قصد كرد نماز گزارد و طعامى خورد. آب خواست نيافتند. پس هدهد را خواست تا آب را به او بنمايد. او را نيافت، گفت: «ما لى لا أرى الهدهد؛ چيست مرا كه هدهد را نمى بينم؟» انس بن مالك از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چنين روايت كرده است: «هدهد مرا نكشيد كه او راهنماى سليمان بر آب بود و نزديكى و دورى مكان آب را مى دانست. او مى خواست كه در زمين جز خدا را نپرستند هنگامى كه گفت: و جئتك من سباء بنباء يقين ».
گفته اند: سليمان عليه السلام در يمن فرود آمد. هدهد گفت: «سليمان عليه السلاممشغول است. يك ساعت بر آسمان شوم تا عظمت دنيا را بنگرم». بر فراز آسمان شد و چپ و راست را نگاه كرد. بستان بلقيس را ديد، بر آن شد آن بستان را ببيند، پس به آنجا رفت و هدهدى ديد. گفته اند: نام هدهد سليمان عليه السلام يعفور بود و نام هدهد بلقيس عقر بود. عقر از يعفور پرسيد: «از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟» يعفور گفت: «با سليمان بن داوود عليه السلام از شام آمده ام». عقر پرسيد: «سليمان كيست؟» يعفور گفت: «پادشاه جن و انس و شياطين و پرندگان و جانداران و باد است». آن گاه از عقر پرسيد: «تو از كجايى كه سليمان عليه السلام را نمى شناسى؟» گفت: «من از همين ولايتم». پرسيد: «پادشاه اين ولايت كيست؟» عقر گفت: «زنى است كه او را بلقيس خوانند. سليمان عليه السلام پادشاه تو اگرچه ملك عظيمى دارد، ملك بلقيس از ملك او كمتر نيست؛ چراكه تمام يمن تحت تسلط اوست و دوازده هزار پيشوا زير فرمان اوست و براى هر پيشوايى هزار سوار». مقاتل گفته است: «اگر مى خواهى بيا تا يك بار ملك او را بنگرى». گفت: «مى ترسم كه سليمان عليه السلام مرا بجويد؛ چراكه هنگام گزاردن