگ او را به من ندادى؟ گفتم: دوست نداشتم تو را به چيزى بشارت دهم كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بود و آن را مى شنيد، ناراحت مى شد.
مهدى مدّتى دراز سر به زير افكند و آن گاه گفت: فكر نمى كنم بدن تو، بيش از اين طاقت مجازات داشته باشد و مى ترسم اگر كيفر بيشترى درباره تو به كار گيرم، از دنيا بروى. از شر دشمن [اصلى] خود خلاص شدم. اينك برخيز و گورت را گم كن. به خدا قسم اگر بشنوم كه بار ديگر چنين كارهايى بكنى گردنت را مى زنم.
جعفراحمرگويد: من به كوفه برگشتم ومهدى به ربيع گفت: مى بينى چقدر بى باك و قوى دل است؟! به خدا قسم كه اهل بصيرت همگى اين گونه اند.


اهل بيت (ع) در قرآن و حديث ج2
740

۱۱۶۲.المُنذِرُ بنُ جَعفَرٍ العَبدِيُّ عَن أبيهِ قالَ :خَرَجتُ أنَا وَالحَسَنُ وعَلِيٌّ اِبنا صالِحِ ابنِ حَيٍّ وعَبدُ رَبِّهِ بنُ عَلقَمَةَ وجَنابُ بنُ نِسطاسٍ مَعَ عيسَى بنِ زَيدٍ حُجّاجًا بَعدَ مَقتَلِ إبراهيمَ ، وعيسى بَينَنا يَستُرُ نَفسَهُ في زِيِّ الجَمّالينَ ، فَاجتَمَعنا بِمَكَّةَ ذاتَ لَيلَةٍ فِي المَسجِدِ الحَرامِ ، فَجَعَلَ عيسَى بنُ زَيدٍ وَالحَسَنُ بنُ صالِحٍ يَتَذاكَرانِ أشياءَ مِنَ السّيرَةِ ، فَاختَلَفَ هُوَ وعيسى في مَسأَلَةٍ مِنها ، فَلَمّا كانَ مِنَ الغَدِ دَخَلَ عَلَينا عَبدُ رَبِّهِ بنُ عَلقَمَةَ فَقالَ : قَدِمَ عَلَيكُمُ الشِّفاءُ فيمَا اختَلَفتُم فيهِ ، هذا سُفيانُ الثَّورِيُّ قَد قَدِمَ .
فَقاموا بِأَجمَعِهِم فَخَرَجوا إلَيهِ ، فَجاؤوهُ وهُوَ فِي المَسجِدِ جالِسٌ ، فَسَلَّموا عَلَيهِ ، ثُمَّ سَأَلَهُ عيسَى بنُ زَيدٍ عَن تِلكَ المَسأَلَةِ ، فَقالَ : هذِهِ مَسأَلَةٌ لا أقدِرُ عَلَى الجَوابِ عَنها؛ لِأَنَّ فيها شَيئًا عَلَى السُّلطانِ ، فَقالَ لَهُ الحَسَنُ : إنَّهُ عيسَى بنُ زَيدٍ ، فَنَظَرَ إلى جَنابِ بنِ نِسطاسٍ مُستَثبِتًا ، فَقالَ لَهُ جَنابٌ : نَعَم ، هُوَ عيسَى بنُ زَيدٍ . فَوَثَبَ سُفيانُ فَجَلَسَ بَينَ يَدَي عيسى وعانَقَهُ وبَكى بُكاءً شَديدًا وَاعتَذَرَ إلَيهِ مِمّا خاطَبَهُ بِهِ مِنَ الرَّدِّ ، ثُمَّ أجابَهُ عَنِ المَسأَلَةِ وهُوَ يَبكي . وأقبَلَ عَلَينا فَقالَ : إنَّ حُبَّ بَني فاطِمَةَ وَالجَزَعَ لَهُم مِمّا هُم عَلَيهِ مِنَ الخَوفِ وَالقَتلِ وَالتَّطريدِ لَيُبكي مَن في قَلبِهِ شَيءٌ مِنَ الإِيمانِ . ثُمَّ قالَ لِعيسى : قُم بِأَبي أنتَ فَأَخفِ شَخصَكَ لا يُصِبكَ مِن هؤُلاءِ شَيءٌ نَخافُهُ . فَقُمنا فَتَفَرَّقنا ۱ .

