به سليمان چنين وحى كردند: «ما در سرزمين تو چنين مقدر كرده ايم كه هركس چيزى گويد، باد آن را به گوش تو رساند».
در تفاسير چنين آمده كه: «براى سليمان بساطى گستردند از زر و ابريشم به مسافت يك فرسنگ در يك فرسنگ و تختى زرين براى وى مهيّا بود. آن تخت را با سه هزار كرسى از زر و سيم در ميان آن بساط مى نهادند. پيامبران بر روى كرسى هاى زرين مى نشستند و علما بر روى كرسى هاى سيمين قرار مى گرفتند. انسيان بر گرد آن مى ايستادند و جنيان در پس آن. بالاى سر آنان مرغان پر و بال مى گستراندند، بدان سان كه آفتاب بر آن بساط نمى افتاد. باد صبا اين بساط را برمى گرفت و بامداد مسيرى يك ماهه را به شتاب مى برد، آن گاه غروب آن را باز مى آورد.
يك روز سليمان عليه السلام با چنين مرتبه اى كه شرح آن گذشت از كنار برزگرى عبور كرد و برزگر زمين درمى نورديد. سر بالا گرفت و سليمان را با آن جلال ديد. گفت: به آل داوود نيز مُلكى عظيم دادند . خداوند به باد فرمان داد سخن برزگر را به گوش سليمان عليه السلامرساند. سليمان به باد گفت: بساط ما را بر زمين بگذار . باد چنين كرد. سليمان چون بر زمين قرار گرفت، برزگر را نزد خود طلبيد و گفت: آنچه گفتى به گوش من رسيد و بدين روى به زمين آمدم تا به تو بگويم كه چنين تمنايى را هرگز نكنى؛ چراكه ثواب يك تسبيح كه بنده اى مؤمن از دل بگويد، نزد خدا بيش از اين ملك است و بهتر از اين سلطنت . مرد گفت: خداى تعالى غم هايت را ببرد، همان گونه كه تو با اين سخن غم مرا بردى ».