113
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

اميران آمدند و بر جاى خود نشستند. بلقيس به آنان گفت: «اى جماعت و اى بزرگان، بدانيد نامه مهمّى بر من انداخته اند با اين مضمون كه: «بر من فخر نفروشيد و پيش من آييد و فرمان مرا گردن نهيد». چون نامه خوانده شد، با بزرگان خود به مشورت پرداخت، گفت: «اى جماعت اشراف و بزرگان، در اين كار حكمى دهيد و چاره اى انديشيد كه من به كارى كه شما حاضر نباشيد نخواهم پرداخت». بزرگان گفتند: «ما خداوندان قوّت و شجاعتيم و مردان كارزار. فرمان از آن توست. ما فرمانى نداريم، خود حكمى كن». بلقيس چون سخن آنان را شنيد، گفت: «شما به سبب شجاعت چنين مى گوييد. رأى من جز اين است. شما مى دانيد كه پادشاهان چون به شهرى حمله بردند آن شهر را به جور و ستم ويران سازند و عزيزان شهر را ذليل و عاجز كنند. رأى من اين است كه هديه اى سازم و نزد او فرستم تا حال او را با اين هديه آشكار سازم. اگر هديه مرا بپذيرد پادشاه است و اگر نپذيرد و جز به اسلام آوردن ما راضى نشود، پيامبر است».
آن گاه صد غلام و صد كنيزك را به مانند يكديگر جامه پوشانيد، بدين سبب كه سليمان آيا ميان كنيزان فرق نهد و آنان را از يكديگر بازشناسد؟ و اين چنين مى خواست تا سليمان را بيازمايد. برخى گفته اند: ده غلام و ده كنيزك بودند. برخى نيز افزوده اند: بلقيس پانصد غلام و پانصد كنيزك را فراخواند، آن گاه بر تن غلامان جامه زنان پوشانيد و با زيورهاى زنان غلامان را بياراست و بر تن كنيزكان جامه هاى مردان پوشانيد و سلاح هاى مردان به آنان داد. به زنان گفت: «چون خواستيد سخن بگوييد، همچون مردان سخن گوييد و


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
112

صنعا بود و بر آن دو بارگاه. وى عادت داشت چون وقت چاشت مى شد، درهاى قصر خويش را مى بست و كليد آن را بر زير سر قرار مى داد و مى خوابيد. هدهد به بارگاه وى رسيد، او را خفته يافت. نامه سليمان را بر سينه او افكند. برخى مفسران گفته اند: «هدهد چون رسيد، بلقيس بر تخت نشسته بود و وزيران و مقربان بر گرد وى بودند. هدهد بالاى سر آنان پرواز مى كرد و نامه در منقار گرفته بود تا هنگامى كه بلقيس او را نگاه كرد، نامه را كنار وى افكند». نيز گفته اند: «سوراخى بود كه وقتى آفتاب بالا مى آمد از آن سوراخ آفتاب بر قصر وى مى تابيد. بلقيس آفتاب پرست بود و چون مى ديد آفتاب بالا آمده است، آن را مى پرستيد و سجده مى كرد. هدهد آمد و بر مسير آن روزَن نشست. پرهاى خود را گشود و سوراخ را گرفت تا آفتاب در آنجا نيفتد، پس چون آفتاب همچون هر روز بالا نيامد، بلقيس بر سوراخ نگاه كرد. مرغكى ديد كه خويش را مانع تابش آفتاب كرده است و نامه اى در منقار گرفته است. متعجب گشت. هدهد پرواز كرد و نامه را مقابل وى افكند. بلقيس نامه را برداشت و به مهر نامه نگاه كرد. او به زبان تازى آشنا بود و مى توانست بخواند و بنويسد. نام سليمان عليه السلامرا ديد. دريافت نامه پادشاهى است و نمى دانست كه ملك او عظيم تر از ملك وى است؛ چرا كه آن كسى كه مرغ مسخَّر وى باشد و از او فرمان بَرَد، پادشاهى بزرگ است».
هدهد نامه را بر زمين افكند و به جانبى نشست و به بلقيس نگاه كرد. بلقيس بر تخت نشست و بزرگان و پيشوايان لشكر خود را طلبيد. آنان دوازده هزار مرد بودند و زير فرمان هريك از آنان هزار مرد خدمت مى كرد. بزرگان و

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136962
صفحه از 143
پرینت  ارسال به