۱۱۹۱.الكامل فى التاريخ ـ به نقل از عنتره ـ :در خُوَرنَق ۱ بر على عليه السلام در آمدم. فصل زمستان بود و ايشان مخمل كهنه اى به تن داشت و مى لرزيد. گفتم: اى امير مؤمنان! خداوند براى تو و خانواده ات در اين بيت المال سهمى قرار داده و تو با خودت چنين مى كنى؟!
فرمود: «به خدا سوگند كه من از آن ، چيزى بر نمى دارم [كه از سهم شما كاسته شود]. اين مخمل را هم از مدينه با خود آورده ام». ۲
۱۱۹۲.تاريخ دمشق ـ به نقل از مُدرِك ، ابو زياد ـ :در باغ ابن عبّاس بوديم كه دو فرزند عبّاس و حسن و حسين عليهماالسلام آمدند و دور باغ گشتى زدند و نگاهى كردند .
سپس كنار جويى رفتند و نشستند. حسن عليه السلام به من فرمود : «اى مُدرِك! غذايى دارى؟» .
گفتم: نان پخته ايم.
فرمود : «بياور».
من نانى و كمىِ نمك نيم كوفته و دو مشت سبزى برايش آوردم. ايشان خورد و آن گاه فرمود : «اى مُدرك! چه قدر خوش مزه بود» .
سپس غذاى خود او را ـ كه زياد و لذيذ بود ـ آوردند. فرمود: «اى مُدرك! غلامان باغ را صدا بزن» و غذا را به آنها داد و غلامان خوردند و خود ايشان ، چيزى نخورد.
گفتم: خودتان نمى خوريد؟
فرمود: «آن غذا [ ى تو ] را از اين ، بيشتر دوست دارم».