۱۱۶۳.عَلِيُّ بنُ جَعفَرٍ الأَحمَرُ :حَدَّثَني أبي قالَ : كنُتُ أجتَمِعُ أنَا وعيسَى بنُ زَيدٍ وَالحَسَنُ وعَلِيٌّ اِبنا صالِحِ بنِ حَيٍّ وإسرائيلُ بنُ يونُسَ بنِ أبي إسحاقَ وجَنابُ بنُ نِسطاسٍ ، في جَماعَةٍ مِنَ الزَّيدِيَّةِ في دارٍ بِالكوفَةِ . فَسَعى
ساعٍ إلَى المَهدِيِّ بِأَمرِنا ودَلَّهُ عَلَى الدّارِ ، فَكَتَبَ إلى عامِلِهِ بِالكوفَةِ بِوَضعِ الأَرصادِ عَلَينا ، فَإِذا بَلَغَهُ اجتِماعُنا كَبَسَنا وأخَذَنا ووَجَّهَ بِنا إلَيهِ .
فَاجتَمَعنا لَيلَةً في تِلكَ الدّارِ ، فَبَلَغَهُ خَبرُنا فَهَجَمَ عَلَينا ، ونَذِرَ ۲ القَومُ بِهِ وكانوا في عُلُوِّ الدّار ، فَتَفَرَّقوا ونَجَوا جَميعًا غَيري ، فَأَخَذَني وحَمَلَني إلَى المَهدِيِّ ، فَاُدخِلتُ إلَيهِ ، فَلَمّا رَآني شَتَمَني بِالزِّنا وقالَ لي : يَا بنَ الفاعِلَةِ ! أنتَ الَّذي تَجتَمِعُ مَعَ عيسَى بنِ زَيدٍ وتَحُثُّهُ عَلَى الخُروجِ عَلَيَّ وتَدعو إلَيهِ النّاسَ ؟!
فَقُلتُ لَهُ : يا هذا ، أما تَستَحيي مِنَ اللّهِ ، ولا تَتَّقِي اللّهَ ولا تَخافُهُ ، تَشتِمُ المُحصَناتِ وتَقذِفُهُنَّ بِالفاحِشَةِ ، وقَد كانَ يَنبَغي لَكَ ويَلزَمُكَ في دينِكَ وما وُلّيتَهُ أن لَو سَمِعتَ سَفيهًا يَقولُ مِثلَ قَولِكَ أن تُقِيمَ عَلَيهِ الحَدَّ ؟! فَأَعادَ شَتمي، ثُمَّ وَثَبَ إلَيَّ فَجَعَلَني تَحتَهُ وضَرَبَني بِيَدَيهِ وخَبَطَني بِرِجلَيهِ وشَتَمَني . فَقُلتُ لَهُ : إنَّكَ لَشُجاعٌ شَديدٌ أيِّدٌ حينَ قَوِيتَ عَلى شَيخٍ مِثلي تَضرِبُهُ لا يَقدِرُ عَلَى المَنعِ مِن نَفسِهِ ولاَ انتِصارَ لَها .
فَأَمَرَ بِحَبسي وَالتَّضييقِ عَلَيَّ ، فَقُيِّدتُ بِقَيدٍ ثَقيلٍ ، وحُبِستُ سِنينَ . فَلَمّا بَلَغَهُ وَفاةُ عيسَى بنِ زَيدٍ بَعَثَ إلَيَّ فَدَعاني ، فَقالَ لي : مِن أيِّ النّاسِ أنتَ ؟ قُلتُ : مِنَ المُسلِمينَ ، قالَ : أعرابِيٌّ أنتَ ؟ قُلتُ : لا ، قالَ : فَمِن أيِّ النّاسِ أنتَ ؟ قُلتُ : كانَ أبي عَبدًا لِبَعضِ أهلِ الكوفَةِ وأعتَقَهُ فَهُوَ أبي ، فَقالَ لي : إنَّ عيسَى بنَ زَيدٍ قَد ماتَ ، فَقُلتُ : أعظِم بها مُصيبَةً ، رَحِمَهُ اللّهُ ؛ فَلَقَد كانَ عابِدًا وَرِعًا مُجتَهِدًا في طاعَةِ اللّهِ غَيرَ خائِفٍ لَومَةَ لائِمٍ . قالَ : أفَما عَلِمتَ بِوَفاتِهِ ؟ قُلتُ : بَلى ، قالَ : فَلِمَ لَم تُبَشِّرني بِوَفاتِهِ ؟ فَقُلتُ : لَم اُحِبَّ أن اُبَشِّرَكَ بِأَمرٍ لَو عاشَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله فَعَرَفَهُ لَساءَهُ .
فَأَطرَقَ طَويلاً ثُمَّ قالَ : ما أرى في جِسمِكَ فَضلاً لِلعُقوبَةِ ، وأخافُ أن أستَعمِلَ شَيئًا مِنها فيكَ فَتَموتَ ، وقَد كُفيتُ عَدُوّي ، فَانصَرِف في غَيرِ حِفظِ اللّهِ ، وَاللّهِ لَئِن بَلَغَني أنَّكَ عُدتَ لِمِثلِ فِعلِكَ لَأَضرِبَنَّ عُنُقَكَ .
قالَ : فَانصَرَفتُ إلَى الكوفَةِ ، فَقالَ المَهدِيُّ لِلرَّبيعِ : أما تَرى قِلَّةَ خَوفِهِ وشِدَّةَ قَلبِهِ ؟! هكَذا يَكونُ وَاللّهِ أهلُ البَصائِرِ ۳ .

1.مقاتل الطالبيّين : ۳۵۱ .

2.الإنذار : الإعلام . ونَذِرْتُ به إذا عَلِمت . (النهاية : ۵ / ۳۸ و ۳۹) .

3.مقاتل الطالبيّين : ۳۵۲ .

  • نام منبع :
    اهل بيت (ع) در قرآن و حديث ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    موسوي، سيد رسول؛ شيخي، حميدرضا؛ آژير، حميد رضا
    تعداد جلد :
    2
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1383
    نوبت چاپ :
    سوّم
تعداد بازدید : 165714
صفحه از 1019
پرینت  ارسال به