111
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

سليمان به هدهد گفت: «ما حقيقت آنچه گفتى خواهيم يافت. اينك چاره اى بر آن بينديش كه ما و لشكريان تشنه ايم». هدهد جايگاه آب را به آنان نشان داد. آنجا را كندند و آب بيرون آوردند. آبى به آن ميزان كه نياز داشتند. آن گاه سليمان به بلقيس چنين نوشت: «من عبداللّه سليمان بن داوود اِلى بلقيس ملكة سبا. السلامُ على مَن اتَّبع الهُدى، بسم اللّه الرحمن الرحيم. اَلاّ تعلوا علىَّ و ايتونى مسلمين». ابن جريح گفته است: سليمان عليه السلام نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم. اَن لا تعلوا علىَّ و ايتونى مسلمين». سليمان عليه السلام با چنين ايجاز و اختصارى كه در نامه كرد، بليغ ترين مردم است. آرى عادت پيامبران عليه السلامچنين بود كه درازگويى نمى كردند.
سليمان چون نامه را نوشت، مُهرى از مشك بر آن نهاد و نگين خود را بر مُهر نهاد. آن گاه هدهد را نزد خود خواند و گفت: «تو امروز رسول منى. براى تو خلعتى بايد، آن گاه دست بر تن او فروكرد، بر تن وى رنگ هاى مختلف پديد آمد. انگشت بر سر او نهاد و تاجى بر سر وى قرار گرفت. نامه را در منقار هدهد نهاد و گفت: «با اين خلعت و تشريف برو و نامه مرا بر آنان افكن و جواب آنان را بازآور». هدهد نامه را گرفت و بر آسمان بالا رفت و بيش از آنكه عادت او بود اوج گرفت. هدهدى ديگر بر او نگريد، گفت: «اى هدهد چرا تكبر مى ورزى و چندان اوج گرفته اى كه پايه تو نيست» گفت: «چرا چنين نكنم كه من فرستاده پيامبر خدا هستم، خلعت او بر تن من است و تاج او بر سر من و نامه او در منقار من. از اين بزرگوارتر چه باشد». آن گاه نزد بلقيس رفت.
بلقيس بر زمينى بود كه آن را امارت مى گفتند. اين امارت در سه فرسخى


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
110

وى گفتند: «او نپذيرد و به هيچ كس رغبت نكند». گفت: «او خود اين سخن آغاز كرد و بر اين كار رغبت داشت». رفتند و خطبه كردند. او گفت: «من پيش از اين رغبت نداشتم، ليك اكنون فرزندى مى خواهم، پس به اين نكاح راغب گشتم». عقد بستند. بلقيس با لشكرى عظيم به شهر او رفت و در تمام شهرها و خانه ها جاى گرفتند. شبانگاه چون طعام خوردند، بلقيس مرد را شراب نوشانيد و او را مست كرد. چون مرد مست شد، بلقيس سر او از تن جدا ساخت، آن گاه سر وى را از در خانه او بياويخت. بامداد مردم پادشاه را كشته يافتند و سر بريده وى را بر دار ديدند. دريافتند كه غرض بلقيس از نكاح چه بود. پيش او رفتند و از او فرمان بردند و گفتند: «اين ملك شايسته توست». بلقيس گفت: «من براى ملك چنين نكردم، بلكه براى از بين بردن ظلم و فساد او كردم». تمام اسباب پادشاهى در او جمع بود.
تخت بلقيس را چنين توصيف كرده اند: «مقدمه آن از زر بود و به انواع جواهر چون ياقوت سرخ و زمرد سبز آراسته بود. پس آن از نقره بود و به انواع جواهر زيور يافته بود. تخت او بر چهار پايه استوار بود. يكى از ياقوت سرخ، يكى از ياقوت زرد، يكى از زمرد سبز، يكى از مرواريد سپيد. صحيفه هايى زرين آراسته به جواهر بود و هفت خانه بر آن بود، هفت خانه با درهايى بسته».
گويند: بلقيس و قوم او آفتاب مى پرستيدند. شيطان اعمال آنان را در نظرشان آراسته بود و آنان را از راه حق بازداشته بود، از اين رو آنان هدايت نمى شدند و راه حق را نمى يافتند.

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136964
صفحه از 143
پرینت  ارسال به