سليمان به هدهد گفت: «ما حقيقت آنچه گفتى خواهيم يافت. اينك چاره اى بر آن بينديش كه ما و لشكريان تشنه ايم». هدهد جايگاه آب را به آنان نشان داد. آنجا را كندند و آب بيرون آوردند. آبى به آن ميزان كه نياز داشتند. آن گاه سليمان به بلقيس چنين نوشت: «من عبداللّه سليمان بن داوود اِلى بلقيس ملكة سبا. السلامُ على مَن اتَّبع الهُدى، بسم اللّه الرحمن الرحيم. اَلاّ تعلوا علىَّ و ايتونى مسلمين». ابن جريح گفته است: سليمان عليه السلام نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم. اَن لا تعلوا علىَّ و ايتونى مسلمين». سليمان عليه السلام با چنين ايجاز و اختصارى كه در نامه كرد، بليغ ترين مردم است. آرى عادت پيامبران عليه السلامچنين بود كه درازگويى نمى كردند.
سليمان چون نامه را نوشت، مُهرى از مشك بر آن نهاد و نگين خود را بر مُهر نهاد. آن گاه هدهد را نزد خود خواند و گفت: «تو امروز رسول منى. براى تو خلعتى بايد، آن گاه دست بر تن او فروكرد، بر تن وى رنگ هاى مختلف پديد آمد. انگشت بر سر او نهاد و تاجى بر سر وى قرار گرفت. نامه را در منقار هدهد نهاد و گفت: «با اين خلعت و تشريف برو و نامه مرا بر آنان افكن و جواب آنان را بازآور». هدهد نامه را گرفت و بر آسمان بالا رفت و بيش از آنكه عادت او بود اوج گرفت. هدهدى ديگر بر او نگريد، گفت: «اى هدهد چرا تكبر مى ورزى و چندان اوج گرفته اى كه پايه تو نيست» گفت: «چرا چنين نكنم كه من فرستاده پيامبر خدا هستم، خلعت او بر تن من است و تاج او بر سر من و نامه او در منقار من. از اين بزرگوارتر چه باشد». آن گاه نزد بلقيس رفت.
بلقيس بر زمينى بود كه آن را امارت مى گفتند. اين امارت در سه فرسخى