پا افكند و بر زمين مى كشيد و با تواضع و مذلت نزد سليمان رسيد». سليمان، سر او را گرفت و پيش كشيد و گفت: «كجا بودى؟ من تو را امروز چنان عذابى دهم كه موجب عبرت جهانيان شوى». هدهد گفت: «اى رسول خدا، ياد كن آن روزى را كه در برابر خدا ايستى». چون سليمان اين سخن شنيد، رنگش دگرگون گشت و از او دست كشيد. اندكى نه چندان طولانى درنگ كرد. آن گاه پرسيد: «آخر كجا بودى؟» هدهد گفت: «بر چيزى آگاه شدم كه تو از آن بى خبرى. من براى تو از سبا خبرى درست آورده ام. خبرى به يقين كه در آن شكى نيست». سليمان عليه السلامپرسيد: «آن خبر چيست؟». گفت: «من در زمين سبا زنى ديدم كه در ملك تو نيست و حكومت تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه آن سرزمين بود و براى او از هر چيزى بهره اى داده اند و داراى عرش عظيمى است، يعنى تختى بزرگ».
گويند: هنگامى كه پدر بلقيس مرد، فرزندى نداشت كه به جاى او نشيند. ملك او به بلقيس رسيد. بعضى از مردم از بلقيس فرمان مى بردند و برخى اطاعتش نمى كردند. پس مردى را برگزيدند و او را در اطراف ولايت و سلطنت نشاندند. او مردى بود ظالم و بدنهاد كه بر رعيت و زنانشان ستمى بى حد روا داشت. بلقيس از اين آگاه شد. خشمگين گشت و خواست او را به هلاكت رساند. گماشته اى سوى او فرستاد و به او گفت: «مى خواهم به نكاح تو درآيم». او گفت: «رغبت من بر اين بيشتر بود، ليكن ياراى گفتنم نبود كه از آن بيم داشتم تو نپذيرى، اينك كه تو اين مى خواهى من بر آنچه فرمان دهى مطيعم و فرمان بردار». حاكمِ ستمگر قوم خود را از اين خبر آگاه كرد، آنان به