۳۵۸.الكافىبه نقل از يعقوب بن ضحّاك ، به نقل از مردى از شيعيان كه زين اسب مى ساخت و خدمتگزار امام صادق عليه السلام بود ـ: امام صادق عليه السلامدر حالى كه در حيره بود ، من و گروهى از اصحاب خود را براى كارى فرستاد . ما براى آن كار ، رهسپار شديم . آن گاه ناراحت بازگشتيم.
بستر من در عمارتى بود كه در آن فرود آمده بوديم . من با همان اندوه ، آمدم و خود را روى بستر انداختم . همان هنگام ديدم كه امام صادق عليه السلاممى آيد . راوى مى گويد : امام فرمود : «نزد تو آمده ايم» يا فرمود : «پيش تو آمديم» . من از جاى خود برخاسته و نشستم و [ امام] بر بالاى بسترم نشست و از من درباره كارى كه روانه ام كرده بود ، پرسيد . من گزارش كار را به ايشان دادم و ايشان ، خدا را سپاس گفت.
آن گاه از گروهى سخن به ميان آمد. گفتم : فدايت شوم! ما از آنان بيزارى مى جوييم . آنان ، بدانچه ما معتقديم ، اعتقاد ندارند. فرمود : «آنان ما را دوست دارند ، ولى آنچه را شما مى گوييد ، نمى گويند . آيا شما از آنان برائت مى جوييد؟».
گفتم : آرى .
فرمود : «پس به نظرت چون آنچه نزد ماست ، نزد شما نيست ، شايسته است كه ما از شما بيزارى جوييم؟» .
گفتم : نه، فدايت شوم!
فرمود : «و آنچه نزد خداست ، نزد ما نيست. آيا به نظرت خداوند ما را رها كرده است؟» .
گفتم : فدايت شوم! به خدا سوگند، نه . پس چه كنيم؟
فرمود : «با آنان دوست باشيد و از آنان بيزارى نجوييد ؛ زيرا برخى از مسلمانان ، داراى يك سهم [ از ايمان] ، و برخى داراى دو سهم ، و برخى داراى سه سهم ، و برخى داراى چهار سهم ، و برخى داراى پنج سهم ، و برخى داراى شش سهم ، و برخى داراى هفت سهم اند . پس شايسته نيست آنچه بر [ عهده ]صاحب دو سهم است ، بر كسى كه داراى يك سهم است ، تحميل شود ، و آنچه بر صاحب سه سهم است ، بر كسى كه داراى دو سهم است ، و آنچه بر صاحب چهار سهم است ، بر كسى كه داراى سه سهم است ، و آنچه بر صاحب پنج سهم است ، بر كسى كه داراى چهار سهم است ، و آنچه بر صاحب شش سهم است ، بر كسى كه داراى پنج سهم است ، و آنچه بر صاحب هفت سهم است ، بر كسى كه داراى شش سهم است ، تحميل شود.
برايت مَثَلى مى زنم : مردى همسايه اى مسيحى داشت . او را به اسلام دعوت كرد و اسلام را برايش زيبا تصوير نمود . و آن مرد مسيحى نيز دعوتش را پذيرفت [ و مسلمان شد]. پس سحرگاه نزد او رفت و درِ خانه اش را كوفت. همسايه اش گفت : كيست؟
گفت : من فلانى [ همسايه مسلمان تو ]هستم.
گفت : چه مى خواهى؟
گفت : وضو بگير و لباس هايت را بپوش و تا براى نماز برويم.
مرد تازه مسلمان ، وضو گرفت و لباس هايش را پوشيد و به همراه او رهسپار شد.
آن دو بسيار نماز خواندند . سپس نماز صبح را به جاى آوردند و تا بامداد در مسجد ماندند. مرد نصرانى به قصد خانه اش برخاست. همسايه مسلمان به او گفت : كجا مى روى؟ روز كوتاه است و تا ظهر ، وقتِ اندكى مانده است .
آن مرد تا نماز ظهر ، همراه او نشست.
همسايه مسلمان گفت : بين نماز ظهر و عصر ، زمان كوتاهى مانده است، از اين رو ، مرد تازه مسلمان را تا نماز عصر نگاه داشت.
مرد نصرانى برخاست تا به خانه اش برود ؛ امّا همسايه مسلمانش گفت : ديگر آخرِ روز است ، و از آغاز آن ، كوتاه تر است . بدين ترتيب ، آن مرد را تا خواندن نماز مغرب نگاه داشت .
و وقتى آن مرد خواست به سوى خانه اش رهسپار شود ، باز همسايه مسلمان گفت : تنها يك نماز مانده است. مرد تازه مسلمان ، ماند و نماز عشا را هم خواند. آن گاه از هم جدا شدند.
چون سحرگاه روز دوم فرا رسيد ، همسايه مسلمان ، مجدّدا درِ خانه تازه مسلمان را زد . آن مرد گفت : كيستى؟
گفت : من فلانى هستم.
گفت : چه كار دارى؟
گفت : وضو بگير و لباس هايت را بپوش و براى اداى نماز بيرون بيا.
تازه مسلمان گفت : براى چنين دينى دنبال كسى باش كه از من بى كارتر باشد . من انسانى تهى دست و عيالمندم».
امام صادق عليه السلام فرمود : «همسايه مسلمان ، آن مرد مسيحى را به چيزى داخل كرد كه از آن خارجش ساخت» يا آن كه فرمود : «او را بدين ترتيب ، وارد اسلام كرد و بدين ترتيب ، خارجش ساخت» .