109
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

پا افكند و بر زمين مى كشيد و با تواضع و مذلت نزد سليمان رسيد». سليمان، سر او را گرفت و پيش كشيد و گفت: «كجا بودى؟ من تو را امروز چنان عذابى دهم كه موجب عبرت جهانيان شوى». هدهد گفت: «اى رسول خدا، ياد كن آن روزى را كه در برابر خدا ايستى». چون سليمان اين سخن شنيد، رنگش دگرگون گشت و از او دست كشيد. اندكى نه چندان طولانى درنگ كرد. آن گاه پرسيد: «آخر كجا بودى؟» هدهد گفت: «بر چيزى آگاه شدم كه تو از آن بى خبرى. من براى تو از سبا خبرى درست آورده ام. خبرى به يقين كه در آن شكى نيست». سليمان عليه السلامپرسيد: «آن خبر چيست؟». گفت: «من در زمين سبا زنى ديدم كه در ملك تو نيست و حكومت تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه آن سرزمين بود و براى او از هر چيزى بهره اى داده اند و داراى عرش عظيمى است، يعنى تختى بزرگ».
گويند: هنگامى كه پدر بلقيس مرد، فرزندى نداشت كه به جاى او نشيند. ملك او به بلقيس رسيد. بعضى از مردم از بلقيس فرمان مى بردند و برخى اطاعتش نمى كردند. پس مردى را برگزيدند و او را در اطراف ولايت و سلطنت نشاندند. او مردى بود ظالم و بدنهاد كه بر رعيت و زنانشان ستمى بى حد روا داشت. بلقيس از اين آگاه شد. خشمگين گشت و خواست او را به هلاكت رساند. گماشته اى سوى او فرستاد و به او گفت: «مى خواهم به نكاح تو درآيم». او گفت: «رغبت من بر اين بيشتر بود، ليكن ياراى گفتنم نبود كه از آن بيم داشتم تو نپذيرى، اينك كه تو اين مى خواهى من بر آنچه فرمان دهى مطيعم و فرمان بردار». حاكمِ ستمگر قوم خود را از اين خبر آگاه كرد، آنان به


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
108

نماز او نزديك است». عقر گفت: «اگر بيايى و اين احوال را دريابى و او را از آن آگاه سازى، همانا شاد گردد». يعفور گفت: «روا باشد». آن گاه با او رفت و بلقيس و ملك و لشكر و اسباب او را ديد. غروب بازگشت.
عبداللّه بن عباس گفته است: «سبب آنكه سليمان عليه السلام هدهد را مى جست اين بود كه جايگاه هدهد بر ديدگان سليمان سايه مى افكند. چون هدهد رفت آفتاب به روى سليمان عليه السلام افتاد، گفت: «ما لى لا أرى الهدهد؟» آن گاه بزرگ پرندگان را طلبيد و گفت: «برو و هدهد را بياب و پيش من بيار». گفته اند كركس را خواند و برخى گفته اند عقاب را.
عقاب بر فراز آسمان شد و چندان اوج گرفت كه تمام زمين در پيش او چون طبقى بود در نزد ما. پس چپ و راست نگاه كرد، هدهد را ديد كه از جانب يمن مى آيد. قصد جان او كرد. هنگامى كه به او رسيد خواست هدهد را در چنگال خويش گيرد. هدهد گفت: «سوگند به آن خدايى كه تو را نيرو داد و مرا در برابر تو اسير و ضعيف كرد، كه بر من ناتوان رحمت كنى و مرا گزندى نرسانى». عقاب از او دست كشيد و گفت: «واى به حال تو، سليمان عليه السلام سوگند خورده است كه تو را سخت عذاب كند يا بكشد». هدهد پرسيد: «چيزى ديگر نگفت؟» عقاب گفت: «آرى. گفت: يا حجتى روشن آورد». هدهد گفت: «مى دانستم، سليمان عليه السلام پادشاهى عادل است، بر من ستم نكند و به ناحق مرا عذاب ندهد. من حجتى روشن دارم».
با يكديگر نزد سليمان رفتند. عقاب پيش رفت و گفت: «اى رسول خدا، آوردمش». گفت: «بيارش». هدهد پيش تخت سليمان عليه السلام پر خويش بر روى

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136982
صفحه از 143
پرینت  ارسال به