115
داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)

لگام هايى زرين آراستند و در دو سوى ميدان به صفت درآوردند. در زير پاى اسب ها با خشت هايى زرين فرش گستردند». آن گاه سليمان امر كرد كه تمام لشكريان او از جن و انس و پرندگان و درندگان و چهارپايان گرد آمدند.
بر پايه روايتى ديگر، سليمان عليه السلام فرمان داد كه ميدان وى را با خشت هايى زرين و سيمين فرش كردند و آن مقدار كه همراه گماشتگان بلقيس زر و سيم بود، خالى گذاشتند. آن گاه فرمان داد تا تخت او را به ميدان برند و تمام لشكريان گرد آيند. لشكريان حاضر شدند و چهار هزار كرسى زرين بر جانب راست سليمان نهادند و چهارهزار بر جانب چپ. علما و وزرا و بزرگان بر آن چهارپايه ها نشستند و لشكر مقابل آنان صف كشيد. انسيان در چند فرسنگ پيش او ايستادند و در عقب آنان جنيان و چهارپايان و درندگان، و پرندگان در هوا پر گشودند.
فرستادگان بلقيس چون رسيدند چيزى ديدند كه هرگز نديده بودند؛ ديدند اسب ها، روى خشت هاى زرين و سيمين رد آلوده مى سازند؛ و ديدند خشت هايى در ميدان خالى است. با خود گفتند: «نپندارند كه ما آن خشت ها را ربوده ايم و ما را به دزدى متهم دارند». پس خشت هاى زرين خود را بر آن جاهاى خالى قرار دادند. از اسب ها گذشتند و چون به درندگان رسيدند، مى ترسيدند از آنان بگذرند. كسانى كه موكّل بودند به آنان گفتند: «بگذريد كه آنان جز به فرمان سليمان گزند نمى رسانند. گذشتند و چون به شياطين رسيدند، منظرى بس ترسناك ديدند، بر جاى ماندند و توان خود از دست دادند. موكّلان گفتند: «بگذريد كه بر شما باكى نيست». بگذشتند.


داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
114

آواى خود خشن گوييد و از زنان گوييد تا سليمان باور كند از مردانيد». و اسبانى تازى با لگام هايى آراسته به زر با آنان همراه كرد. نيز پانصد خشت زرين و سيمين آراست و با تاجى آراسته به انواع جواهر و اندكى مشك و عود و عنبر جعبه اى با مرواريدى ناسفته و مهره اى يمنى سوى سليمان فرستاد. بلقيس اين تحفه ها را به دست مردى از اشراف قوم خود سپرد. وى مردى عاقل و درست انديش بود و او را منذر بن عمير مى خواندند.
منذر بن عمير با اين هدايا و نامه بلقيس سوى سليمان رفت. بلقيس در نامه نوشته بود: «اگر تو پيامبرى ميان آنانى كه سوى تو آمده اند كنيزان و غلامان را بازخواهى شناخت. نيز بگو در اين جعبه ها چيست؟ و آنكه ناسفته است، سوراخ كن و آنكه سوراخ است در آن رشته كن». آن گاه به فرستاده خود گفت: «چون نزديك سليمان شوى اگر با خشم و تكبر در تو بنگرد، پادشاه است، ليكن اگر با رأفت و رحمت در تو بنگرد و در سخن گفتن متواضع باشد، او پادشاه نيست و پيامبر است. سخن او را خوب بشنو و پاسخ او را به سوى من بياور». فرستاده بلقيس عزم رفتن كرد و بار سفر بست.
هدهد پيش از آنكه فرستاده نزد سليمان رسد، وى را از آن هديه هايى كه بلقيس آماده كرده بود، آگاه ساخت. از اين رو سليمان عليه السلامجنيان و انسيان را طلبيد و به آنان فرمان داد كه خشت هايى زرين و سيمين سازند و ميدان او را با آن خشت ها فرش كنند. آن گاه گفت: نيكوترين اسب ها را آماده سازيد و گفت: در دريا اسب هايى با رنگ هاى مختلف وجود دارد كه نيكوتر از آن اسبى نيست. رفتند و آن اسب ها را آوردند. آن اسب هاى بى شمار را با

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت يوسف و سليمان)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136943
صفحه از 143
پرینت  ارسال به