اميران آمدند و بر جاى خود نشستند. بلقيس به آنان گفت: «اى جماعت و اى بزرگان، بدانيد نامه مهمّى بر من انداخته اند با اين مضمون كه: «بر من فخر نفروشيد و پيش من آييد و فرمان مرا گردن نهيد». چون نامه خوانده شد، با بزرگان خود به مشورت پرداخت، گفت: «اى جماعت اشراف و بزرگان، در اين كار حكمى دهيد و چاره اى انديشيد كه من به كارى كه شما حاضر نباشيد نخواهم پرداخت». بزرگان گفتند: «ما خداوندان قوّت و شجاعتيم و مردان كارزار. فرمان از آن توست. ما فرمانى نداريم، خود حكمى كن». بلقيس چون سخن آنان را شنيد، گفت: «شما به سبب شجاعت چنين مى گوييد. رأى من جز اين است. شما مى دانيد كه پادشاهان چون به شهرى حمله بردند آن شهر را به جور و ستم ويران سازند و عزيزان شهر را ذليل و عاجز كنند. رأى من اين است كه هديه اى سازم و نزد او فرستم تا حال او را با اين هديه آشكار سازم. اگر هديه مرا بپذيرد پادشاه است و اگر نپذيرد و جز به اسلام آوردن ما راضى نشود، پيامبر است».
آن گاه صد غلام و صد كنيزك را به مانند يكديگر جامه پوشانيد، بدين سبب كه سليمان آيا ميان كنيزان فرق نهد و آنان را از يكديگر بازشناسد؟ و اين چنين مى خواست تا سليمان را بيازمايد. برخى گفته اند: ده غلام و ده كنيزك بودند. برخى نيز افزوده اند: بلقيس پانصد غلام و پانصد كنيزك را فراخواند، آن گاه بر تن غلامان جامه زنان پوشانيد و با زيورهاى زنان غلامان را بياراست و بر تن كنيزكان جامه هاى مردان پوشانيد و سلاح هاى مردان به آنان داد. به زنان گفت: «چون خواستيد سخن بگوييد، همچون مردان سخن گوييد و